پدر بزرگم آرام است؛ آرام مثل یک شب، اما شبی انباشته از اندوه هزارههای غم و عشق، غم آدمی و عشق آدمی. چشمانش رازی برای من دارد. شاید به همان اندازه که شاعرانه است، رازآلود نیز هست. شاید نخواهد چیزی بگوید دربارۀ رازهایش، اما چشمانش دعوتی است به نهانخانۀ روحش؛ روحی که بزرگیاش را جار نمیزند و خالی از ادعاست.
از کودکیام، آنچه نیک در خاطرم مانده، پدربزرگی است قصهگو با لبخندی شیرین و شوخیهای بامزه. حالا هم همان است؛ با این تفاوت که غم و عشق روزگار، مرا با وجوه دیگری از او آشنا ساختهاست. یادم هست یک بار بر سفرۀ ناهار نشسته بودیم. به دستان بزرگ او خیره شده بودم. برخلاف همه، با نان، برنج را لقمه میگرفت و خواستم با دستان کوچکم لقمه بگیرم. رو کرد به من و لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «نگاه کنید آقا مرتضی را!» همه به من نگاه کردند. آب شدم از خجالت! دوست داشتم شبیه او باشم. غم و عشق روزگار، میراث او را نزد من گرامیتر ساختهاست: معصومیت! معصومیت سرمایۀ این مرد است و چیزی است که آن را با هیچ مقام و ثروت و شهرتی تاخت نمیزند و به هیچ پلیدی و خفتی نمیآلاید جان خود را…
گاهی با هم شعر میخوانیم. گاهی کتابی را نشانم میدهد و گاهی گپ میزنیم. هر چند در هجوم جوانی هستم و بهرهای که زمان به من میدهد از “بودن با او”، بیرحمانه اندک است، امّا هر بار نشست و برخاست با پدربزرگ، برای من چون نشستن در برابر نسیمی است که سختیها روحم را نرم میسازد و غمم را تسکین میدهد و به پاکی و رستگاری آن، موعظهام میکند. تا این جا «معصومیّت» چند بار تکرار نشده است احساس نمیکنم چیزی در جهان باشد که لطافت و حساسیت او را نخراشد. گاهی فکر میکنم دوری از خدا که اغلب به آن خو کردهاند، هیچگاه برای او قابل هضم نیست. تکهای از خداست که جدائی، غمگینش ساخته و شاید همین باشد منبع غنی بی پایان کلمات و عباراتش که رقص کنان به ذهن و جانش هجوم میآورد. گاه شب و گاه نیمه شب از خواب میخیزد و این واژههای درد و عشق را در نور مهتاب بر کاغذ مینگارد … هنوز که هنوز است همزاد پرشورش انگار در بیابانی بی انتها به سماع مشغول است و پیام میفرستد به شاعر!
پدربزرگ آرام است، اما آرامشش، آشفتگی جهان را تاب نمیآورد. پدربزرگ خون و ستم و بیعدالتی را طاقت نمیآورد. بسیار شده که او را خیره به اخبار تلخ دنیا یافتهام که چیزی شبیه اشک شده! اگر خداوند تصمیم داشته اشک اندوه و عشق و انسانیت را تجسم انسانی بخشد، بیگمان پدربزرگ را باید تجسم صورت پُرمهر و اندوه شگفتیهای خداوند دانست. پدربزرگم شفقتی است به تمام انسانها، به تمام موجودات و به تمام هستی… پدربزرگم «مُشفق» است و جهان او را دوست میدارم؛ جهان کلمات، جهان کتابها، جهان عاشقان و جهان فراقها و دردها. جهان مشفق بوی بیدردی نمیدهد. او حتی وقتی شوخی میکند، حتی وقتی جوک میگوید، حتی وقتی قهقهه میزند، آکنده از درد است؛ درد انسان بودن و رنج انسان ماندن در بحران تسلیم آدمیان در برابر بتها، در بحران گرفتار آمدن آدمیّت در طوفان شهوت و آز و حرص و در بحران بیتفاوتی به درد دیگران. گاهی در اتاقش و گاه در آشپزخانۀ خانهاش، مینشینیم به حرف زدن. از حال و روز شعر میپرسم و از روزگار. رنگ صدایش، تاریخ دارد و فکر. تاریخ را واگویه میکند و افکار بلند و گاه خستهاش، هشدار میدهد. نوازش میکند و گاه میبارد! میبارد بر تمام رنجها…
هیچ وقت نتوانستهام به او بگویم چهقدر شعرهایش را دوست دارم. زبانم نمیتواند انگار حرف دل و جانم را بازگو کند. شعرهایش را نه به خاطر وزن و قافیه و ریتم و ضربآهنگش ـ که همگی همواره در اوج ظرافتاند ـ بلکه به خاطر غمش دوست میدارم؛ غمی که آزار نمیدهد و چنگ نمیکشد، بلکه روح را بیدار میکند و چشمم را به جهان میگشاید؛ جهانی که خروش حق دیگر از گوشهگوشهاش نمیخیزد:
«روزگاری شد که از دلها خروشی برنخاست
سردمهری سوخت جانم، گرمجوشی برنخاست!
