امیرمسعود کیمنش، فرزند ارشد استاد مشفق کاشانی، در سال ۱۳۳۲ در کاشان متولد شد، در سال ۱۳۵۰ در رشتۀ ریاضی دیپلم گرفت و دورۀ کارشناسی را در دانشگاه تهران در رشتۀ فیزیک طی کرد. او در سال ۱۳۵۶ مدرک لیسانس خود را دریافت نمود و سپس در سال ۱۳۵۹ از دانشگاه ایلینوی غربی آمریکا، در رشتۀ فیزیک جامدات فوقلیسانس گرفت.
مهندس امیرمسعود کیمنش ازدواج کرده و سه فرزند به نامهای مصطفی، مرتضی و صدف دارد. از این میانه، مرتضی بیش از همه ذوق شعر و عشق به ادبیات دارد و نوشتهای از او را ـ که دربارۀ پدربزرگ خود نوشتهاست ـ در همین شماره میبینید.
مهندس امیرمسعود کیمنش در جهاد سازندگی، سابقۀ خدمت به هموطنان عزیزمان را دارد. او عضو هیأتعلمی جهاد دانشگاهی دانشگاه صنعتی شریف است و ۲۱ سال به عنوان کارشناسارشد مرکز تحقیقات و خدمات اپتیک، هفت سال به عنوان مدیر امور اداری و دو سال مدیر آموزش، در معاونت آموزشی پژوهشکدۀ توسعۀ تکنولوژی، به مدت دو سال خدمت کرده و در سال ۱۳۹۲ بازنشسته شدهاست.
او به زبان انگلیسی تسلط کافی دارد و از او مقالات متعددی منتشر شدهاست، ولی گفتوگوی ما با او دربارۀ پدر او، استاد عباس کیمنش ـ مشهور به مشفق کاشانی ـ است که با هم میخوانیم.
استاد مشفق کاشانی غزل سرای بزرگ
بسم الله الرحمن الرحیم. موضوع بحث ما چهرۀ درخشان ادبیات ایران، استاد مشفق کاشانی هستند و حضرتعالی فرزند ارشد ایشان هستید. میتوانید برای ما بفرمایید که استاد مشفق کاشانی کی و کجا به دنیا آمدند؟
کیمنش: به نام خدا. ایشان در مردادماه سال ۱۳۰۴، در محلهای به اسم «کِلَس» در کاشان به دنیا آمدند. عضو خانوادهای پُر اولاد بودند. در آن خانواده، ۴ خواهر و ۲ برادر بودند. برادر بزرگشان مرحوم حسن کیمنش بود که چند سال پیش فوت کردند. ۳ نفر از خواهرانشان هم فوت کردند (سومی امسال فوت کرد) و یک خواهر دیگر دارند که در کاشان زندگی میکند. دبستان را در مدرسۀ گوهر مراد طی کردند و دورۀ دبیرستان را نیز در کاشان تحصیل کردند. طی سالهای تحصیلشان، در انجمن ادبی «کلیم کاشانی» در کاشان شرکت میکردند.
ایشان از چند سالگی شروع شعر گفتن کردند؟
کیمنش: تا آنجا که من اطلاع دارم، از ۱۵ سالگی. اولین مجموعۀ شعری ایشان «شباهنگ» نام داشت که یک جلد آن را دارم؛ کم حجم است. ایشان را مرحوم استاد منشی خیلی تشویق میکردند. با همکاری جمعی از کسانی که در کاشان به شعر علاقهمند بودند و به همت مرحوم استاد منشی، انجمن کلیم کاشانی در کاشان تأسیس شد. در آن انجمن، طی مراسم خاصی و در موقعیتهای مختلف، جلسات شعرخوانی برگزار میشد. مرحوم استاد منشی در شعر و ادبیات عرب وارد بودند.
در واقع، استاد منشی معلم استاد مشفق بودند.
کیمنش: بله، معلم ادبیات ایشان در دبیرستان بودند. استاد مشفق پیش از ازدواجشان، در ادارۀ آموزش و پرورش کاشان استخدام شدند.
در چند سالگی ازدواج کردند؟
کیمنش: حدود ۲۶ سالگی. قبل از ازدواج، در ادارۀ فرهنگ کاشان استخدام شده بودند و دو سال بعد ازدواج کردند. به خوشنویسی هم علاقه داشتند و در این زمینه کار میکردند. پدر ایشان مغازهای در بازار کاشان داشتند که ریختهگری شانههای قالی کاشان (که یک قسمت فلزی و یک دستۀ چوبی دارد) را انجام میدادند. استاد علیمحمد مرکبی (فامیل قبلیشان «مرکبی» بود. بعدها پدرم فامیلیشان را عوض کرد) در بازار کاشان ریختهگری قسمت فلزی شانههای قالی را انجام میداد. در کنار این، کار ساخت مرکب هم داشت. مرکبهای خیلی معروفی هم برای خطاطها میساختند. پدر هم آن زمان علاقۀ زیادی به خطاطی داشتند و تابلوهای بسیاری از مغازههای قدیمی را خوشنویسی کرده بودند. ایشان سپس وارد آموزش و پرورش میشوند و بعد ازدواج میکنند. من در سال ۱۳۳۲ به دنیا آمدم. پدرم در سال۱۳۳۰ ازدواج کردند. یکی دو سال با همسرشان کاشان بودند، ولی در سال ۱۳۳۳ به تهران میآیند. پدرم به تهران میآید و به مادرم خبر میدهد که من دیگر به کاشان بر نمیگردم و بدین ترتیب به تهران آمدیم و در تهران ماندگار شدیم. برادر دیگرم در سال ۱۳۳۳به دنیا آمد. ایشان در ادارۀ آموزش و پرورش، در قسمت کارپردازی و نیز در ادارۀ سپاه دانش در قسمت کارپردازی کل و امور مالی و حسابداری مشغول به کار میشوند و ضمناً در دانشگاه هم ثبتنام میکنند. ایشان در دورۀ اول علوم اداری دانشگاه تهران، در سطوح، لیسانس و فوقلیسانس تحصیل کرد و کارشان با رشتهشان ارتباط داشت.
