مقاومت و عرفان؛ برون و درون شعر شفیعی کدکنی

0 1,658

وقتی به این ابیات از مثنوی عاشورایی علی معلّم ‌دامغانی می‌رسم؛

«از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم

زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم

چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما

تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما»[۲]

ابیاتی که مفهوم مؤاخذه از خویش و تاریخ را به خاطر بی‌تفاوتی در مقابل عاشورا برای اوّلین بار به گونه‌ای انقلابی مطرح می‌کنند، ناخودآگاه شعر «حلّاج» شفیعی کدکنی در ذهنم تداعی می‌شود که در کتاب «در کوچه‌باغ‌های نشابور» آمده است:

«در آینه دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

باز آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق، چه خواندی؟

که سال‌هاست

بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر

از مرده‌ات هنوز

پرهیز می‌کنند

نام تو را به رمز

رندان سینه‌چاک نشابور

در لحظه‌های مستی

مستیّ و راستی

آهسته زیر لب

تکرار می‌کنند

وقتی تو

روی چوبه‌ی دارت

خموش و مات بودی

ما

انبوه کرکسان تماشا

با شحنه‌های مأمور

مأمورهای معذور

هم‌سان و هم‌سکوت ماندیم

خاکستر تو را

باد سحرگهان

هر جا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه‌باغ‌های نشابور

مستان نیم‌شب به ترنّم

آوازهای سرخ تو را باز

ترجیع‌وار

زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان‌هاست»[۳].

گویا، روز به دار آویختن حلّاج، تکرار  یک آزمون تاریخی است، و آنانی که در آن روز بی‌تفاوت ایستادند و تنها مشاهده‌گر این جنایت بودند، همانانی هستند که در روز عاشورا نیز تماشاگر بودند و همانان در واقع ما بودیم؛ چرا که اگر امروز هم کسانی چون حلاج به پا خیزند، دوباره تماشاگر خواهیم بود. با این‌همه، حقّ و حقیقت و مبارزه در راه آن بی‌حجّت نخواهد ماند و خون حلّاج‌ها به هدر نخواهد رفت و از خون آنان رویش‌های تازه‌ای پا می‌گیرد، و خاکستر آنان سرچشمه‌ی آتش‌فشان‌هایی خواهد شد که چون مشعلی راه را به حق‌پویان نشان خواهد داد. چنین است که حلّاج، پس از قرن‌ها دوباره در آینه نمایان می‌شود، و باز سرود سرخ انالحق ورد زبان اوست، و هنوز شحنه‌های پیر از مرده‌ی او پرهیز و رندان سرمست نام او را به زمزمه تکرار می‌کنند. و نیز بسیاری از شعرهای انقلاب و دفاع مقدّس از شاعران انقلاب را که می‌خوانم، شعرهای مجموعه‌ی «در کوچه‌باغ‌های نشابور» از جمله این غزل را به یاد می‌آورم:

«موج‌موج خزر از سوگ، سیه‌پوشانند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند

بنگر آن جامه‌کبودان افق، صبح‌دمان

روح باغ‌اند کزین‌گونه سیه‌پوشانند

چه بهاری‌ست خدا را که در این دشت ملال

لاله‌ها آینه‌ی خون سیاووشانند

آن فروریخته گل‌های پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

نام‌شان زمزمه‌ی نیمه‌شب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ

سرخ‌گل‌های بهاری همه بی‌هوشانند

باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار!

بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند»[۴].

که غزل‌سوگ‌سروده‌ای حماسی‌ست برای شهدای مبارزه با رژیم طاغوت که در مردادماه سال هزار و سیصد و پنجاه شمسی در اوج اختناق و سیطره‌ی ساواک سروده شده است. این غزل سرمشق نه تنها زبانی که ذهنی بسیاری از غزل‌های انقلاب و دفاع مقدّس است و زنده ماندن یاد و تداوم راه شهیدان که از محوری‌ترین مؤلّفه‌های مفهومی شعر شهادت و ایثار انقلاب اسلامی‌ست، گویا اوّلین بار در این شعر متجلّی شده است. و نیز غزل «آن عاشقان شرزه» که حماسی‌تر و موضع‌مندتر، از منظر فرهنگ شهادت و ایثار به بیان جاودانگی خون شهیدان و امتداد راه آنان پرداخته است:

«آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند،

رفتند و شهر خفته ندانست کیستند

فریادشان تموّج شطّ حیات بود

چون آذرخش، در سخن خویش زیستند

مرغان پر گشوده‌ی توفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند

می‌گفتی ای عزیز! سترون شده‌ست خاک

اینک ببین برابر چشم تو چیستند؛

هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز

باز آخرین شقایق این باغ نیستند»[۵]

و باز وقتی سرود حماسی حمید سبزواری با مطلع:

«آمریکا! آمریکا! ننگ به نیرنگ تو

خون جوانان ما، می‌چکد از چنگ تو»[۶]

و شعرهای ضدّ آمریکایی شاعران انقلاب، از جمله ترانه‌ی «طرحی از تائیس» علی معلّم‌دامغانی؛

«طرح آزادی به رغم بندگی کردن

طرح مشرک

طرح کافر زندگی کردن

طرح اومانیته‌ی بالیده از تخنه

طرح در ایمان انسان آخرین رخنه

طرحی از تائیس مشعل‌دار، از ابلیس

ماده‌دیوی مانده بر امواج آتلانتیس

طرحی از تائیس.