بر لب خاموش ساحل، موج فریادی نریخت
ز آتش دریا گدازِ غم، خروشی برنخاست!
نالۀ شبگیری از نای شباویزی نجَست
نغمۀ جانبخشی از بانگ سروشی برنخاست!
از شبستان سحر، سردرگریبان، غنچهوار
در هوای خندۀ گُل، پردهپوشی برنخاست!
تا بجوشد ز آب آتشگون چو خُم، در عاشقی
دستافشان، پایکوبان، جرعهنوشی برنخاست!
از درون خرمن گندمنمایان، ای دریغ!
در فریبآباد گیتی، جوفروشی برنخاست!
قرنها در قرنها، دستی برون نامد ز غیب
رهروان درد را، باری ز دوشی برنخاست!» (بهمن ۱۳۵۵)
قالب شعر به گمان من، در کار پدربزرگ درجۀ دوم اهمیت را دارد. روح اوست که شعرش را جان میبخشد. حتی وقتی قالبی کاملاً متفاوت را میآزماید، همان وجد و همان غم و همان عشق،کلماتش را اوج میدهد:
«در یک غروب گُنگ،
نقاش چیرهدست
در کارگاه خویش، بیخویشتن نشست
افسرده از فریب،
دلخسته از شکست…»
من عروض و قافیه نمیدانم و در سُرایش شعر، چیرهدست نیستم. آنچه حس میکنم، رنج به رنجی است که در تار و پود اشعارهای پدربزرگ نشستهاست و دنیا را همانگونه که هست، نشان میدهد و البته، همواره نقشی از عشق نیز بر آن مینهد تا اُمید زنده بماند که اُمید، در تلخکامیها، یگانه بهانۀ زندگی است.
خانۀ پدربزرگم را بسیار دوست میدارم. کودکیام در آنجا گذشتهاست و نور وجود او و مادربزرگم همواره آرامم میسازد. آرامش و غم و عشق، رهاوردی است از زندگی مشفق بزرگ برای من. حیلهگری، تزویر، حرص و آز و امراضی چون خودنمایی و خودپرستی برای پدربزرگ بیمعناست. زندگی را صاف و ساده و صادق میگذراند. دلبستۀ چیزی نیست که به حقارتش کشاند و رفیعتر از شعرش، بینیازی اوست؛ نه آنکه قلّۀ شعرش کوتاه باشد، بل، قلۀ انسانیتش بس بلند است. با گربهها، با پرندگان و با همۀ مخلوقات بی مکر و فریب خدا، شادمان میشود و چهرهاش میشکفد. انگار «طبیعت» است که در او به شاعری صبور تبدیل شده؛ طبیعت بیدروغ، طبیعت مهربان. پدربزرگم، عباس مشفق کاشانی، فخر ادب ایران معاصر و روح انساندوست این زمانه است که گوهر وجودش را پاس میدارم و پروردگارم را شاکرم که از زلالۀ وجودی چنین بیآلایش، به زمین راه یافتهام…