در کنار کار اداری، به سرودن شعر هم ادامه میدهند. قبل از اینکه به تهران بیایند، مرحوم استاد منشی به ایشان میگویند: «عباس! به تهران که میروی سعی کن شاگردی استادان شعر را بکنی. اینجا کاشان است، محیط محدود و کوچکی است. سعی کن به آنجا که میروی، شاگردی اساتید شعر را کنی و یاد بگیری. تو ذوق و استعدادش را داری. آنجا اساتید بزرگی هستند. سعی کن حتماً از وجود ایشان کسب فیض کنی.» پدر هم به تهران میآیند و در انجمنهای ادبی «صائب» و «استاد ناصح» ـ که به وسیلۀ مرحوم دکتر سادات ناصری اداره میشد ـ حضور مییابند. سپس با خیلی از شعرا که با آنها هم سن و سال بودند آشنا میشوند؛ مثل استاد مهرداد اوستا، جواهری وجدی، مرحوم گلشن کردستانی، صفا لاهوتی و مهدی سهیلی.
آقای مهدی سهیلی برنامهای در رادیو (بعدازظهرها) داشت که گاهی اوقات قبل از انقلاب گوش میدادم. اسم برنامه یادم نیست، ولی پدرم چندبار در آن برنامه شرکت کرده بود. یک خاطرهای نقل میکنند که برای مادرم اتفاق افتاده بود؛ میگویند شنوندههای رادیو چندین بار تقاضا میکنند این خاطره را تعریف کنند. من حدود ۱۴ سالم بود (۵۰ سال قبل). مادر من آرتروز پا داشت و پادردش شروع میشود. مرحوم دکتر اولیایی دکتر خانوادگی ما بود که در خواجه نظامالملک دفتر داشتند و مطبشان آنجا بود. من و برادرم از کودکی به آنجا میرفتیم. خودشان هم اگر مشکلی یا بیماری داشتند به ایشان مراجعه میکردند. ایشان اهل محلات بود و وقتی خبر را از پدرم شنیدند، گفتند شما که دوا و درمان زیاد کردی، یک بار هم به آبگرم محلات برو و آن را هم امتحان کن. آب گوگردی است و از کوهستان میآید و گرم است. ببین چهطور است. من یادم است پدرم یک اتومبیل فولکس داشت. من و برادرم سعید و افسانه ـ خواهر بزرگم ـ و پدرم و مادرم به آنجا رفتیم و قرار شد یک هفته در آنجا بمانیم.
وقتی به آنجا رفتیم، خانهها و اتاقهای گلی بود و به صورت سنتی، چالهای بود و آب از آنجا میجوشید و روی آن، اتاقکهای مردانه و زنانه درست کرده بودند. جاهای مختلفی هم بود. [الآن اگر شما تشریف ببرید، میبینید که یک محلۀ آبدرمانی خیلی مجهز درست شدهاست. این چیزها آن موقع اصلاً نبود.] آدرس گرفتیم و به جایی رفتیم که آنجا اتاقهایی بود که میتوانستیم شب را بگذرانیم. قرارشد یک هفته آنجا بمانیم. مادر و خواهرم در قسمت زنانه بودند، پدر نمیخواست ما بچهها هم برویم. ما اصرار کردیم که میخواهیم بیاییم. آب اینطور بود که وقتی پایت را میگذاشتی، از آنجا میجوشید و بیرون میزد. برای اینکه دمای بدنت با آب یکسان شود، باید سریع پایت را در آب بگذاری. اگر آهسته در آب میرفتی، میسوختی، ولی وقتی در آب قرار میگرفتی، دیگر مشکلی نبود. یکی دو روز که مادر به آبگرم رفت، به پدر میگفت درد پای من بیشتر شدهاست. پدر گفت: پای من هم درد گرفتهاست. سه روز ماندیم و دیدیم فایدهای ندارد. پدر گفت: جمع کنید، به تهران برویم. من تا اینجا را یاد دارم. ولی بعدها در «سرگذشت یادها» از پرویز بیگی حبیبآبادی شنیدم که گفت پدرم با زغال روی دیوار و در حمام، این دو بیت شعر را نوشت:
«ره سوی تو ای آب، زن و مرد گرفت / گرمی تو ولی دمت مرا سرد گرفت
میخواست که پای همسرم گردد خوب / او خوب نگشت و پای من درد گرفت!»
بعد ایشان به تهران میآید و نزد دکتر میرود و میگوید: پای همسرم خوب نشد، خود من هم پادرد گرفتم. دکتر گفته بود وقتی شما از آب گرم بیرون آمدید، پایتان را بستید؟ (آن منطقه چون سرد است، باد میآید.) گفت: نه. دکتر گفت: خب برای همین است. این جریان را برای آقای سهیلی تعریف کرد، او این شعر را در رادیو گفت و چند بار از او خواسته بودند این دوبیتی را بخواند.
استاد مشفق در چه رشتهای دیپلم گرفتند؟
کیمنش: دیپلم علمی.
در کاشان که بودند، با چه شعرایی آشنایی داشتند؟
کیمنش: مرحوم حسینعلی منشی و پسر ایشان. در انجمنهای ادبی با آقای فیضی کاشانی هم آشنا بودند. ما آن موقع رفت و آمدهای زیادی داشتیم و منزل ما هیچگاه خالی از مهمان نبود. یا همکاران اداری یا شعرا یا نویسندگان به منزل ما میآمدند. مثلاً، مرحوم شمس آلاحمد به منزل ما میآمدند و با سایر نویسندگان در منزلمان جمع میشدند و شعرا در منزل ما شعر میخواندند. آقایان محمد شهریاری، جواهری وجدی و صفا لاهوتی از جملۀ کسانی بودند که در منزل ما جمع میشدند.
