قیام عاشورا یک نقطۀ عطف در تاریخ اسلام به شمار میرود. قیام عاشورا دو چهره را در تاریخ بشر، بهروشنی نشان داد و پردۀ تبلیغات اموی را کنار زد؛ نخست، چهرۀ اسلام ناب محمدی و سیمای راستین پیامبر اسلام(ص) را که صداقت و حقیقت محض بود، ولی تبلیغات اموی رسالت او را وسیلهای برای کسب قدرت قلمداد کرده بود و دوم، چهرۀ استبداد و ارتجاع اموی را که به وسیلۀ تبلیغات رژیم اموی، به منزلۀ یک چهرۀ حقیقتگرا و حقیقتجو معرفی شده بود. خون پاک امام حسین(ع) نشان داد که پیامبر(ص) و اهلبیت او در راه خدا، آمادۀ هرگونه جانفشانی هستند و ارتجاع اموی هم برای کسب قدرت، از هیچ جنایتی پروا ندارد و کوچکترین حرمتی برای ارزشهای الهی قائل نیست.
رسالت عاشورایی بسیج، افشای این دو چهره در جهان امروز است؛ نخست، چهرۀ انقلاب اسلامی را که تبلیغات غرب میکوشد آن را زیر پردهای از تبلیغات سیاه مخفی کند؛ دوم، چهرۀ سیاه استبداد غرب که آن را با پردهای از تبلیغات لیبرالیستی، پوشاندهاند.
تاریخ ماهیتی فرایندی دارد که در آن، هر حادثه، نتیجۀ حوادث قبلی و زمینۀ حوادث بعدی است. پژوهشهای تاریخی وقتی آموزنده خواهند بود که بکوشیم پیوستگی جریان تاریخی را درک و علت هر رخداد تاریخی را کشف کنیم. غرب امروز ادامۀ جریان ارتجاع اموی در تاریخ است؛ کما اینکه انقلاب اسلامی ادامۀ حرکتهای آزادیبخش در تاریخ اسلام است. این نوشته میکوشد رسالت بسیج را با الهام از قیام عاشورا، در عصر جدید تبیین کند.
قیام عاشورا در تاریخ اسلام، یک نقطۀ عطف به شمار میرود. دربارۀ علل این رویداد، کتابهای متعددی نوشته شده و هر نویسنده، از زاویهای بدان پرداختهاست. در واقع، هر یک از این نویسندگاه و پژوهشگران، گوشهای از این پدیده را دیدهاند، نه همۀ آن را. برخی از پژوهشگران کوشیدهاند واقعه را در سطح معادلات سیاسی، در ظرف زمانی مشخص بررسی کنند و در این رابطه، به واقعیت تهدیدی که متوجه جان امام حسین(ع) بوده، نگاه میکنند و فراسوی این معادلات و مناسبات، معمولاً به حقیقت دیگری توجه نمیکنند. این نگاه اگرچه میتواند به منزلۀ یک نظریه مطرح باشد، نمیتواند همۀ حقیقت را بازگو کند. در نقطۀ مقابل، پژوهشگرانی هستند که قیام عاشورا و شهادت امام حسین(ع) را یک مشیت الهی میدانند که امام با آغوش باز، آن را پذیرفتهاست و دیگر نیازی نمیبینند که زمینۀ اجتماعی و ضرورت تاریخی این واقعه را تجزیه و تحلیل کنند. در میان این دو گروه، طیفی از پژوهشگران قرار گرفتهاند که هریک، گوشهای از این رخداد تاریخی را بازگو کردهاند، ولی در همۀ این تحلیلها، هنوز جای یک پرسش باقی است و آن، ضرورت تاریخی شهادت امام حسین(ع) است.
