به نام خدا
سوال: جناب آقای دکتر حسینی؛ از اینکه با «فرهنگ اسلامی» گفتگو می کنید سپاس گزاریم. حضرتعالی به عنوان یک فیلسوف، کاربرد فلسفه در ارتقاء سطح فرهنگی جامعه را چگونه توجیه و تفسیرمی کنید. به نظر شما فیلسوف چه نوع خدمتی را به جامعه خود می کند؟
جواب: با سلام و تشکر، اول چند مسأله را باهم مرور کنیم. امروزه بحث از کاربرد به خصوص در ارزیابی و بررسی فلسفه اسلامی زیاد به کار میرود. گرچه این بحث و نقد فلسفه در جامعه غربی و فلسفه تحمیلی و فلسفه قارهای نیز مطرح است، اما این مقدار که درباره فلسفه اسلامی، تردید و شکاکیت کاربردی و کاربستی مطرح شود، در مورد دیگر مکاتب فلسفی رایج مشاهده نمیکنیم. البته به هرحال این یکی از سه گانههای چالشی فلسفه اسلامی است. منظورم از سه گانه، یکی همین شبهه کاربردی نبودن فلسفه اسلامی، دوم تصلّب منطقی و بنیادگرایی منطق ارسطویی در فلسفه اسلامی، و سوم زایشی نبودن فلسفه اسلامی است. من اسم این سه تردید و چالش جدی را سهگانه فلسفه اسلامی گذاشتهام، از آن رو که خود به نقدپذیری و تحول فلسفه اسلامی کمک زیادی میکند. حالا به مسأله دوم و سوم کاری ندارم. اما در مورد مسأله اول یعنی کاربردی بودن. چند حالت وجود دارد. اول اینکه بگوییم این اصطلاح در حقیقت از یک منطق دوگانه علوم نظری و علوم کاربردی نشأت گرفته است. فیزیک و ریاضیات علوم نظریاند، در حالی که معماری و مهندسی نفت علوم کاربردیاند. اگر منظور بر این اساس چنین تفکیکی باشد، مسلم است که فلسفه حتی فلسفههای غیر مطلق (مثل فلسفه رسانه، فلسه تکنولوژی و …) نیز علوم کاربردی نیستند، از آن رو که ریاضیات هم کاربردی نیست. به هر حال هر جایگاهی که برای علوم محض قبول داشتیم برای فلسفه و فلسفه اسلامی هم میتوان قائل شد. بگذریم از اینکه وقتی به خواجه نصیرالدین طوسی نگاه میکنید، معنای چنین تفکیکی را واقعاً نمیفهمید. خواجه یک فیلسوف مهندس و یک مهندس فیلسوف بود. و یا وقتی به ابن سینا نگاه میکنید معنای چنین تفکیکی را متوجه نمیشوید.
نسبت فلسفه و حکمت اسلامی، گرچه از قرن ۷ به بعد دچار نوعی انشعاب از علوم طبیعی و تجربی شده به جز استثناءها، اما هیچ وقت از نقش جهان بینی سازی خود جدا نگردید و این را باید از ویزگیهای ذاتی حکمت و فلسفه به حساب آورد. و این جهان بینی سازی، هر گونه تفکیک و مرز بندی علوم را کنار میزد. در حقیقت یک روح واحد بر اجزاء و بدن علم حاکم میگردید.
معنای دیگر کاربرد، دیدگاه ابزارگرایانه ناشی از حاکمیت تکنوکراسی و تکنوپولی در عصر حاضر است. به این معنا، همه چیز باید به ساخت یک اپلیکیشن ختم شود،، به محصول تجاری برسد، و تولید ثروت کند. ادبیات خطرناکی که به دلیل اهمیت علم، در جامعه جذاب، مهندسی زده و در عرصه علوم انسانی، روز به روز بدتر میشود. همه ما موضوع انشاء علم یا ثروت را به یاد داریم، و به یاد داریم که حتی فرزندان “حاجی بازاریها” و طبقه اشراف نیز از انتخاب ثروت در نوشتن انشاء ضرر میکردند، حتی اگر ثروت را مقدم بر علم میدانستند، و الان به همه صحبت میکنیم که “علم برای ثروت”، و این در حالی است که علمی که فلسفه و حکمت اسلامی ما را بدان ارجاع میدهد، منشعب از علم ذات اقدس الهی است که تعالیم دینی از آن به نور یاد میکند. العلم نور یفذفه الله فی قلب من یشاء. پس به این معنای دوم هم البته فلسفه اسلامی کاربردی نیست، چون منجر به بازار، تولید ثروت، محصول و اپلیکیشن نمیشود.
