کتاب «در پایتخت فراموشی» یک دوره ی فشرده و تلگرافی افغانستانشناسی است. افغانستانشناسی با قلم کسی که «از شانزده سالگی به افغانستان سفر کرده»، «سالها در آنجا سکونت کرده و مسئولیّت داشته». از زبان کسی که «پایش را در کوهستانهای قره کمر بدخشان» از دست داده.
اشاره: بسیاری معتقدند تا آخرین نفس از حنجر احمد شاه مسعود بیرون نیامد انفجار برج های دوقلو در نیویورک کلید نخورد. به نظر آنها تا احمد شاه مسعود زنده بود دشمنان افغانستان می دانستند که نمی توانند به افغانستان حمله کنند و همین که احمد شاه مسعود جان داد گفتند: حالا وقت حمله به افغانستان فرا رسیده است. نوشته زیر در معرفی کتابی است که درباره حال و روز افغانستان نوشته شده است.
خیلیها درباره مسعود سخنرانی کردند اما به اعتراف خیلیها هیچ کس نمیتواند مانند خود جعفریان حق مطلب را درباره ی مسعود ادا کند. شعر پرسوز جعفریان همه حاضران آن همایش را منقلب کرد و به گریه انداخت.
«اگر همین کتاب آقای جعفریان چاپ شده بود قطعا من «جانستان کابلستان» را نمینوشتم. جانستان نوشته شد به خاطر این که او هنوز این کتاب را ننوشته بود. وقتی آدمی با سابقه و تجربه ی جعفریان درباره ی افغانستان کتاب مینویسد به نظر من اصلا درست نبود امثال ماها وارد این کار بشویم.»
این گفته ی رضا امیرخانی در نشست رونمایی از کتاب «در پایتخت فراموشی» بود که در نمایشگاه کتاب برگزار شد. شاید خیلی ها در ابتدا فکر کنند این یک تعارف خالی و شکسته نفسی است، امّا اگر کسی هر دو کتاب را بخواند خواهد فهمید که هر چند هر کدام لطف خاص خود را دارند، امّا حداقل این حرف امیرخانی صرفا یک «تعارف خالی» نیست و ما از این همسایه ی شرقی مان چیز چندانی نمیدانیم، و اگر کسی روزی تا هرات هم رفت و برگشت و کتابی، سفرنامهای یا گزارشی نوشت جای بقیه را نمیگیرد.
«در پایتخت فراموشی»درباره تنها یکی از سفرهای محمدحسین جعفریان است. سفری چند روزه برای شرکت در همایش اولین سالگرد شهادت احمدشاه مسعود که در شهریور ۸۱ انجام شده است. کتاب با گلایههای تند جعفریان درباره این که چرا اینقدر دیر و تنها دو روز مانده به همایش خبرش کردهاند آغاز میشود:
«… این مستند در شمار بهترین هدایای مقامات رسمی ایران در ملاقات با بالاترین مقامات دولت انتقالی اسلامی افغانستان، به شمار میآمد. پس چرا باید من آخرین نفر باشم و دو روز قبل از سفر مطّلع شوم. همیشه در چنین مواقعی آنها که در کوران حوادث بودهاند و جان بر سر اعتقاداتشان گذاشتهاند از یاد میروند. هنگام تقسیم غنائم و حتّی عشقها و محبّتها، چرا جماعتی چون من همیشه از یاد میرویم؟..
اما به رغم این ناملایمات جعفریان با تلفن سفیر افغانستان در ایران، غمها را به گوشه ای می نهد و روانه افغانستان میشود. دلیل این کار هم عشق جعفریان به افغانستان است که در لابلای کتاب در چند جا تلگرافی به این عشق اشاره میکند:
«آخ که چه مردم ساده دل و پاک نهادی هستند این افغانها!» یا «براستی که میهمان نوازی این مردم، در کمال تنگدستی و فقری که دچارش هستند حیرت آور است. من به قول بچه لاتهای تهران، کفم بریده است!» برای همین است که جعفریان میگوید افغانستان با همه چیزهایش «خواستنی است» یا «من یک صبح هرات را با یک عمر زندگی در پاریس و لندن و لوس آنجلس عوض نمیکنم.»