دعوتکنندگان امام حسین(ع) به کوفه، منسجم و یکپارچه نبودند و در یک تقسیمبندی کلی، به دو گروه متمایز «نخبگان کوفه» و «مردم کوچه و بازار» تقسیم میشدند. به نظر میرسد انگیزۀ این دو گروه در اقدام به دعوت از امام حسین(ع) متفاوت بودهاست. نخبگان کوفه از روزگارانی که کوفه، پایتخت قلمرو اسلامی و مرکز قدرت بود، یعنی دوران خلافت علی(ع)، خاطرات بهیادماندنی داشتند؛ در حالی که در روزگار معاویه، کوفه به شهری از نظر افتاده تبدیل شده بود که به هیچروی مورد توجه دربار دمشق نبود و در نتیجه، از همۀ فرصتهایی که نخبگان سیاسی در دمشق داشتند، اثری در کوفه نبود. از این رو، پس از مرگ معاویه و خلأ نسبی قدرت در دمشق، نخبگان کوفه به فکر تجدید حیات سیاسی این شهر افتادند تا با بازگشت قدرت به کوفه، خود نیز در نقاط کانونی قدرتِ قلمرو اسلامی قرار بگیرند. بنابراین، تنها راه تجدید دولت را دودمان علی(ع) دانستند و به دعوت از حسین بن علی(ع) پرداختند.
از طرف دیگر، تودۀ مردم در پی کسب غنیمت نبودند. آنها بهراستی حسرت دوران علی(ع) را میخوردند که در آن، کسی به رعیت ستم نمیکرد؛ مردم همه در کمال آزادی زندگی میکردند؛ فشار مالیات حلقوم مستضعفان را نمیفشرد و زمامدار کشور، یعنی علی(ع)، در کنار مستضعفان، در میان آنها و مانند آنان میزیست؛ در حالی که با شهادت علی(ع) و انحصار کل قدرت در شام، وضع کاملاً فرق کرده بود. فشار مخارج دربار پر زرق و برق دمشق بر مستضعفان قلمرو اسلامی سنگینی میکرد و از همه بیشتر، بر دوش مستضعفان کوفه؛ زیرا آنها نه آنقدر از شام دور بودند که اخبار دربار پرتجمل دمشق را نشنوند و نه آنقدر از دوران علی(ع) فاصله گرفته بودند که خاطرۀ خطمشی مردمی او را از یاد بردهباشند. آنها وضع امروز خود را با آن روز مقایسه میکردند و بیش از دیگران، مفهوم ستمی را که در حق آنان روا میشد، درک میکردند. از این رو، صادقانه و صمیمانه، از حسین بن علی(ع) دعوت کردند و مشتاق حکومت او بودند؛ ولی نه برای آنکه در راه حسین(ع) بمیرند؛ بلکه برای آنکه در کنار دولت عدل او بمانند و مانند دورۀ علی(ع)، از آزادی و عدالت بهرهمند باشند.
با انتصاب عبیدالله بن زیاد به امارت کوفه و قبضۀ هوشمندانۀ دارالاماره به وسیلۀ او، به نظر میرسد هشیاری سیاسی کافی برای تجزیه و تحلیل درست مسائل کوفه، از سوی امویان نشان داده شد. آنان نخبگان کوفه را که در پی فرصتهای اقتصادی و سیاسی بودند، تطمیع کردند و مردم کوچه و بازار را که زندگی خود را دوست میداشتند و میخواستند به وسیلۀ حکومت عادلانۀ حسین(ع)، از زندگی لذت بیشتری ببرند، تهدید کردند. از این روست که به عمر بن سعد که از نخبگان کوفه بود، وعدۀ حکومت داده شد؛ به شرط آنکه مسئلۀ امام حسین(ع) را با تسلیم او یا با جنگ، حل کند و مردم کوچه و بازار و مستضعفان کوفه نیز همه به مرگ تهدید شدند، مگر آنکه حسین(ع) را رها کنند. هم آن تطمیع اثربخش بود و هم این تهدید و اینچنین بود که سپاه کوفه به رهبری عمر بن سعد، قاتل فرزند رهبر پیشین خود گردید و تنها گروه اندکی بر سر پیمان خود با حسین(ع) ماندند. یک بار دیگر ثابت شد که تزویر از شمشیر کاراتر است و سیاست دمشق که از نیرنگ نخبگان نیرو میگرفت، نه از نیزۀ سربازان، در هر شرایطی حرفهای تازهای برای گفتن دارد.