اما معنای سوم کاربردی این میتواند باشد که فلسفه اسلامی اگرچه ریشه یونانی و ایرانی و حکمی دارد، اما درصدد و تلاش بر این است که زیست فکری و عناصر و حیات اولیه اندیشه را بر بنیان خود و عقلانیت قرار دهد، آن هم نه عقل خود بنیاد و جدا شده از منشاء عقل. این هم یک معنا از کاربرد میتواند باشد. و اتفاقاً فلسفه اسلامی در این معنا از کاربردیترین علوم است.
قاعده علیت در فلسفه اسلامی (به فرض صحت و به دور از انتقالات امثال غزالی) کاملاً کاربردی است. یک دانشمند زیست شناس براساس اصل و قاعده علیت، نمیتواند تصادف و شانس را در سلسله فواعل طبیعی بپذیرد. این مگر کاربرد فلسفه اسلامی در علوم دیگر و حتی به صورت کلیتر در نوع زیست فکری انسانها نیست. مگر آنچه در قرون طلایی علمی دانشمندان اسلامی، صورت گرفت به غیز از کاربرد فلسفه و حکمت اسلامی در علوم ریاضیاتی و طبیعی و نجوم و غیره بود.
خلاصه بزرگترین کاربرد فلسفه اسلامی، ایجاد و ساخت جهان بینی است. تمامی رویدادهای علمی و حتی پدیدارهای شخصی و اجتماعی دیگر با این جهان بینی، با مثلاً قاعده الواحد، با ضرورت علیت و … دیده میشود. بگذریم از اینکه تثبیت عقلانیت و عقل محوری، خود بزرگترین کاربرد فلسفه اسلامی محسوب میشود. اطمینان دارم گسترش فلسفه اسلامی به ارتقاء فرهنگ عقلانی و رفتار حکیمانه و الهی منجر میشود. این حداقل کاربرد فلسفه اسلامی در یک جامعه انسانی است اما به معنای اول و دوم، خیر، کاربردی نیست.
سوال: مروری بر فلسفه اسلامی داشته باشیم. به نظر شما فلسفه اسلامی در تاریخ چه مسیری داشته و کدام فیلسوف مسلمان را در نقطه فرازین فلسفه اسلامی می بینید؟
اینکه چه فیلسوفی در قله است، را کسی باید جواب دهد که اشراف نسبتاً کاملی داشته باشد، شخصاًً هیچ جوابی نمیتوانم بدهم. اما همواره به روش علمی و عقل گرایی همراه با طبیعت گرایی حاکم بر تفکر ابوریحان بیرونی و هم چنین جامعیت وی توجه کردم. فلسفه اسلامی تاریخ نسبتاً روشنی دارد. ورود فلسفه اسلامی از یونان، تلاش حکماء ایرانی، تأسیس مکاتب چندگانه فلسفی، تلفیق و همراهی کلام و فلسفه، و البته گاه بحث تعارض عقل و دین و مطلق گرایی در این دو حوزه، همه نشانگر پویایی، نقد پذیری، و عقل محوری فلسفه اسلامی بوده است.
البته میدانید که درباره ماهیت فلسفه اسلامی اختلاف نظر وجود دارد. برخی معتقدند فلسفه اسلامی به همان مقدار محل سوال است که فیزیک و زیست شناسی اسلامی، حالا من نمیدانم چطور هنوز بر چنین حرفی اصرار میکنند. همین الان در قرن تحولات علمی دو نوع زیست شناسی داریم.