استاد چه سالی از کاشان به تهران آمدند؟
کیمنش: سال ۱۳۳۳٫
یعنی وقتی که فرزند دومشان به دنیا آمد؟
کیمنش: بله، به تهران آمدند و مشغول کار شدند و بعد برای تحصیل در دانشگاه اقدام کردند. ایشان هیچ کاری را سرسری انجام نمیداد و هر کاری که به او میسپردند، آن را بهخوبی انجام میداد. مسئول ادارۀ کل وقتی کار ایشان را میبیند، ایشان را تشویق میکند و پستهای بالاتری به ایشان میدهد و یک معرفینامه به دانشگاه هم به ایشان میدهد که بتواند در دانشگاه ثبت نام کند. در اولین دورۀ دانشگاه تهران که معلمهایش اکثراً آمریکایی بودند و با کمک مترجم تدریس میکردند، مشغول به تحصیل میشوند.
ما بیشتر اوقات در خانه مهمان داشتیم و مهمانان ما همه اهل علم و ادب بودند. در هر هفته شاید دو ـ سه روز، مهمان داشتیم. دوستان میآمدند و محفل انسی به وجود میآوردند. پدرم خیلی دوستباز بود و رابطۀ خوبی با دوستانش داشت. این باعث میشد که با بسیاری از شعرای آن زمان حشر و نشر داشته باشد. با روحیۀ مهماندوستی که داشت، شاید روی مادر از نظر رُفتورو و پختوپز فشار میآمد. بالاخره پذیرایی خیلی کار میبُرد.
پدرم شدیداً طرفدار مستضعفان بود. در کاشان، پدر با کسانی که کارگران قالیباف کاشان و دختران جوان کم سن و سال از خانوادههای فقیر را استثمار میکردند، مخالف بود. تاجران کاشان آنچنان که باید، دستمزدی به این کارگرانها نمیدادند. پدرم اشعاری در دفاع از حقوق اینها میسرود و خیلی با استثمارگران سرشاخ میشد. از این نظر، از ابتدای شروع کارش تا زمانی که از دنیا رفت در حمایت از بینوایان و مستضعفان جامعه میکوشید. او از وقتی که حقوق گرفت تا پایان عمر، بخشی از حقوق خودش را برای این کمک به دیگران گذاشته بود و به آبدارچی و نظافتچی کمک میداد؛ حتی به همکارانی که وضعیت مالی خوبی نداشتند کمک میکرد. وقتی ازدواج کرد، همین روش را ادامه داد. با مادر مشورت کرد و گفت: این روال من است و بخشی از حقوق خود را برای اینها گذاشتم و میخواهم این کمکها را داشته باشم. مادرم هم از این روش حمایت کرد. پدرم احساس میکرد که یک وظیفهای در مقابل مستضعفان دارد.
حتی در آخر کار در وزارت ارشاد، یکی دو نفر دستفروش در آنجا بودند که پدر هر هفته میرفت و پولی دم در به ایشان میداد. از آقای دکتر اسماعیلی شنیدم که هفتۀ آخری که رفت، پولی به ایشان داده و گفته بود: هفتۀ آینده شاید نتوانم بیایم (که هفتۀ بعد هم فوت کرد)، این را شما به آن دستفروش بده. چنین حالتی داشت و تا آخر عمر هم گشایشهایی برایشان پیش میآمد و مادرم میگفت وقتی میدیدم معضلاتی که در زندگی برایمان پیش میآمد، یک جوری رفع میشود، میفهمیدم که نتیجۀ کمکهایی است که به مستضعفان میکنیم. او پدر را تشویق میکرد. این خیرات خیلی به زندگیاش کمک میکرد. حتی در زندگی ما بچههایش نیز در مشکلاتی مثل بیماری، تحصیل و فراز و نشیبهایی که وجود دارد، میدیدیم به شکلی به ایشان کمک میشد و مشکلات ما حل میشد.
من الآن که به گذشته نگاه میکنم، اثرات و بازخوردهای همین خیرات و کمکها را میبینم. وقتی به احادیثی که از معصومین(ع) داریم بر میگردم، اثر وضعی کارهای نیک پدرم را میبینم. در ادبیات فارسی هم داریم که «اگر با یک دست میدهی، با دست دیگر میگیری» یا اینکه «تو نیکی میکُن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز.» الآن بیشتر متوجه میشوم که پدرم چه احساس مسئولیتی در مقابل مستضعفان داشت. یکی از روحیات پدر همدردی با مستضعفان بود.
استاد شهریار از استادانی بودند که پدر به تبریز که میرفتند، با ایشان دیدار میکردند. من خودم یک بار با ایشان به تبریز رفتم و دیدم پدر با استاد شهریار حشر و نشری داشتند. در «اخوانیۀ» ایشان در کتاب «خلوت انس»، شعرهایی که پدرم و استاد شهریار برای هم گفتند را میبینید. مرحوم مهرداد اوستا، استاد شهریار، لنگرودی و گلشن کردستانی از دوستان پدرم بودند. قبل از انقلاب، در کنار کارهای اداری، مسائل مربوط به کارهای ذوقی را هم انجام میدادند. میتوانم بگویم پدر ما عاشق شعر بود. مرگ او نیز شاعرانه بود. شب تولد شاعر معاصر، آقای سهیل محمودی به خانۀ شاعران دعوت شد و مرگ او هنگام خواندن شعر در جمع شعرا اتفاق افتاد. برخی از مسئولان و صاحبنظران ـ نظیر خانم مهدیه الهی قمشهای، آقای حجتالاسلام و المسلمین دعایی، حجتالاسلام و المسلمین دکتر محمد خاتمی، خانم دکتر فاطمه راکعی و آقای ساعد باقری ـ آن شب در آن جلسه بودند. همه صحبت میکنند و به پدر میگویند شما اگر صحبت یا خاطراتی از دوستتان سهیل محمودی دارید، بیان کنید.
