محمدحسن زورق: در سال ۱۳۸۹، شعری در وصف اُستاد مشفق کاشانی سرودم و در اواخر همان سال، همراه با مجموعۀ شعری که دفتر نشر فرهنگ اسلامی از اَشعار من، تحت عنوان «هفت شهر» منتشر نموده بود، به وسیلۀ برادرم برای استاد مشفق فرستادم. شعر من چنین بود:
«آنکه در هر دو جهان، فخر مسلمانی بود
مرد ایمان و عمل، مشفق کاشانی بود
گوهر علم و ادب، جوهر اندیشۀ ناب
آفتاب غزل و مهر سخندانی بود
کرد رسوا هنرش شعبدۀ نیما را
آنکه سهراب برش طفل دبستانی بود
گرم از آتش او نادرۀ گرمارود
قزوه در سایۀ او غرق غزلخوانی بود
گرچه همصحبت و همراه حمید است، ولی
«جذبه» از جذبۀ او گرم دُرافشانی بود
در غزل پیرو سعدی است به صد شیوه و شور
در قصیده اگر او همبر خاقانی بود
شاملو شیفتۀ عرصۀ اندیشۀ اوست
گرچه از قافلۀ نصرت رحمانی بود
زورقا، زنده و جاوید بود دفتر او
چون که شعرش همه اندیشۀ یزدانی بود.»
استاد در جواب من، نامه و شعر زیر را فرستاد:
استاد فاضل و سرور ارجمند، جناب آقای دکتر محمدحسن زورق، با سلام و عرض ادب و احترام، از عنایت آن گرامی استاد فرزانه از ژرفای جان و بن دندان سپاسگزارم. مجموعۀ شعر «هفت شهر» و شعر بلندی که مرحمت فرموده بودید، در عید نوروز امسال، وسیلۀ برادر بزرگوارتان عزّ وصول یافت و اسفندم را فروردینی کرد و اینک که مطالعۀ هر دو اثر را به پایان بردهام، دنیایی از شور و شوق و شیدایی را در وجود من برانگیختهاست. بدون تردید، مجموعۀ پُرمحتوای «هفت شهر» زبان حال کسانی است که دلبستۀ انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی ایران و امام عزیز بوده و از سرچشمۀ زلال توحید و نبوت و از کوثر وجود امامان معصوم(ع) برخوردار شدهاند؛ زیرا اثر چاپ شده در مجموعۀ مورد بحث، از شاعر و نویسندۀ توانایی است که شعر او از عالم غیب و شهود الهام گرفته و بر صفحات مجموعه نقش بستهاست. قصیدهای که همراه این نامه تقدیم میشود، قطرهای است از دریای هنر آن عزیز و شکستهبستهای از طبع نارسای ارادتمند، که اُمیدوارم مورد عنایت قرار گیرد. چنین باد و چنینتر. عباس مشفق کاشانی. با عرض ارادت و احترام. ۲۰/۱۲/۱۳۹۰٫
به نام چاشنیبخش زبانها
تقدیم به استاد فاضل و شاعر ارجمند، محمدحسن زورق
هفت شهر سخن
شب گذشته که جان حلقهدار ماتم بود
به پرده سازِ دلم نغمهپرورِ غم بود
به سختجانی من روزگارِ بدفرجام
به دامِ تیرۀ پندارخیزِ ماتم بود
به سایهروشن اندیشه، نقشِ خاطرهها
چو خوابِ مستی، پادرگریز و مبهم بود
ز نالههای غریبانهام به دامن شب
گرفته چون دلِ عاشق، فضای عالم بود
چه شب، به داغِ جنون، ساغری ز خون لبریز
دو دیده از گُهرِ اشک، غیرتِ یم بود
چراغِ آه جگرسوزم از کرانۀ درد
به سوز و سازِ غمِ جانشکار، همدم بود
نبود عقدهگشا غنچه را نسیمِ سحر
نشسته بر رخِ گُل، اشک شرم و شبنم بود
به ناگه از درم آمد فراز پیک اُمید
که دلنوازی، در چهرهاش مجسّم بود
یگانه در شرف و شور و شوق و شیدایی
نشانی از هنری شاعرِ مکرّم بود
سپرده چامۀ نغزی به دست من، کز لطف
زلال کوثر و آیینهدارِ زمزم بود
بسیطِ خاک از آن، چون بهار گلآذین
فضایِ کلبۀ من گلفروز و خرّم بود
کلامِ او به مَثَل، همچو یاس، عطرآمیز
بیانِ او به سخن، با گلاب مُدغم بود
سخنشناس و سخنگستر و سخنپرداز
که ملکِ دانش و بینش ورا مسلّم بود
طراوت سخنش مُعجز مسیحایی
حلاوتِ هنرش رشکِ پورِ مریم بود
سخنوری، سفرآهنگِ رازِ سیر و سلوک
گشوده راه براهیمِ، ابنِ ادهم بود
مرا به «زورق» اندیشه تا فراسو برد
که گوهرش به صدف، دستچین آدم بود
به «هفت شهر» درآمد که هفت وادی را
به من نمود که هریک سواد اعظم بود
جواب شعر بلند تو کار هرکس نیست
که طبع پاک تو از آفتاب مُلهَم بود
مرا به خوانِ کرامت نشاندی از سر مِهر
که هرچه خواست دل من، در آن فراهم بود
مَعِن به جودِ وجودِ عزیز تو حیران
نشسته سر به گریبان، چنان که حاتم بود
سری در او همه سودایِ حیدرِ کراّر
دلی در آتشِ غم، داغ از محرّم بود
تو را ولای علی باد دستگیر ای دوست
که هر چه بیش سرودی ثنایِ او، کم بود
غمت مباد که در کارگاهِ غیب و شهود
به نام ایزد، بنیانِ عشق محکم بود
هنر به نام تو دیباچۀ فضیلت باد
که ختمِ هر سخنت وصفِ آلِخاتم بود
پیمبری که به اعجازِ هر کلامِ بلند
به زخمِ کهنۀ تاریخِ عشق، مرهم بود
ستود خامۀ «مشفق» بدین چکامه تو را
شب گذشته که جان حلقهدارِ ماتم بود
با احترام
مشفق کاشانی، ۰۱/۰۲/۱۳۹۰