چهار شعر از معصومه شیرازی (پاکستان)
۱. کجایی؟
کجایی نازِ دلداران، کجایی؟
کجایی خوابِ بیداران، کجایی؟
نوشتی بر دلِ ما درد و هجران
نویدِ وصلِ بیپایان کجایی؟
گرفتارم، پرستارم شکیبم
کجایی شاهِ سرداران، کجایی؟
صدای عاشقانِ روی تابان
سفیرِ موسمِ باران کجایی؟
کجایی صاحبِ دستارِ احمد
دوای ضعفِ بیچاران کجایی؟
۲. یا عشق
چراغِ دشتِ بقا، دشتِ نینوا یا عشق
کلیمِ طورِ سنان، منبرِ صدا یا عشق
سفیرِ موسمِ گل، ساقیِ میِ الهام
عروجِ حرفِ یقین، چهرۀ خدا یا عشق
امینِ سرِّ نهان، بارگاهِ هجر و وصال
مجالِ نعرۀ «هو»، رهبرِ «أنا» یا عشق
۳. ای خمینی!
ای خمینی بتشکن! ای مرشدِ افکارِ ما
ای چراغِ شهرِ عرفان، نغمۀ پندارِ ما
ای سفیرِ عزمِ شبیری، جلالِ حیدری
ای دعای جعفرِ طیار، فخرِ بوذری
لرزه بر اندام کردی جمله استبداد را
ضامنِ مستضعفین، ای نازِ افکار علی
شعلۀ عشقِ قلندر، شاعرِ عالیسخن
ای جمالِ جلوۀ اظهار، فخر پنجتن
نعرۀ تکبیرِ تو شد ضامنِ راه قیام
بر جبین فکر «تسلیماً لأمره» شد پیام
قبلۀ عشاق بودی ای نوای انقلاب
شعلۀ اظهار بودی ای جلال بوتراب
قلزمِ افکار، مثلِ چشمۀ زمزم روان
گرمیِ گفتار بر نوکِ سنان، حرفِ اذان
ای بلالِ وقت، اقلیمِ وفا، فخرِ بشر
ای حبیبِ کربلا، ای زادِراهِ چشمِ تر
آیتالله، آیتِ حق، آیتِ رنگِ سخن
سوزِ عشقِ «إنما»، نازِ زمین، فخرِ زمن
عزمِ داوودی، شعارِ نوح، سیفِ موسوی
ای بیاضِ فکرِ شبیری، نصابِ جعفری
ای جمالِ صبحِ روشن، ای شبابِ آگهی
وارثِ حلمِ رضا و هیبتِ اسداللهی
خاک شد تختِ شهنشاه و غرورِ آذری
بر سرِ منبر خموشید هر چراغِ سامری
نعرۀ عشاق بودی بر سرِ شهرِ جفا
گرد بودند مثلِ انجم دوستانِ با وفا
طالقانی تیغِ تو، طاقت شهیدِ باهنر
فخرِ تو عزمِ رجایی، نازِ تو موسی صدر
زینتِ نطقِ سلونی، افتخارِ عارفان
واقفِ اسرار «هل من»، سلسبیلِ دلبران
ای طبیبِ تنگیِ دل، ای دوای خستگان
ای عروجِ قصۀ دل، ای نوای کشتگان
ای سپهسالارِ مهدی(عج)، ای علمدارِ رضا
ای اذانِ حجتِ آخر، صدای «هل اتی»
نازِ حزبالله، عزم و همتِ نصراللهی
پرچمِ فتحِ مبین و طاقتِ روح اللهی
وارثِ تیغِ حسینی، رهبرِ رزمندگان
نورِ دستورِ ولایت، رهنمای خبرگان
فاش کردی طاقت و اسرارِ ربِ کردگار
لافتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار
جامِ وحدت پیش کردی فکرِ شرق و غرب را
درسِ استقلال دادی خوی حرب و ضرب را
ابنِ حیدر خامنهای، ای دوای اضطراب
گنگ کردی هر زبان انتشار و انحراف
۴. مادر
مادر شباب، حرفِ وقا، نازِ کردگار
مادر چراغ حجلۀ دل، موسمِ قرار
خورشیدِ صبحِ خستهدلان، مژدۀ بهشت
مهتاب شب، ضیاءِ سحر، فصلِ نوبهار
قربِ تو مثلِ قربِ خدا دَم به دَم حضور
لطفِ تو مثلِ لطفِ خدا، جلوۀ هزار
آغوشِ تو مربی پیغمبر و امام
زیرِ قدم، عروجِ بشر، تختِ بیکنار
درمانِ دردِ خستهدلان، مرهمِ زوال
سرنامۀ پیامِ خدا، حرفِ افتخار
شامِ هزاررنگِ جمالِ گلِ وفا
ای صبحِ لالهفام، نوای دلِ فگار
بر آسمانِ عشق، مثالِ مهِ تمام
در نینوا معلمِ حق، چشمِ اشکبار
رعنایی جمالِ شما، مریم و بتول
زینب جلالِ درسِ خدا، ضربِ ذوالفقار
مادر منم سؤالیِ یک چشمِ التفات
خواهم در این مسافتِ شب، جرعهای قرار
دو شعر از نغمه مستشار نظامی
۱. بیا به خاطر این آفتابگردانها
برای آمدنت سالهاست منتظرند
دو چشم من که به راه تو آفریده شدند
دو منتظر که از آن روز اول خلقت
فدای چشم سیاه تو آفریده شدند
برای دیدن تو سالهاست میچرخند
دو چشم من که تویی دیدنی، تویی روشن
دو گوی عاشق و شیدا ، دو آشنا که فقط
به عشق چشم سیاه تو آفریده شدند
تو میرسی همۀ شهر میرسند به نور
تو میرسی همهجا صلح و مهر میروید
بیا که اینؤهمه گنجشک بیپناه یتیم