از سوی دیگر، حسین(ع) میدانست که شمشیر دمشق مانند سایهای او را تعقیب میکند و او در مقابل شمشیر دمشق، جز جان خود، سپر دیگری ندارد. حسین(ع) در برابر تزویر دمشق، جز شهادت، وسیلۀ افشاگری نداشت.
از این رو، کوشید تا مرگ خود را از مردن غافلگیرانه، در شبی تاریک و دور از چشم ناظران و شاهدان تاریخ، به مرگی آشکار در روز روشن، در مقابل چشم ناظران و در کنار یاران و فرزندان و زنان و کودکان تبدیل کند تا بتواند چهرۀ پنهان امویان را افشا نماید؛ اگرچه، باید اعتراف کرد که این تفسیر از تدبیر حسین بن علی(ع) که خون را بر شمشیر پیروز کرد و نقاب تزویر را از سیمای الحاد اموی درید، باز به طور کامل، گویای ضرورت تاریخی شهادت حسین بن علی(ع) نیست؛ بلکه ریشههای شهادت او را باید در فتح مکه و روزی جستوجو کرد که در آن، قریش آزاد شدند تا آبرومندانه، به جامعۀ اسلامی وارد گردند.
از لحظۀ بعثت پیامبر(ص) تا فتح مکه، طی قریب به ۲۱ سال، قریش و بنیامیه با بزرگترین چالش و ستیزِ تاریخ بتپرستی روبهرو بودند. پیش از آن، بتپرستی به عنوان یک آیین موروثی، در مقابل آزمون تاریخی قرار نگرفته بود و در نتیجه، در هالهای از مقدسات جاهلانه قرار داشت که اندیشههای خرافی از آن حمایت میکردند. این باور موروثی دور از خِرَد، به حیات اجتماعی خود ادامه میداد و نسل به نسل و سینه به سینه، منتقل میشد.
با بعثت پیامبر(ص) و ستیز آشکار ایشان با بتپرستی، این آیین در برابر یک آزمون عملی قرار گرفت و در نهایت، نتیجۀ بیش از دو دهه مبارزۀ قریش و بنیامیه با پیامبر(ص)، جز شکست مطلق نبود. در این ستیز، از سویی، یاران پیامبر(ص) که به او ایمان آورده بودند، با دیدن امدادهای الهی و برافتادن پردههای تردید از مقابل چشم دلشان، به توحید ناب و خالص نزدیک میشدند و از سوی دیگر، قریش، بهخصوص بنیامیه و در نقطۀ کانونی آنان، ابوسفیان، به الحاد خالص و بیپیرایه از شرک و بتپرستی نزدیک میشدند؛ زیرا در عمل می دیدند که از بتپرستی و شرک هیچ امدادی به بتپرستان و مشرکان نمیرسد و بر سر کسانی که با بتپرستان میجنگند، هیچ بلایی نازل نمیشود.
آنان طی این دو دهه، اگرچه به پیامبر(ص) و پیامبری او ایمان نیاوردند و به شهادت جنگهای متعددی که بر وی تحمیل کردند، پیام او را انکار میکردند، اما در ایمانشان به بتپرستی هم با شکست عملی پرستش بتها و تخریب بتکدهها و واژگونی بتان، شکست وارد میشد. بتها در بتخانۀ ذهن آنان، با تبر ۲۰ سال شکست پیدرپی، یکی پس از دیگری فرو میافتادند و در نهایت، آنچه خود را برای آنان به صورت واقعیتی انکارناپذیر نمایان کرد، طبیعت بود و لذت و وسیلۀ کسب لذت از طبیعت، یعنی قدرت.