ایشان از نحوۀ آشناییشان شروع به گفتن میکنند. بعد خاطرات رادیو و همکاریهایی که داشتند را بیان میکنند و بعد یکی ـ دو بیت شعر در مورد ایشان میخوانند که «برخیز نه وقت خواب است…». آقای ساعد باقری جلسه را اداره میکردند و میگویند: استاد باز هم بخوانید. پدر میگویند: دیگر چه بخوانم؟ بعد آقای دکتر خاتمی میگویند: استاد خسته شدند، بگذارید استراحت کنند. پدر میگویند: قربان شما. همین که میگویند «قربان شما»، سرشان پایین میآید و بقیه فکر میکنند که برگههای روی میز را نگاه میکنند. ساعد باقری میگوید: استاد شعر دیگری بخوانید. استاد همانجا ایست قلبی میکنند و بعد میبینند سر ایشان آهسته آهسته پایین میآید و روی میز قرار میگیرد و به همین صورت از دنیا میروند. شب که من به بیمارستان ایرانمهر رسیدم، جسد را آنجا گذاشته بودند. آقای دکتر خاتمی و جمعی از شاعران به خانۀ ما آمدند و من ساعت نُهونیم ـ ده بود که رسیدم. یکی از اساتید بینالمللی قرآن کریم هم در جلسه بودند و قرآن تلاوت کردند. ایشان وقتی میرفتند، به من تسلیت گفتند و گفتند: «ما قاریان قرآن چیزی که همیشه در نماز از خداوند میخواهیم، این است که خداوندا ما را به هنگام تلاوت قرآن از دنیا ببر. من شاعر نیستم، بیشتر قرآن میخوانم و تفاسیر قرآن را میخوانم و شعر هم دوست دارم. پدر شما مردی بزرگ بود. او شاعری بود که در جلسۀ شعر، شاعرانه و آرام از دنیا رفت.»
پدر ما از بیماری مادر خیلی رنج میبرد. چون مادر در رختخواب افتاده بود و چند بار هم سکتۀ مغزی کرد و دیگر نمیتواند راه برود. پدر خیلی ناراحت مادر بود؛ ضمن اینکه خودش هم رنج میبرد؛ چون بیماریهای مختلفی داشت و تصادفات عجیب و غریبی کرده بود. در آخرین عمل جراحیاش، بخیهای که از داخل در شکمش زده بودند، باز شده بود و امعاء و احشاء زیر پوست بیرون آمده بود. کاری هم نمیتوانستند بکنند و سرفههای شدید میکرد. دکتر میگفت: «با این شرایط باید ساخت. شما دیگر طاقت عمل ندارید.» هم خودش بیمار بود و هم وضعیت مادر را میدید. بالاخره طی سالهای زندگیاش، کسی که همراهش بود، مادرم بود معمولاً کسانی که هنرمند هستند متعلق به خودشان نیستند. مرتب مهمان میآمد و بار زیادی از این رفتوآمدها روی دوش مادر بود و پدر احساس دِین عجیبی نسبت به مادرم میکرد. مرحوم مهرداد اوستا در کتاب «سرگذشت یادها» نوشتهاند: اگر مشفق در سرودن شعر توانسته موفقیتی کسب کند و به این جایگاه برسد، یکی از عوامل مؤثر در این مسئله، همسر ایشان بوده که یک محیطی فراهم کرده که با آرامش خاطر، بتواند مراوداتی با دوستان شاعر خویش یا حتی همکاران اداریاش داشته باشد و هم بتواند در آرامش به سرودن شعر بپردازد.
موقعی که سکتۀ اول برای مادر پیش آمد، در بیمارستان بود. پدر میخواست به انجمن شاعران برود؛ قبل از آن به بیمارستان ایرانمهر رفت که مادر را ببیند. آنجا خم میشود و دست مادرم را میبوسد. خانم غزل شایان ـ از نوههای دختری ایشان و خواهرزادۀ من ـ همانجا یک عکس میگیرد که پدر خم شده و دست مادر را میبوسد. من این عکس را که دیدم، یاد اشعاری افتادم که دربارۀ حرمت مادر سروده شدهاست. من این شعر را سالها قبل از انقلاب در نواری به مناسبتی، از شاعری به اسم «شبنم» شنیدم که زبان حال پدرم است: «شبنم که اشک چشم شب بود، در دامن سحرگهان در آغوش گُل خفت. من آن شبنم هستم. اگر بوی گُلی از من به مشام شما میرسد از آن گُل است، از من بیقدر نیست.» از این بهتر، شعر سعدی است که گفت:
«گِلی خوشبوی در حمام روزی / رسید از دست محبوبی به دستم
به او گفتم که مشکی یا عبیری / که از بوی دلاویز تو مستم؟
بگفتا من گِلی ناچیز بودم / ولیکن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد / وگرنه من همان خاکم که هستم.»
پدرم در شعری می گوید: «از آستانۀ هستی چو گَرد برخیزم / اگر بر آینۀ خاطرت غبار من است.» این شعر در ذهن من آمد. یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که تلاشش را در زندگی داشت و فعالیتهایش را انجام داد؛ نگاه نمیکرد که دیگران که هستند و کجا هستند. یک پیامک برای من آمد و مرا به یاد پدر انداخت؛ تقریباً میشود گفت چند ماه بعد از فوت ایشان بود. یک پیامک از یکی از غولهای مدیریت در دنیا، به اسم دکتر جان ماکسول است که جملهای دارد و میگوید من عصارۀ ۴۰ سال تحقیق و تتبع که در زمینه مدیریتهای مختلف کردم را در یک جمله خلاصه کردم و به شما هدیه میدهم: «هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودتان مقایسه نکنید.» این را که دیدم، یاد پدر افتادم، و قبل از آن یاد شعر رودکی اُفتادم که خیلی قشنگتر گفتهاست:
«زمانه یکی پند داد مرا / زمانه را چو نکو بنگری، همه پند است
به روز نیک کسان گفت تا تو غم مخوری / بسا کسا که به روزِ تو آرزومند است.»