در آرزوی پناه تو آفریده شدند
دلیل رویش رنگینکمان تویی بیشک
نگاه آبی این آسمان تویی بیشک
چراغ راه و امام زمان تویی بیشک
ستارهها به نگاه تو آفریده شدند
سلام آینه صبح روشن خورشید
«ز در درآ و شبستان ما منور کن»
بیا به خاطر این آفتابگردانها
که چشم و قلب به راه تو آفریده شدند
۲. تفحّص
زمین و آسمان جبههها انگار جان دارد
شبیه کربلا خاکی زیارتنامهخوان دارد
کبوترهای پَربسته زیر خاک پنهاناند
کبوتربچهای در این حوالی آشیان دارد
چُنان بغضی فروخورده که در دل، سالها باشد
سکوت سرخ جبهه در گلویش استخوان دارد
ندایی آمد از آن سوی نخلستان، شبی روشن
فراقش خود دلیلی داشت، وصلش هم زمان دارد
یکی گمنامها را میشناسد تکبهتک با اسم
همان که از تمام بینشانیها نشان دارد
تفحص عالمی دارد که باید بود و باید دید
زمین و آسمان جبهه جان دارد، زبان دارد
دو شعر از زینت کیفی
(دانشجوی پیشدکترای زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه جواهر لعل نهرو، دهلینو)
۱٫ بیمهری
لاله از داغ جگر نالان است
دشت از تنگی دل
جاده از دوری منزل
شمع از خلوت محفل
بحر از دوری ساحل
من ولی لالهام و دشتم و شمع و بحرم
من هم از داغ جگر نالانم
من هم از دوری منزل گریان
من هم از تنهایی سوزانم…
۲٫ صبح هنوز دور است
کم کم چهرۀ ماه زرد میشود
شبتابها خسته
آهسته آهسته گلها کمرنگ میشوند
آهنگ جیرجیرکها بیآواز
اندک اندک چشم ستارهها از خواب سنگین میشود
هوا سرد و سردتر
و شمع در اشکهای خود غرق میشود
اما
شب فقط به نیمی از جاده پی بُرده
و صبح هنوز دور است…
پس از هر شب،
تاریکتر میشود شبم…
آسمان
ستارههای آرزوهایم را بلعیدهاست
ابر خاکستر میبارد
چشمانم نزدیک به سنگ شدن است
ضربان قلبم خسته شدند!
ولی
ولی نمیدانم چرا
با وجودی که پس از هر شب تاریکتر میشود هر شبم
چرا
چشمبهراه صبحی هستم…
چشمبهراه آفتابم!
چهار شعر از
گلرخسار صفی آوا (تاجیکستان)
۱٫ وارث
پسِ دیوار تو جای قدمی گریان است
در گل خندۀ من برگ غمی گریان است
زندگی پیر شد و عشق، جوان است هنوز
به جوانپیری من، بیش و کمی گریان است
به که گویم که قلم را اَلَمت داده به من؟
از که پرسم که چرا هر قلمی گریان است؟
قیمت لحظه از آن در نظرم افزون شد
که پسِ هر نفس بیتو دمی گریان است
تا دمی وارث بیچارۀ جمشید منم
در لب ملت من، جامجمی گریان است
۲٫ ملّت آواره
بیچاره دلم جدا ز جان میگِرید
از زخمِ زمانه بینشان میگِرید
بر دوش عصا نهاده بار غم خود
پیر اَلَمم نهاننهان میگرید
در فصل خزان عشق، یاد نگهم
در فلسفۀ فصل خزان میگِرید
سوزم به هزار و یک زبان خاموش است
دردم به هزار و یک زبان، میگِرید
مانند من و ملت آوارۀ من
در چنگ اجل، نیمِ جهان میگِرید
بر حال من و میهن بیچارۀ من
یزدان بر سقف آسمان میگِرید
۳٫ جانانه
خوش نامم و بدنامم، جانانۀ تنهایی
بشکستم و نشکستم پیمانۀ تنهایی
مستورم و مشهورم، چون شاعر تنهایی
مانَد به جهان از من، افسانۀ تنهایی
چون باد بیابانها وحشتزده بگریزم
از انجمن تنها تا خانۀ تنهایی
گلبُن که خزان دارد، اندوه نهان دارد
دل در کف جان دارد، جانانۀ تنهایی
هجران پَر و پا دارد، دستورِ قضا دارد
ما را بکُشد آخر، دیوانۀ تنهایی
بیگانۀ تنهایی، یکدانۀ تنهایی
بر جمع جهان خندد از شانۀ تنهایی
۴٫ حیف!
زندگی با چشم گریان رفت، حیف!
روی دریا اشکِ توفان رفت، حیف!
خواب بودم بر سرِ زانوی وقت
عمر، چون خوابِ پریشان رفت، حیف!
گلشنِ با خونِ دل پروردهام
جلوهگاهِ برف و باران رفت، حیف!
عطرِ گُل در سطرِ باران ماند، ماند
فصلِ گُل در وصل و هجران رفت، حیف!
رازِ گُل در نازِ گُل ناگفته ماند
سازِ دل با آهِ سوزان رفت، حیف!
عشق شاعرزاد و شاعرپَرورم
در وفات خود غزلخوان رفت، حیف!