سخن از ابوریحان بیرونی نیست. سخن از همین دیروز و امروز است. الآن در حال حاضر زیست شناسی تکاملی داروینی داریم که کاملاً الحادی و اتئیستی است یعنی نتایج چنین زیست شناسی، الحاد است. نماینده شاخص آن ریچارد داکینز است. داکینز یک فیلسوف نیست، زیست شناس است و معتقد است “زیست شناسی” نه من” به الحاد منجر میشود و داروینیسم بنیان تفکر الحادی و حذف خدا از دایره هستی و تنوع گونهها و حتی پیدایش حیات است. از آن سو همین زیست شناسی تکاملی با تأکید بر پیچیدگیهای تقلیل ناپذیر، یعنی مواردی از نظم و شگفتی طبیعی که نمیتوان آن را در مسیر تدریجی و تکاملی انتخاب طبیعی قرار داد، نتایج الهیاتی به بار میآورد. و این قابل توجه است. در مورد فیزیک هم چنین است. شما هم فیزیک دینی دارد، هم فیزیک الحادی. ضرورتاً به نگاه و نگرش مبنایی شما هم ربطی ندارد. خود کشفیات علمی سویه این نظر و یا نظر دیگر است. الآن هم در مقام قضاوت نیستم، میخواهم بگویم در غرب به خصوص در یکی از طبیعیترین علوم، یعنی زیست شناسی، بر این نکته تأکید دارند که زیست شناسی هم دینی و غیر دینی و یا اسلامی و یا غیر اسلامی دارد، حال هنوز عدهای در کشور اصرار متعصابه دارند که نه علوم انسانی اسلامی معنا دارد نه علوم بومی. در همین فلسفه اسلامی گفته میشود بهترین دلیل به امکان شیء، وقوع شیء است. خوب وقتی نگاه میکنید به پزشکی ابن سینا، نمیتوانید بگویید این پزشکی محض است. این پزشکی دینی و البته اسلامی است. وقتی به فردوسی نگاه میکنید هم ادبیات محض نیست. مهندسی خواجه نصیرالدین و ریاضیات شیخ بهایی هم محض نیست، همه اینها دینی است و همه رخ داده است. حالا ما ساعتها بحث زبانی درباره بیمعنایی علوم اسلامی و یا علوم بومی بکنیم. بگذریم از اینکه در میان همین دوستان، کسانی بودند که اوایل انقلاب نه علوم انسانی که همه علوم را اسلامی و یا غیر اسلامی میدیدند. البته این اصلاً به معنای نفی دانش جهانی نیست. تردیدی نیست که علم یک فرآیند طبیعی جهانی است، گرچه نیازهای منطقهای الهامگر علم حتماً متفاوت است. اما حرف من همین است که در این فرآیند جهانی هم علم نسبت به مسأله مبدأ آفرینش، نسبت به ارزشها، و نسبت به فرهنگ عمومی و فرهنگ علم خنثی نیست.
به هر حال این یک دیدگاه است. نمایندگان شاخص این تفکر، آقای سروش و آقای ملکیان هستند. نگرش دیگر نقطه مقابل این است. یعنی معتقدند که فلسفه اسلامی، گرچه از یونان تأثیر گرفته است، اما فلسفه اسلامی ماهیت کاملاً جدایی دارد. غایت و حتی تعریف این علم از دیدگاه حکماء مسلمان هم جدا است. سید حسین نصر در این جا قرار دارد و از ابن سینا و دیگر حکماء مسلمان در تأیید این دیدگاه به شدت استفاده و دفاع میکند. ایشان سنت گرایی قرن بیستمی را هم احیاء و تجدید همان حیات فکری میداند که در جای خود بسیار مهم است. توجه کنید ایشان فلسفه اسلامی را کاملاً و ذاتاً متفاوت از فلسفه یونانی میداند. نصر حتی معتقد است تفکر یونانی ضربه بزرگی به تفکر عقل گرایی وحدت محور وارد کرده است. وی از ارسطو به بعد را تا تفکر حکمی اسلام، دوران مدرن، به معنای ضد سنت میداند، از آن رو که بشر عقل خود بنیاد و مستقل خود را بر همه امور و شئون دیگر مسلط کرد، یعنی دقیقاً همان اتفاقی که چندین قرن بعد در نوسازی حیات فکری غرب یا همان رنسانس رخ داد.
دیدگاه سوم در مورد فلسفه اسلامی هم راه میانهای را انتخاب کرده است. یعنی اینکه فلسفه اسلامی ذاتاً متصل به فلسفه یونانی است، گرچه مسلمانان مسایل تازهای را بر مباحث فلسفه اسلامی اضافه کردند، ابداعات جدیدی داشتهاند و حتی تا حدودی غایت. هدف این علم را در سازگاری با کلام، و دین و الهیات تغییر دادند. الیور لیمان برای مثال، و به نظر من حتی هانری کوربن، متعلق به این مدرسه فکری است.