این که می‌بینید، بابل نیست

آتن نیست

آتیکاست

بل نه آتیکای یونان

بابل مغرور؛ آمریکاست…

…طرحی از تائیس، از ابلیس

از شیطان آتیکا

لکّه‌ی ننگی‌ست بر ننگ جهان

دامان آمریکا»[۷]

را که می‌خوانم، «شعر نیویورک» شفیعی کدکنی، به ذهنم خطور می‌کند؛ شعری که در زمانی سروده شده که آمریکا نه تنها هنوز این‌گونه به عنوان شیطان بزرگ معرّفی نشده بود، که بزرگ‌ترین شریک سیاسی، نظامی و اقتصادی رژیم حاکم بر ایران نیز بود و قبله‌ی آمال و آرزوهای بسیاری از روشن‌فکران این سرزمین. و این خود بیان‌گر روحیه‌ی استکبارستیزی و هوش‌مندی شفیعی کدکنی‌ست در دشمن‌شناسی:

«نیویورک

او می‌مکد طراوت گل‌ها و بوته‌های آفریقا را

او می‌مکد تمام شهد گل‌های آسیا را؛

شهری که مثل لانه‌ی زنبور انگبین،

تا آسمان کشیده

و شهد آن، دلار.

یک روز

در هُرم آفتاب کدامین تموز

موم تو آب خواهد گردید؟

ای روسپی عجوز!»[۸]

شفیعی، هوش‌مند و آگاه به رسالت تاریخی خویش در کار روشن‌گری و تلنگر زدن به وجدان‌هایی‌ست که امیدی به بیدار شدن آن‌ها دارد؛ در زمینه‌ای که به تعبیر شفیعی، زمانه‌ی عسرت است و شاعران غفلت‌زده، به برگ رخصتی فروخته‌اند و دل‌خوش که شعر می‌گویند؛ شعرهایی که از خواب هم ژرف‌تراست، و بازی با معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله:

«در این زمانه‌ی عسرت

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند ژرف‌تر از خواب».[۹]

او به حکم آیات قرآن ایمان دارد که: «خداوند، سرنوشت هیچ قومی را تغییر نخواهد داد، مگر این‌که خودشان بخواهند و در مسیر تحقّق آن تلاش کنند». او می‌داند که تمام جاده‌ها از او آغاز می‌شود. کافی‌ست خویش را باور کند و حضور خود را دریابد:

«می‌خواهم

در مزرع ستاره زنم شخم

و بذرهای صاعقه را یک‌یک

با دست‌های خویش بپاشم

وقتی حضور خود را دریافتم،

دیدم تمام جاده‌ها از من

آغاز می‌شود»[۱۰]

او به خواب مرداب‌ها حسرت نمی‌برد، و زندگی سرتاسر تلاطم و موج را پذیرفته است، و چون اقبال لاهوری باور دارد که موج تا هنگامی موج است که آرام نگیرد؛ زیرا به محض آرام گرفتن، نابود خواهد شد. شفیعی در زمانه‌ی شعرهای خواب‌آور، زندگی دریایی و دست در گریبان با موج و پریشانی و توفان را برگزیده است:

«حسرت نبرم به خواب آن مرداب

کآرام درون دشت شب خفته‌ست

دریایم و نیست باکم از توفان

دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست»[۱۱]