یک بار به نزد مادر رفتم و گفتم: «پدر من حسرت زندگی کسی را میخورد؟» گفت: «اصلاً اینگونه نبود. تلاش خودش را میکرد و سعی میکرد امکانات زندگی را فراهم کند و وقتی هم ازدواج کرد، گفت من بهترین زندگی که در توانم باشد را برای تو تأمین میکنم. این کار را کرد و همیشه شکرگذار خدا بود.»
صبغۀ دینی که از بچگی داشت، همیشه با او بود. میدیدم در اشعار و برخوردش با جامعه، ذوق و احساسی که داشت ظهور پیدا میکرد. من میدیدم که چهطور میتوانست در اشعارش، فکر بلند و اندیشۀ شکوهمند خودش را نشان دهد. اشعارش آیینۀ تمامنمای احساس و اندیشهاش بود؛ حتی عناوین اشعارش. من از نوجوانی کمکم کتابهایش را میخواندم. وقتی عنوان «کودک یتیم» را انتخاب کرد، از او پرسیدم: « چرا اسم این شعر را “کودک یتیم” گذاشتید؟» پدرم گفت: «من ۱۳-۱۴ ساله بودم. در محلهمان یک کودک فقیر بود که پدر و مادرش فوت کردند و او کسی را نداشت. یک روز صبح دیدیم در زمستان برف سنگینی آمدهاست و این بچه جایی ندارد. یک تل خاک در کوچه، روبهروی مسجد بود. دیدیم یک برجستگی زیر برف بود. مردم جمع شدند، دیدند این کودک شب از شدّت سرما فوت کردهاست. بعدها که طبع شعر پدر پرورش پیدا میکند، شعر «کودک یتیم» را میسُراید که بیت آخرش، تأثیری که شاعر از مشکلات، شادیها و غمهای مردم میگیرد را نشان میدهد: «برف آمد و کشید یکی پرده بر تنش / گویا کفن زمانه از این خوبتر نداشت.»
یک شعر دیگرش «نقاش چیرهدست» نام داشت. یک بار پرسیدم: «من بین دوستان شما نقاش ندیدم.» گفت: «من دوستی در پیچ شمیران دارم که آتلیۀ عکاسی دارد و نزد او رفته بودم. با هم صحبت میکردیم که مشتریها آمدند. به من گفت: مشتری آمده، به اتاق پشتی آتلیه برو. نقاشیهایم آنجاست. تماشا کن تا من مشتریها را راه بیندازم. من به آن اتاق رفتم و نشستم و دیدم تابلوها و پرترههایی که کشیده شده و عکسهایی که انداخته، به حرکت درآمدند. من به اینها زل زده بودم که یک چنین حسی به من داد. شروع به حرکت کردند و گفتند: ما را از چارچوب بوم آزاد کن، ما را از رنگ و نفاق و دورنگیهایی که در جامعه وجود دارد، آزاد کن.» در همان جا شعر «نقاش چیرهدست» را سرودهاند که میگوید:
«نقاش چیرهدست / در کارگاه خویش
بیخویشتن نشسست دل خسته است ولی
کاش این زندگی / زندان ما نبود
این کولی غریب / ناآشنا نبود
افسانۀ حیات / اندوهزا نبود
کز او بسا که رنج / بر خاکیان گذشت.»
من این را که میخوانم، یاد حدیثی از پیغمبر میاُفتم که فرمودند: «دنیا زندان مؤمن است.» این برداشت من است. پدر در شعرهایش خیلی خوب نشان میداد که شیفتۀ پیامبر است. دوستانی که داشت و استادانی که با آنها کار کرده بود و از وجودشان استفاده کرده بود، زمینههایی که در زندگی او وجود داشت، از او یک تافتۀ جدابافته ساخته بود. پدر میگفت: سهراب سپهری به عنوان معلم استخدام شده بود. نمیدانستم که ایشان طبع شعر هم دارد. پدر گویا یک بار، جایی یک شعری از ایشان میبیند و تشویقشان میکند. میگوید آثارت را ببینم، و میبیند واقعاً استعدادی دارد که میتواند پرورش پیدا کند. این تشویقهاست که سهراب را به حرکت وا میدارد که تا آنجا که من اطلاع دارم، میگفت در آموزش پرورش استخدامش میکند و گاهی مسافرتهایی با سهراب میرود.
پدر میگفت: من هر کاری میکردم که شب سفر برویم (چون روز گرم است)، سهراب قبول نمیکرد. یک روز به او گفتم: «تو چرا هر بار که میخواهیم به مسافرت برویم، میگویی روز برویم؟» بعد متوجه شدم او میخواهد روزها مناظر را ببیند و در نقاشیهایش استفاده کند. او طبیعتگرا بود و از بیابان و جاهای خوش آب و هوا و درخت و پوشش گیاهی لذت میبرد. دیدن این مناظر دید خوبی در نقاشی و شعر او ایجاد میکرد و به او کمک میکرد. آخرین دیدارشان با سهراب بعد از انقلاب، در بیمارستان بود. سهراب خواهری دارد. چند بار میخواستند پیکر سهراب را از مشهد اردهال که محل دفن ایشان است، به کاشان بیاورند و آنجا مقبرهای بسازند، ولی خواهر مخالفت کرد. میخواستند در کنار مقبره موزه ایجاد کنند، ولی خواهر ایشان میگفت مزار سهراب در مشهد اردهال باشد که مکان مقدسی است.