اما من فکر میکنم چند مسأله را باید در نظر داشت:
اول اینکه به لحاظ تاریخی، تفکر حکمی مسلمانان و به ویژه ایرانیان مقدم بر جنبش و نوآوریهای علمی (منظور علوم طبیعی و ریاضی است)، بوده است. فلسفه، کلام و منازعات علمی کلامی مقدم بوده است، و این خود نشان دهنده جهت گیری علوم از حکمت و فلسفه اسلامی است. جهان بینی دانشمندان مسلمان توسط این نوع فلسفهها شکل گرفته بود و طبیعی بود که تمام دستاوردهای علمی از این نگرش وحدت محور متأثر باشد.
دوم همین تأکید بر وحدت گرایی است. شما در تاریخ علم و فلسفه و کلام غالباً (نه همه جا) با یک روح واحد مسلط بر همه شئون زندگی اعم از علمی، اجتماعی و غیره مواجه اید. شاید به همین دلیل است که در اساس، آن تاریخ پر نزاع میان علم و دین در دنیای مسیحیت، در اسلام دیده نمیشود. اسلام دین ارزشگذاری مطلق به علم و دانش و روشهای علمی است و هیچ محدودیتی در آن نمیبیند. و این حتماً یکی از ویژگیهای انحصاری دین اسلام است.
نکته سوم هم آنکه به نظر من، اگرچه فیلسوفان مسلمان با ترجمه آثار یونانی و سریانی و در حقیقت با پیشینه یونانی ـ ایرانی و دیگر عناصر خارج از حوزه تفکر اسلام (به معنای دین نهادی) شروع کردند، اما هم بسیاری از تعالیم دینی و اسلامی با آموزههای حکمی سازگاری داشت، و هم فیلسوفان مسلمان هم موضوع حکمت اسلامی، هم مسایل و هم غایت و هم حتی روش را نوسازی و متحول کردند. و البته مهمتر از همه اینها نوع تفکر و جهان بینی آنها بود که خود متأثر از تعالیم دینی و اسلامی بود.
به این معنا، فلسفه اسلامی هم همان قدر قداست دارد که علوم دیگر، نه بیشتر. و همان قدر میتواند گمراهی بیاورد که دیگر علوم و نه کمتر. اگر جهان بینی حاکم بر علوم را حذف کنید، البته میتوان به راحتی گفت که علوم نه ماهیت خاصی دارند، و نه ارزشبارند. و البته دانشمندان اسلامی در مقام کار و فعالیت علمی، کاملاً به دور از توجه به دین قداست، کار علمی خود را دنبال کردهاند.
به هر حال به نظر من این یکی از تفاوتهای جدی فلسفه اسلامی از فلسفه غرب است.
سوال: سخن از فلسفه اسلامی است. یکی از فیلسوفان مشهور ملاصدرا است. به نظر شما کارهای ملاصدرا امروز چه قدر در غرب خوانده می شود؟ آیا صحیح است که امروز یک گرایش نهفته ولی مداوم نسبت به مکتب ملاصدرا در غرب بوجود آمده است؟
آشنایی فیلسوفان غرب با فیلسوفان اسلامی قدمت بسیار طولانی دارد، فقط در یک نمونه توماس اکوین که از مهمترین فیلسوفان مسیحی است، بارها از ابن سینا یاد کرده است. اگرچه برخی از فیلسوفان، و البته به دلایل متعدد، شانس و اقبال برخی فیلسوفان بیشتر بوده است. برای مثال، فارابی، ابن سینا، غزالی و ابن الرشد شاید بیشتر از دیگران معرفی شدهاند که البته این هم تصادفی نیست.
اما آشنایی غرب با ملاصدرا به همین دوره جدید باز میگردد و به نظر من مرحوم هانری کوربن و دیگر حسین نصر، شاید بیشترین سهم را داشته باشند و خیلی از مروجان تفکر صدرایی متأثر از این دو متفکرند.
در عین حال من فکر میکنم فسفه صدرایی به دلیل چند ویژگی در آینده در غرب فراگیرتر میشود.
اول اینکه تفکر عقل گرای محض نیست و بنابراین از نقد عقل محض و عقل گرایی محض مصون است. ادبیات و مضامین اسفار با اشارات و شفاء متفاوت است.