بنابراین، طی دو دهه ستیز اسلام و قریش، گروه اندکی از یاران پیامبر(ص) به توحید ناب رسیدند و گروه اندکی از دشمنانش به سکولاریسم ناب که ابوسفیان و خاندانش در نقطۀ کانونی آن قرار داشتند. جامعۀ اسلامی در آن دوران، یک خطکش را میساخت که در یک سوی آن، اقلیتی به توحید ناب رسیده بودند و در دیگر سو، اقلیت دیگری به سکولاریسم و اکثریت جامعه در بین دو سر این طیف قرار داشتند.
در چشم ابوسفیان و کسانی که مانند او میاندیشیدند، محمد(ص) پیامبر خدا نبود؛ بلکه اندیشهورزی بود که راهی جدید برای کسب قدرت کشف کرده بود و این راه جدید، تسخیر اندیشۀ مردم و ساختن نیروی جدید سیاسی از اندیشههای مُسخّرشدۀ مردم بود. متأسفانه گروههایی که کموبیش چنین میاندیشیدند، چندان هم اندک نبودند. از این روست که پس از رحلت پیامبر(ص)، پیامبران دروغین به پا خاستند و دهها هزار نفر گرد آنان را فراگرفتند تا گوی رقابت را در عرصۀ قدرت، از دیگران بربایند و اینها هستند که صفحههای جنگهای «رده» در تاریخ اسلام را با شرح شورشهای خود، پر میکنند.
گروههای پرتعدادی که بهویژه، در عالم الوفود مسلمان شدند، عموماً به «قدرت» اسلام گرویدند، نه به «حقیقت» آن. چهبسا بسیاری از آنان با خود میاندیشیدند که رسالت، وسیلۀ کسب قدرت است، نه راه رسیدن به حقیقت. در چنین شرایطی، این یک ضرورت تاریخی بود که اهلبیت پیامبر(ص) با خود خود، در فجیعترین صحنههای دلخراش تاریخ، نشان دهند که نبوت پیامبر(ص) راه جدیدی برای هدایت بشر است و آنان چنان به این مکتب و اصول آن باور دارند که آمادهاند در کمال آگاهی و آزادی، در عین برخورداری از فرصت زیستن و لذت بردن از طبیعت و در کنار قدرت الحادی اموی ماندن و از جان خود و عزیزان و آزادی فرزندان و کودکان و زنان خود دفاع کردن، از همۀ این مواهب بگذرند و جان به جانآفرین تسلیم کنند تا همگان در سراسر جغرافیا و در طول تاریخ، بدانند که نبوت، نردبان سلطه و سلطنت نیست، بلکه وسیلۀ در هم شکستن آن است؛ پیامبر(ص) نمیخواهد از طریق دعوت خود، به قدرت برسد؛ بلکه میخواهد دنیای جدیدی بسازد که در آن، انسان به خودآگاهی و خداآگاهی برسد و تاریخ جدیدی را برای خود بیافریند. امام حسین(ع) با خون خود، سند صداقت و حقانیت پیامبر(ص) را امضا کرد و به دست تاریخ داد. از این رو، شهادت او مکمل رسالت و نبوت محمد(ص) شد؛ هرچند، همزمان، چهرۀ پنهان قدرتطلبان را نیز آشکار کرد.
اینچنین است که خون حسین(ع) به انسان مسلمان، از عاشورا تا همیشه پیغام میدهد و او را به بیداری و آزادی و آگاهی و رستاخیز و قیام و انقلاب در راه خدا فرا میخواند. با مرگ او، زندگی راستین ایمان بشریت مسلمان آغاز و شور و شهادت او به شعور انقلابی تودههای محروم مبدل میشود و نهضتهای شیعی پس از حسین(ع)، یکی پس از دیگری، شکل میگیرند و همه، پرچم قیام حسین(ع) را در چارسوی تاریخ، بر دوش میبرند و با الهام از نهضت او، آمادۀ جانفشانی در راه خدا میشوند.