استاد مشفق کاشانی بیشتر در چه قالبهایی شعر میگفتند؟
کیمنش: ابتدا بگذارید مطلبی را خدمتتان عرض کنم، یک خاطره است. من در سال ۱۳۵۱ در رشتۀ فیزیک وارد دانشگاه تهران شدم و یک رباعی ساختم و به پدر دادم و نظر ایشان را خواستم. دستی روی شانهام گذاشت و گفت: «پسرم، پدرت شاعر شد کافی است!» ولی به من کمک میکرد و به خواندن آثار کلاسیک تشویق میکرد؛ چون به فرهنگ دینی و اسلامی ما، آنگونه که من فهمیدم، عشق میورزید. رشتۀ من فیزیک بوده و تا فوقلیسانس ادامه دادم و الآن عضو هیأتعلمی جهاد دانشگاهی دانشگاه صنعتی شریف هستم و سالها در قسمت طرح و تحقیقات اُپتیک کار میکردم. ۲۰ سال در کارهای تحقیقاتی بودم، هفت سال مدیر اداری جهاد دانشگاهی صنعتی شریف بودم و دو سال در بخش معاونت آموزش بودم. سال ۹۲ هم بازنشسته شدم. در ضمن، از سالهای آخر قبل از بازنشستگی، در دانشگاه «علم و فرهنگ» زبان انگلیسی تدریس میکنم. بعد از بازنشستگی همین کار را ادامه میدهم.
پدرم هم میگفت: «پسرم، با شعر نمیتوان چرخهای زندگی را به حرکت درآورد (عقیدهاش این بود که با شاعری، زندگی نمیگذرد.) الآن حقوق پدر من با این همه کار و امتیازات، حدود یکونیم میلیون تومان است که به مادرم میرسد. الآن تازه افزایشهایی پیدا کرده که این قدر شدهاست. آن موقع به ما میگفت اگر میخواهی شاعری کنی، آن را به حساب کار جنبیات بگذار. به نوۀ خودش که پسرم است و دست به قلم است نیز این را میگفت. مرتضی کیمنش برای پدرم دلنوشتهای دارد و پدرم در کنارش نوشتهاست: «ممنونم از این نوشته. خوب مرا توصیف کردی و کسی تا حالا مرا به این صورت توصیف نکرده بود.» مرتضی در دانشگاه خواجه نصیر، در رشتۀ مکانیک درس میخواند. پدر به نوۀ خود هم میگفت: «مرتضی جان، تو دَرست را ادامه بده و شعر را در کنار درس ادامه بده، نه اینکه کار اصلی تو شعر گفتن باشد.» خلاصه ما را در سرودن شعر تشویق نکرد. به خاطر همین، من در زمینۀ قصیده و غزل وارد نیستم تا دربارۀ کارهای پدرم نظر بدهم. میدانم کار پدر بیشتر غزل بوده و قصیده هم داشتهاست. بعد از انقلاب، دربارۀ شهید حسن باقری شعر بسیار زیبایی سرودهاست. حسن باقری فرماندۀ اطلاعات عملیات سپاه بود. شعر پدرم در حدود ۶۰۰ بیت است، به نام «هفت بند التهاب».
البته پدرمان کمکمان میکرد و جا به جا، مثل هر پدری به بچهها کمک فکری میکرد. گاهی وقتها که میدید ما ناراحت هستیم، میپرسید مشکل چیست و ما میگفتیم. وقتی شنید من از بخش پژوهشی وارد بخش اداری شدم (چون کارم زمین تا آسمان فرق داشت و وارد مسائل بیمه و حقوق و حکم و… میشد)، یکی از توصیههایی که به من میکرد، این بود که: «پسرم، سعی کن رابطهات را با همه خوب نگه داری. آن وظیفهای را که باید انجام بدهی، اگر توانستی بیشتر و بهدرستی انجام بدهی. اگر هم نمیتوانی کمکی به کسی انجام بدهی و در حد مسئولیت تو و حدود اختیارات تو نیست، راهنمایی کن که چه کار باید کند. اگر لازم است، بگو نزد مسئول بالاتر برود تا اگر مجوز صادر کرد، بیاید تا کارش را انجام دهی. با کسی درگیری نداشته باش. محبت کن. حتی اگر کارشان را نتوانستی راه بیندازی، حداقل برخورد خوبی داشته باش.»
شما در جهاد دانشگاهی صنعتی شریف در رشتۀ فیزیک مشغول فعالیت شُدید. برادر شما در چه رشتهای تحصیل کردند؟
کیمنش: سعید در دانشگاه ایلینوی آمریکا در رشتۀ ریاضی درس خواند و الآن در خارج از کشور است. در ایران، در دانشگاه علم و صنعت در رشتۀ طراحی و قالبسازی قبول شده بود. در جریانات مبارزات دانشجویی و مبارزه با رژیم شاه، درگیر شد و چند بار ساواک دنبال او بودند که او را دستگیر کنند. او از کشور خارج شد و به آمریکا رفت و در آنجا دو سال و نیم در رشتۀ ریاضی درس خواند و بعد به سراغ کار در شرکت اَپل رفت و بعد به شرکت دیگر.
شما دو برادر و دو خواهر هستید. خواهرها در چه رشتهای درس خواندند؟
کیمنش: من فرزند بزرگتر هستم و برادرم سعید، پسر دوم، و سپس خواهر بزرگترم که در رشتۀ تربیت معلم درس خواند و معلم شد و بازنشسته شدهاست. خواهر دومم لیسانس ترجمۀ زبان انگلیسی و فوقلیسانس زبانهای باستانی از دانشگاه علامه طباطبایی گرفتهاست.
شما چند فرزند دارید؟
کیمنش: من سه فرزند دارم. دو پسر و یک دختر دارم. دخترم ازدواج کرده است. یکی از پسرهایم لیسانس نرمافزار، و دومی لیسانس مکانیک دارد. خواهر بزرگترم که ازدواج کرد، دو پسر و یک دختر دارد. آنها هم مشغول تحصیل هستند. دخترم فوقلیسانس گرافیک گرفته است و پسرها هم فوقلیسانس مهندسی صنایع هستند. برادرم و خواهر کوچکترم ازدواج نکردهاند.