دوم اینکه مسایلی که امروزه در فلسفه دین مطرح میشود، در این فلسفه هم وجود دارد. بحث از ایمان، تجربه دینی، حیات پس از مرگ، ادله مختلف اثبات خدا و … .
سوم اینکه از لحاظ تاریخی، ملموستر است و حس نزدیک افرادی مثل حاجی سبزواری، حکماء و مکتب تهران و آخرین حلقه آنان. یعنی علامه طباطبایی و شاگردان برجسته آنان مثل آقایان جوادی آملی، حسن زاده آملی، آقای دکتر سید حسین نصر و شهید مطهری، خود یکی از مزِیتهای این تفکر فلسفی است.
برخی آثار و نوآوریها ملاصدرا را در درسهای تاریخ فلسفه گفته میشود،اما متن خوانی و محوریت متن در فلسفه اسلامی، که متأسفانه در مجامع و دانشگاهی داخلی هم رو به افول است، خیلی مورد توجه ژرف جویان و محققان قرار نمیگیرد با یک تفاوت میان اینجا و غرب که در اینجا استاد و مدرس نسبتاً کافی وجود دارد، اما در دانشگاههای امریکا بسیار معدودند.
سوال: به عنوان نمونه به نظر شما ژان پل سارتر در اگزیستانسیالیسم تا چه اندازه به مکتب ملاصدرا نزدیک و یا از آن دور شده است؟
این البته کاملاً نظر شخصی است و حتماً قابل نقد. اما من فکر میکنم میان آنچه اگزیستانسیالیسم گفته میشود و تفکر صدرایی در اصالت وجود، یک قیاس ناپذیری سختی وجود دارد، این اصطلاح را در مقابل قیاس ناپذیری نرم به کار میبرم که در آن شاید از مسایل مشترک با یک نوع شباهت خانوادگی بتوان سخن راند. اما در قیاس ناپذیری سخت، خیر. این فرضیه حتماً نیاز به ادله کافی دارد، فقط به این نکته اشاره کنم که چنین قضاوتی هم نه به معنای تقدس فلسفه صدرایی و نه به معنای درست بودن آن در مقابل مثلاً اگزیستانیالیسم است. به هیچوجه چنین قصدی نیست. اما حتماً به این معنا است که تفکر صدرایی متأثر و ملهم از چند پیش فرض مهم است. برای نمونه رئالیسم و واقعگرایی، هم در هستی شناسی، هم در معرفت شناسی، هم در ارزش شناسی و هم در روش شناسی. مفروض دیگر تفکر صدرایی، عدم ناسازگاری ذاتی علم و دین، عقل و عقلانیت است. یعنی به نوعی رد تفکیک.
سوال: سخن به فلسفه غرب کشید. در این عرصه امروز پوزیتیولیسم به بوته آزمایش گذاشته شده است و نقاط قوت و ضعف آن قابل بررسی شده اند. به نظر شما نقاط قوت و ضعف این مکتب کدامند؟
ببینید پوزیتویسم و به خصوص پوزیتویسم منطقی که توسط خودشان و در فاصله کوتاهی بعد از چند دهه از رونق افتاد و خودشان حرفهای خودشان را نقض کردند و یک نوعی از مسیر پویایی تفکر فلسفی خارج شدند، اما نباید از این نکته غفلت کرد که اثری که پوزیتویسم علمی و به خصوص پوزیتویسم منطقی بر مباحث دین پژوهی و فلسفه دین گذاشت بسیار سهمگین است و هنوز هم ادامه دارد. به خصوص توجه کنید تمامی نظریاتی که از ابتدای نیمه دوم قرن بیستم درباره معناداری و یا تحقیق پذیری گزارههای دینی مطرح شد، واکنش به طرح این موضوع توسط پوزیتویستها و یا نگاتیویستهای منطقی بوده است.