کتاب «در پایتخت فراموشی» یک دوره ی فشرده و تلگرافی افغانستانشناسی است. افغانستانشناسی با قلم کسی که «از شانزده سالگی به افغانستان سفر کرده»، «سالها در آنجا سکونت کرده و مسئولیّت داشته». از زبان کسی که «پایش را در کوهستانهای قره کمر بدخشان» از دست داده.
با خواندن این کتاب انگار دست در دست محمدحسین گذاشته و با سفر در دالان تاریخ سه دهه گذشته این کشور میبینی که بر مردم این دیار و بر این سرزمین چه گذشته است. به بامیان میروی تا با چشمهای خودت زخمهای جهالت را بر پیکر بتها ببینی. پا به پای او به بالای تپه ی تلویزیون و تپه ی مرنجان کابل میروی تا جنگهای خونین مجاهدین و ژنرال دوستم برای تصرّف این تپهها را برایت روایت کند.
تا آنچه در قصر «تاج محمد بیگ» گذشته و از ترور حفیظ الله امین، دومین رئیس جمهور کمونیست افغانستان، در این قصر برایت بگوید، قصههایی که خیلی از افغانها هم یادشان نمیآید و نمیدانند. از زندگی یک و نیم میلیون نفر ساکنان کابل در خط مقدم جبهه برای یک دهه در زمان درگیری گروهها و احزاب مختلف تا چرخ زدن در خیابانهای کابل و دیدن این که سه دهه جنگ و تخریب چگونه از بین برده و «خیابانهای کابل را شنی تانکها تکه تکه کردهاند.» جعفریان می تواند چیزهایی از جنگهای داخلی و برادر کشیها بگوید که مو بر تنت سیخ شود.
جعفریان به همراه رضا برجی زمستان ۷۵ برای پاسخ به این سوال مستند «چرا میجنگیم؟» را ساخته است. میگوید آن موقع در بامیان از استاد خلیلی رهبر حزب وحدت اسلامی همین سوال را پرسیدم، «او بسیار زیرکانه پاسخ داد: در سیاست دوست دایمی و دشمن دایمی وجود ندارد.» استاد خلیلی جنگهای خونینی با مسعود داشت اما حالا در اولین سالگرد شهادتش بر سر مزارش در تمجید از او سخنرانی میکند.
با جعفریان که همراه باشی همه اینها را جلو چشمت میگذارد نه فقط برای بغض کردن بلکه برای اینکه بدانی چه بر سر برادر تنیات که در همسایگی دیوار به دیوارت افتاده آمده است و هنوز هم که هنوز است زخم بر تن چاک چاکش میزنند. اگر آن زخمها از جهالت برادران بود اینها از کینه و عداوت دشنه بیگانگان و نامحرمان است.
این کتاب یک دوره «مسعود»شناسی هم هست، بویژه برای ما که چیزی زیادی از احمد شاه مسعود نمیدانیم. مسعودشناسی آن هم از زبان کسی که برایش مستند ساخته و نزدیکترین و صمیمیترین فرد در خصوصیترین حالات او بوده. احمدشاه مسعود تا زنده بود و میجنگید یک قهرمان ملی بود برای افغانستان اما بعد از شهادت ناجوانمردانهاش یک قهرمان جهانی هم شد. بهترین دلیل برای این مدعا همین همایش بین المللی است که در آن از همه کشورها حضور دارند و درباره مسعود صحبت میکنند. از دوستانش گرفته تا قاتلان و دشمنانش که همه زبان به تمجیدش میگشایند.
خیلیها در این همایش درباره مسعود سخنرانی کرده و خاطرات و چیزهایی از ویژگیهای او میگویند اما به اعتراف خیلیها هیچ کس نمیتواند مانند خود جعفریان حق مطلب را درباره مسعود ادا کند. چنانکه ژنرال نماینده ی اتّحادیه ی اروپا با شعر او به عظمت مسعود پی میبرد و خود افغانها از جمله برادر مسعود هم همین را اعتراف میکند.
شعر بلند و پرسوز جعفریان نه تنها همه حاضران آن همایش را منقلب کرده و به گریه میاندازد بلکه الان هم که آن را در کتاب میخوانی اشک آدم را در میآورد:
«آبروی خاک
تو آخرین چریک زمین بودی
پیام خلاصه ی ما به خداوند
اشاره زمین به کهکشانهای دور دست.