رسالت تاریخی امام حسین(ع) افشای دو چهره بود؛ نخست، پردهبرداری از سیمای اسلام ناب محمدی و نشان دادن چهرۀ درخشان آن که با پردهای از تبلیغات سیاه اموی پوشانده شده بود؛ دوم، پردهبرداری از سیمای اسلام اموی و نشان دادن چهرۀ هولانگیز، نفرتبار و خشونتآمیز آن که آن را با پردهای از تبلیغات فریبکارانه پوشانده بودند.
امام حسین(ع) سیمای واقعی اسلام ناب محمدی را که چهرهای است دلربا و زیبا و درخشان، به تاریخ نشان داد؛ اسلامی که به نفع پابرهنگان و مظلومان جهان موضعگیری میکند. همچنین، چهرۀ واقعی اسلام اموی را آشکار کرد که چهرهای است سیاه و وحشتناک و به نفع اشرافیت و علیه مستضعفان رفتار میکند.
امروز، سیمای انقلاب اسلامی که منادی اسلام ناب محمدی بوده و هست و باید باشد، به وسیلۀ تبلیغات سیاه غرب که بنیامیۀ تاریخ جدید بشرند، پوشانده شدهاست. آنها انقلاب اسلامی را به تروریسم، نقض حقوق بشر و واپسگرایی و استبداد متهم میکنند؛ در حالی که خود در عمل، پایهگذار گروههای تروریستیاند و حقوق بشر را در مقیاس کرۀ زمین، نقض میکنند و بشر را به سوی الحاد که متناسب با شرایط زندگی انسانهای ناخودآگاه، در قرون اولیۀ پیدایش بشریت است، فرا میخوانند؛ استبداد مطلق را بر جهان حاکم کردهاند و به این وسیله، چهرۀ خود را زیر پردۀ تبلیغات سیاه پنهان ساختهاند و بر سیمای خود، نقاب طرفداری از آزادی و حقوق بشر و احترام به حقوق ملتها را آویختهاند.
رسالت عاشورایی بسیج در دنیای امروز، ورود به عرصۀ تبلیغ و کنار زدن پرده از این دو چهره است.
بسیج باید از یک سو، سیمای تابناک اسلام ناب محمدی و انقلاب اسلامی را برای بشریت نمایان کند و نشان دهد که اسلام، طرفدار آزادی راستین، حقوق ملتها و پیشرفت مادی و معنوی همۀ بشریت است و از طرف دیگر، غرب دشمن آزادی ملتها، مخالف آزادی راستین بشریت و طرفدار نظام استبداد جهانی است که بر سرنوشت بشریت تسلط یافتهاست. این جنگ فقط با شور و از جان گذشتگی امکانپذیر نیست. دفاع از اسلام ناب محمدی در این جنگ روانی که علیه آن آغاز شدهاست، مستلزم شناخت اسلام ناب محمدی با رویکرد امام خمینی(ره) و شناخت چهرۀ پنهان استبداد جهانی است.
اگر در دفاع مقدس و جنگ تحمیلی، به شور و شعور بسیجیان نیاز داشتیم، امروز به شعور و شور بسیجیان نیازمندیم و پیروزی در این جنگ، به معنی رهایی بشریت خواهد بود. این پیروزی هنگامی به دست خواهد آمد که از یک طرف، چهرۀ اسلام ناب محمدی و از طرف دیگر، چهرۀ اسلام آمریکایی برای بشریت، هویدا و پدیدار شود.
همانطور که قیام امام حسین(ع) سبب افشای حقیقت دعوت اسلام ناب محمدی از یک سو و افشای چهرۀ پنهان ارتجاع عرب و الحاد اُموی از سوی دیگر بود، امروز بسیجیان باید بکوشند از یک طرف، چهرۀ اسلام ناب محمدی را آشکار سازند و بدین منظور، باید نخست خود را بر اساس معیارهای اسلام ناب محمدی بسازند و از طرف دیگر، علیه یزیدان زمان که در چهرۀ امپریالیسم آمریکا و ارتجاع عرب، در حق مسلمانان جهان ستم میکنند، به افشاگری دست بزنند.