شاعر بودن استاد مشفق چه تأثیری بر زندگی خانوادگی شما گذاشت؟
کیمنش: تأثیرش به این شکل بود که توجه ما را به ادبیات غنی فارسی جلب کرد. قبل از آن، پدر با توجه به اطلاعاتی که از ادبیات داشت و ادبیات کلاسیک مثل سعدی و مولانا را خوب میدانست، به تناسب مشکلاتی که برای ما پیش میآمد، در قالب شعر برای ما نصایحی میگفت و توضیح میداد. مرحوم عموی من در تفسیر قرآن و قصص قرآن، وارد بود و همیشه ـ مخصوصاً در دوران جوانی ـ از حضور و صحبتهای ایشان خیلی استفاده میکردیم. ترکیب این دو ـ یعنی دانش ادبی پدر و دانش قرآنی عمو ـ بر ما تأثیرگذار بود. پدر ما را از ادبیات غنی فارسی سیراب میکرد و عمو از فرهنگ قرآنی بهرهمند ساخت و این ترکیب دلپذیر، در شخصیت ما تأثیرگذار بود. وقتی به نزد عمویم میرفتم، یک داستان قرآنی در ارتباط با یک آیه قرآن میگفت، از مسائل اقتصادی و تربیتی برای ما سخن میگفت؛ مثل اینکه یک دریچهای جلو ما باز میکرد و میدیدیم در برابر ما بُنبست نیست؛ راههایی هست که باید یاد گرفت و رفت. او معیارها را دست ما میداد و از این طرف، هم پدر ما را بهدقت راهنمایی میکرد. من خاطرم است با اشعارش ما را اشباع میکرد. البته مادر ما هم برای ما واقعاً خیلی زحمت کشید.
معمولاً هنرمندان خیلی حساس هستند و روح ناآرامی دارند. برخی اوقات این ناآرامی و این احساسات تأثیرات منفی بر زندگی خانوادگی میگذارد. در مورد استاد مشفق، این مسئله چگونه بود؟
کیمنش: به آن صورت عدم تعادل نبود، ولی سخت میگرفتند. ما جوان هم که بودیم، اگر شب تلفن نمیزدیم و با دوستانمان بیرون میرفتیم و دیر به خانه میآمدیم، از ما میپرسیدند که کجا بودید. خب، تقصیر از ما بود و باید خبر میدادیم. پدر خیلی میترسیدند ما گرفتار ساواک شویم. ایشان روحیۀ حساس فرزندانشان را میشناختند. میگفتند حرفی نزنید که موجب گرفتاری شما شود. دانشجو و جوان هستید. احساس خطر میکردند. آن وقتها یک کلمهای مثل «شب» را نمیتوانستی گاهی در شعر به کار ببری؛ میگفتند که به نظام کنایه میزند. یک بار در انجمنی پدرم گفته بود: «ایمن ز جان خویش نشستن ز ابلهی است / آنجا که نقش راهبر و راهزن یکی است.» مسئولان انجمن را در زمان شاه، به تعبیر پدرم از قزاقها میگذاشتند؛ یعنی از ارتشیهایی که وابسته به ساواک بودند.
میگفتند من این شعر را خواندم و روز بعد در اداره بودیم. یکی گفت: «آقای عباس کیمنش؟» گفتم: «بله، بفرمایید.» گفت: شما فلان روز و ساعت فلان به آگاهی تشریف بیاورید. میگفتند ما رفتیم آگاهی تهران و دو ساعت در اتاق، تنها با نور کم پشت یک میز نشسته بودم یک چراغ هم بالای سرم بود و هیچکس هم نیامد. نمیدانم از بیرون میدیدند یا خیر. بعد از دو ساعت، دیدم یک جوانی آمد نشست و گفت: آقای مشفق شنیدم در فلان جلسه در تاریخ فلان، شما شعری را خواندید که یکی از ابیاتش این بود. شما منظورتان نظام شاه بودهاست. این برای شما خوب نیست و برایتان دردسرساز میشود. پدر گفت: «من نگفتم اینجا، گفتم آنجا که نقش راهبر و راهزن یکی است.» گفت: «آقای کیمنش، من خودم وارد هستم و معنی شعر شما را میدانم. شما نمیخواهد به من بگویی.»
پدر ما خیلی میترسید که یک وقت ما حرفی بزنیم و به دردسر بیفتیم و گیر ساواک بیفتیم. ایشان میگفتند از شعر نمیتوان منبع درآمدی برای گذارن زندگی داشت. خودش تجربه کرده بود و اول به سراغ شاعری نرفت. کارش اداری و مالی بود. خیلی مسئولیتشناس بود. من ساعت ۱۱ شب با دوستان دانشگاه سینما میرفتم، حتماً تلفن میزدم. بالاخره جوان بودیم. بهشدت میترسید. بالاخره هر پدری این نگرانیها را داشت. میترسید در جمعی شعری بخوانیم که یک گوشه به نظام بزند.
رابطۀ ایشان با انقلاب چهطور بود؟ وقتی انقلاب شد، ایشان در چه مسیری قرار گرفتند؟
کیمنش: در سال ۵۷، ایشان خودش را بعد از تقریباً ۳۷ سال خدمت بازنشسته کرد. در زمان بازرگان، از یک عده از بازنشستگان در ادارات دولتی خواستند که سر کار بازگردند که در کنار جوانان انقلابی، به آنها کار یاد بدهند. پدر ما پنج ـ شش ماه سرکار رفت و دوباره استعفا داد. بعد از یک مدت (احتمالاً سال ۶۱ یا ۶۰ بود)، رهبر انقلاب که مرحوم مهرداد اوستا را میشناختند، به ایشان گفته بودند شما یک سری از افراد را که در زمینۀ شعر و ادبیات عرب و ادبیات فارسی وارد هستند، به صورت یک مجموعه جمع کنید و شورایی در رادیو و تلویزیون ایجاد کنید که اشعاری که از رادیو خوانده میشود را تصحیح کنید. پدرم در آن شورا شرکت میکردند. یک بار وقتی این شورا راه افتاده بود، یک خانمی داشت متنی را میخواند که نویسنده به کارگردان داده بود و کارگردان به این خانم داده بود. بحث مربوط به یکی از آیات قرآنی در سورۀ کهف بود. این خانم وقتی به این کلمه میرسد، میگوید در قرآن سورهای است به نام سورۀ کُهُف. برنامه که تمام میشود، کارگردان میگوید خانم یک بار این متن را از رو بخوان و هر کلمه را که نمیدانی بپرس. آن خانم پاسخ داده بود: من یک بار از نویسندهاش هم پرسیدم. او هم گفته سورۀ کُهُف.