… آمر صاحب
چه بودی تو؟
جنگاوری محکوم؟
قهرمانی معصوم؟
درختی وحشی که تنها در آغوش سنگهای پنجشیر میرویید؟
ماهی تنها در آسمان بیستاره کشورت؟
یا دست خداحافظی خداوند برای دنیایی که تو را نشناخت؟
… خود را آتش زد تا افغانستان در زمستان تاریخ یخ نزند.
خود را آتش زد تا در شبهای تاریک کابل
خانههای عاشقان و عارفان روشن بماند.
سوخت تا گرگهای گرسنه در پتوی شب
به دریدن کودکانتان سر نرسند.
خاکستر شد
تا نقشه ی افغانستان در اطلسهای جهان خاکستر نشود.
… وقتی به آسمان مینگری
و با دهانی که از قلبت گشوده شده است میگویی:
«… و اینا باز مربوط به آخرت است وای که تاریخ چه قضاوت خواهد کرد.»
و تاریخ قضاوت کرد
در دادگاهی طولانی
همه ی رودخانهها، سنگرها و درختان افغانستان
به بزرگی تو شهادت دادند
و کبوتران به پاکیات
… آمر صاحب
دلم برایتان تنگ شده است.
در کوچههای کابل میچرخم
تا به عکسهای امیدوارتان بر چهار راهها سلام کنم
به عکسهایی که با شادی مردم لبخند میزنند
و غرور افغانستان را تکثیر میکنند.
چقدر مرهم صدایتان در خیابانهای زخمی این شهر کم است
آمر صاحب
چقدر جایتان خالی است!»
نکته جالب شاید سوال تمام و کمال جعفریان از احمد ولی مسعود، برادر مسعود، بود و زمانی که از او پرسید: «فرض محال است امّا تصور کنید تلفن همراه شما زنگ بزند و از آن سو صدای برادرتان احمد شاه مسعود را بشنوید که به شما میگوید: چند دقیقهای میتوانید با وی حرف بزنید. در این دقایق چه به او خواهید گفت؟
… ناگهان بغضش ترکید و شروع کرد به حرف زدن. گفت به مسعود میگفتم: برادر جان، ما خیلی تنهاییم. بسیاری از دوستان تو آن گونه نبودند که هنگام حیات تو خود را نشان میدادند. بسیار خیانتها به ما شد. میگفتم ما میخواهیم آرمانهایت به زمین نماند امّا خیلیها این را نمیخواهند و…»
در کنار نثر ساده، روان و عامه فهم کتاب، از نکات مثبت دیگر آن این است که جعفریان سعی کرده طنز نرمی هم در نوشتههایش بیاورد تا خواننده خسته نشود و این بویژه به تلطیف خاطرات صحنههای جنگی و درگیریهای گذشته خیلی کمک کرده است. اوج این طنز هم در استفاده به موقع و درست از جملات و عبارات فارسی دری است که برای خواننده ایرانی خیلی شیرین است. مثلا:
«مدیر اعتبار که همیشه در سفر به تالقان در مرکز استان تخار افغانستان میزبان ما بود و عکسهای یادگاری بسیاری با هم داشتیم، حالا رئیس تشریفات و یکی از معاونتهای ریاست جمهوری در کشورش بود. وقتی این را فهمیدم دانستم که چرا به گرمی سابق نیست. به هر حال یک سری عرف سیاسی و دیپلماتیک ایجاب میکرد… این رفتار از سوی آدمی چون من قابل درک بود، او سعی داشت باز هم با صمیمیت و احترام با من مواجه شود و به دیگران معرفیام کرد؛ جعفریان صاحب، اندیوال (رفیق) آمر صاحب (احمد شاه مسعود) و جانباز افغانستان است. پای ازای یا (ایشان) در ملک (مملکت) ما شهید (مجروح) شده است.»
امید ان که کتاب دیگر او هم با نام «چکر در ولایت جنرالها» هر چه زودتر منتشر شود شاید توانستیم این پاره تن جدا افتاده از وطن را بیشتر بشناسیم.