دهها دیدگاه مختلف درباره زبان دین و نوع معناداری زبان دین مطرح شده است. مهم این است که در اکثر این نظریات جدید زبان دین و واقع گرایی زبان دین به کارکردها و آموزههای دیگر تقلیل یافته است. این دقیقاً اثر پوزیتویسم منطقی است. این دقیقاً اثر کارهای اتئیستی افرادی مثل آنتونی فلو است که وی هم، قبل از دوره اخیرش، در زمره پوزیتویستهای منطقی قرار میگیرد، گرچه خود این نسبت را نمیپسندد. و این به نظر من قوت پدیده پوزیتویسم است که گرچه خودش از میان رفته است اما همه فیلسوفان دین را چه طرفداران الهیات و چه ضد آن را وادار کرده است که در چنین زمینی بازی کنند. تعیین دامنه و قواعد بازی و اثر آن در کلام و الهیات و فلسفه دین، بزرگترین اثر و قوت جنبش پوزیتویسم است. شاید پیشگامان پوزیتویسم، خود چنین پیش بینیای نمیکردند که چنین زحمتی را برای فیلسوفان دین درست کنند. همانطور که اشاره کردم، اکثر دیدگاههای زبان دین تقلیل گرایانه، کارکردگرایانه و نمادگرایانه است و گزارههای دینی را از معنای رئالیستی خود خارج کرده است که مجال آن در این بحث نیست. مشابه چنین وضعیتی را باید در ریشههای قدیمیتر آن یعنی حدود ۲۰ سال قبل در نقد عقل نظری کانت دید که باعث تقلیل دین به اخلاق و سست کردن پایههای الهیات طبیعی و فلسفه نظری دین گردید. که به نظر من، از این جهت بین بعضی از کارها نیز شباهتی دیده میشود. البته اطمینان دارم که مقایسه این دو جریان به چنین قضاوتی نباید ختم شود.
سوال:آیا صحیح است که غرب از مرحله یقین فلسفی بر مبنای ماتریالیسم عبور کرده و به مرحله شک فلسفی در همان مبنا رسیده است؟
جواب: فکر نمیکنم از دکارت به بعد، دیگر یقین فلسفی جدیای ظهور کرده باشد. اما حتماً این نکته مسلم است که عقل خود بنیاد که پایههای فکری نوزایی غرب و بعد از آن اتکاء انحصاری به تجربه و تجربه گرایی که از عوامل رشد علمی اروپا هم بوده است، به شدت اعتبار و اصالت خود را از دست داده است و شکاکیت فلسفی امروز دامن همه تفکرات فلسفی را در بر گرفته است که آثار این شکاکیت را به سادگی میتوان دید. البته حیطه این شکاکیت از نقد عقل مدرن و یا علم گرایی نیز فراتر رفته است، و حتی علوم به اصطلاح دقیقه مثل ریاضیات را هم شامل شده است. به هر حال شکاکیت فلسفی از زمان دکارت به بعد در تفکر بشری رسوخ کرده است. بسیاری از دیدگاههایی که امروزه در حوزه فلسفه علم نیز مطرح شود، نوعی سوال و یا تردید و یا شکاکیت در دستاوردها و کشفیات علمی است که در جای خود مهم است.
سوال: به عنوان آخرین سوال شما در جهان اسلام روی کدام چهره های فلسفی دست می گذارید و آنها را چهره های موفق می نامید؟
جهان اسلام کارنامه بسیار درخشانی در حوزه فلسفه و تفکر حکمی دارد. به هر حال شخصیتهای اصلی جریانهای حکمی ستارگان فروزانیاند. چهرههای گمنامی نیستند، به قول امروزیها چهره ماندگارند. بگذریم از اینکه مگر چهره ماندگار هم داریم که کل شی هالک. گفته است کل شیِ قضیه کلیه موجبه. البته میتوان به استناد به تتمه آن یعنی الا وجهه گفت که هر کس جهت الهی را انتخاب کرده باشد، ثانیاً و بالعرض ماندگار است. در کنار این شخصیتهای فلسفی، مفاخر حوزه ادبیات شما هم، همه حکیماند. و لذا نمیگویید شاعر فردوسی شاعر ناصر خسرو. میگویید حکیم فردوسی، حکیم ناصر خسرو. منبع عظیمی از حکمت و عرفان و ادبیات. حیرتآور است. اما به هر حال من شخصاً علامه طباطبایی را چهره فلسفی منحصر به فردی میدانم که ذکر دلایل آن در این گفتگو نمیگنجد. و معتقدم حتی در جامعه ما قدر و منزلت و روش فکری و سلوک معنوی، و سبک زندگی وی آن طور که شایسته بوده است، شناخته نشده است.
تاریخ مقاله: اردیبهشت ماه ۱۳۹۳