خلاصه، در اثر این جریانات که اتفاق افتاده بود، مرحوم مهرداد اوستا، پدر من، مرحوم ستوده و مرحوم استاد حمید سبزواری و استادان دیگر را دعوت میکند و این شورا تشکیل میدهد. متنها را میخواندند، برنامههای شعر را میخواندند که اشتباه نباشد. از جمله آثاری که پدر من دارد، کتاب «آیینۀ آفتاب» است که در منقبت حضرت علی(ع) است، و کتاب «آیینۀ ایثار» که در مورد حضرت ابوالفضل(ع) است.
استاد جمعاً چند جلد کتاب دارند؟
کیمنش: فکر میکنم در حدود ۳۵-۴۰ جلد؛ هم اشعاری که خودشان سرودهاند و هم آثاری که با کمک و همکاری دیگران جمعآوری و تألیف و منتشر کردهاند.
یک مجموعۀ شعر را ایشان با کمک استاد شاهرخی جمعآوری کردند.
کیمنش: بله، آن هم هست؛ آثار دیگر ایشان مثل «نقشبندان غزل»، «شراب آفتاب»، «فراز مسند خورشید»، «کهکشان آبی»، «پرتوی از انوار پانزده خرداد»، «شباهنگ» و…
اگر شما بخواهید از غزلیات استاد یکی را انتخاب کنید، کدام غزل را انتخاب میکنید؟ کدام غزل استاد را بیشتر دوست دارید؟
کیمنش: من به مواردی که جنبههای اجتماعی دارد، خیلی علاقه دارم.
میتوانید یکی را انتخاب کنید؟
کیمنش: حفظ نیستم. من شعر «نقاش چیرهدست» را دوست دارم و یک مدتی تمام آن را حفظ بودم. ایشان یک شعر هم در مورد مرحوم امیری فیروزکوهی گفته که شعر قشنگی است.
این ۳۵-۴۰ جلد کتاب را شما دارید؟
کیمنش: بله، دارم. آقای حبیبی بیگی حدود ۴۰ نوار از پدر پُر کرده و پیاده شدهاست. کتاب «خلوت انس» هم در چند جلد، چاپ و منتشر شدهاست. این کتاب شامل آخرین اشعار استاد میشود و خیلی جامع است.
این ۳۵-۴۰ جلد کتاب الآن جایی محفوظ است؟
کیمنش: بعضی از این کتابها را من دارم؛ مثل «شباهنگ»، «شراب آفتاب»، «نقشبندان غزل» و …
کتابخانۀ ایشان چند جلد کتاب دارد؟
کیمنش: کتابهای ایشان را شمارش نکردهایم، ولی یک اتاق پُر از کتاب داشتند.
فکر نشده که موزهای از آثار ایشان ساخته شود؟
کیمنش: نه. با پیگیری جناب آقای مسجدجامعی، میدانی در جنوب شهر تهران به نام ایشان نامگذاری شدهاست و ما از ایشان متشکریم. از کاشان، مسئول وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گفتند: ما میخواهیم جایزهای به نام استاد مشفق کاشانی بگذاریم و به شعرای جوان، طی مسابقهای جایزه بدهیم و این مسابقه را هر سال برگزار کنیم. البته این مسئله جدی نشد.
در مورد موزه، بایستی خود مسئولان شهر کاشان و شهرداری و وزارت ارشاد امکاناتی از نظر زمین و بنا در نظر بگیرند. این کار را در سبزوار، برای مرحوم استاد حمید سبزواری تا حدی انجام دادند و تمام کتابخانۀ ایشان را به آنجا منتقل کردند؛ کما اینکه در مورد استاد شهریار و پروین اعتصامی چنین اقداماتی در شهر تبریز صورت گرفته، ولی در مورد استاد مشفق کاشانی، اقدامی صورت نگرفتهاست. تابلوها، نشانهها، لوحهای تقدیر ایشان هست. ما میخواهیم در کاشان، بنیادی به نام ایشان تأسیس شود. الآن مؤسسۀ «احیای فرهنگ کاشان» فعال است، ولی این کار احتیاج به حمایت مسئولین مربوطه دارد.
شما با مسئولان شهرستان تماس نگرفتید؟
کیمنش: پیرو صحبتهای قبلی که با ما داشتند، به منزل ما آمدند و گفتند ما میخواهیم چنین کاری کنیم. ما گفتیم: «مشکلی ندارد، هرچه یادگاری از پدر مانده، منتقل میکنیم. منتها از کتابخانۀ ایشان خودمان داریم استفاده میکنیم. نشانهها، لوحهای تقدیر، عکسها، هرچه که هست اینها را منتقل میکنیم.» قرار شد مسئول ارشاد کاشان دوباره تماس بگیرد و من هم اگر شد، به کاشان بروم، ببینم چهکار میتوانم بکنم. موقع تشییع جنازۀ پیکر ایشان، مسئولان کاشان جلوی تالار وحدت گفتند میخواهیم ایشان را به کاشان ببریم. خواهرهایم گفتند استاد در قطعۀ هنرمندان، حجرهای را دیده بود که استاد شاهرخی، صفا لاهوتی، دکتر مجتبی مینوی، خانم سپیده کاشانی همه آنجا دفن شدند. یک حجرۀ خالی آنجا بود. میگفتند پدر وقتی میخواسته سر خاک استاد شاهرخی برود، عصایش را زده بود و گفته بود: «اگر من مُردم، همین جا مرا خاک کنید.» ایشان در همان قطعه به خاک سپرده شد.
از شما برای شرکت در این مصاحبه کمال تشکر را دارم.
تاریخ مقاله: آذرماه ۱۳۹۵