این یک منظر به شعر شفیعی کدکنی بود؛ منظری که مخاطب را بیشتر متوجّه جلوه‌ی بیرونی شعر شفیعی کدکنی می‌کند و جان‌مایه‌ی مقاومت را در شعرهای او نشان می‌دهد. امّا از منظری دیگر، در میان شاعران معاصر، دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی از دل‌بسته‌ترین شاعران به آموزه‌های عرفانی و پیشینه‌ها و پشتوانه‌های فرهنگی این مرز و بوم است و هیچ شعری از او را نمی‌توان سراغ گرفت که پشت‌گرم این مبانی ارزش‌مند نباشد. شفیعی نه تنها در شدّت بهره‌مندی از مبانی عرفان در جریان شعر معاصر چهره‌ای بی‌نظیر است، که در کیفیت بهره‌مندی از این مبانی نیز ویژگی‌های خاصّ خودش را دارد. ایده‌های معرفتی و فلسفی و حکیمانه، الهام‌بخش شعرهای شفیعی‌اند؛ تمام شعر پیرامون همان ایده‌ها می‌چرخد و محورهای افقی و عمودی مستحکم و منسجم خویش را در پرتوِ مغناطیس همان ایده‌ها پیدا می‎‌کند و به کمال می‌رسد. آشکارترین جلوه‌ی وابستگی و دل‌بستگی شفیعی به میراث فرهنگی و معرفتی این سرزمین، در عناوین شعرهایش نمود پیدا می‌کند. این عناوین، گاه نام شخصیت‌های مشهور یا نام کتابی مشهور یا عبارت یا مضمون معرفتی مشهوری از این شخصیت‌هاست؛ عناوینی چون «بار امانت»، «هفت‌خوانی دیگر»، «نور زیتونی»، «آیینه‌ی جم»، «محاکمه‌ی فضل‌الله حروفی»، «حلّاج»، «مزمور»، «آواره‌ی یمگان»، «شطح»، «معراج‌نامه»، «اضطراب ابراهیم»، «سیمرغ» و… نشان از این دل‌بستگی دارند. بهره‌مندی‌های شفیعی از پشتوانه‌های فرهنگ و عرفان، محدود به ذکر اصطلاحات یا استفاده‌ی تلمیحی از آن‌ها نمی‌شود. او این مفاهیم را از دل تاریخ به عرصه‌ی دغدغه‌های امروز انسان می‌کشاند و در رستاخیزی شورآفرین حیاتی دوباره می‌بخشد. استفاده از حلّاج و فرهنگ مفهوم و واژگانی که همراه دارد، از مصادیق چشمگیر استفاده‌ی تلمیحی از یک پدیده در تاریخ ادبیات و به‌خصوص شعر فارسی است:

«تا به پای علم دار نیاوردش عشق

سر شوریده‌ی منصور به سامان نرسید»

«گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد»

حلّاج، آن‌گاه که به شعر شفیعی راه می‌یابد، دیگر یک شخصیت معرفتی تاریخی نیست که در مقطعی نقش‌آفرینی کرده و اکنون باید از او به خاطر آن نقش‌آفرینی تجلیل کرد و تنها او و مفاهیمی که در هاله‌ی او قرار دارند را دست‌مایه‌ی مضمون‌آفرینی قرار داد و به این وسیله شعر خویش را به پشتوانه‌های فرهنگی مزیّن کرد. حلّاج در آیینه‌ی شعر شفیعی دوباره نمایان می‌شود؛ در حالی که کماکان سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست. حلّاج در شعر شفیعی هنوز بر دار است و کماکان شحنه‌های پیر از مرده‌ی او پرهیز می‌کنند و هنوز نام عاشقانه‌ی او نجوای لحظات مستی و راستی رندان سینه‌چاک نیشابور است که نمادی از هستی به حساب می‌آید.

«در آینه، دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

باز آن سرود سرخ “اناالحق”

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی

که سال‌هاست

بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر

از مرده‌ات هنوز

پرهیز می‌کنند»

تا این‌جای شعر، این حلّاج است که از دل تاریخ به روزگار ما آمده است و اکنون در ادامه‌ی شعر این ماییم که به دل تاریخ بازمی‌گردیم و هم‌عصر حلّاج می شویم؛ ما که در لحظه‌ی به دار آویخته شدن حلّاج، کرکسان تماشا بودیم و کنار شحنه‌های مأمور و مأمورهای معذور، با سکوت خویش، آن‌ها را تأیید کردیم.

این شعر شفیعی، مدام بین تاریخ و اکنون در رفت و آمد است و در همین رفت و آمده است که تاریخ و ما یگانه می‌شویم و به عصری واحد می‌رسیم؛ تاریخ در ما زنده می‌شود و ما در تاریخ، و از خاکستر حلّاج دوباره مردانی چون او می‌رویند و مستان نیمه‌شب که حلّاج‌های این روزگارند، نام او را ترجیع‌وار زمزمه می‌کنند:

«خاکستر تو را

باد سحرگهان

هر جا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه‌باغ‌های نشابور

مستان نیم‌شب، به ترنّم

آوازهای سرخ تو را باز

ترجیع‌وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان‌هاست».[۱۲]

در شعر دیگری از شفیعی، نام گل آفتابگردان و مشابهت این گل با قرص خورشید، دست‌مایه‌ی بیان و به تصویرکشیدن یکی از بزرگ‌ترین مبانی تفکّر عرفانی می‌شود در شعر «غزل برای گل آفتابگردان». گل آفتابگردان در این شعر، سالکی‌ست که در راه عشق گام نهاده است و نشانه‌ی این گام نهادن، ترانه‌ی گل آفتابگردان است که شاعر آن را می‌شنود و شکفتن گل آفتابگردان است که شاعر آن را می‌بیند:

«نفست شکفته بادا و

ترانه‌ات شنیدم

گل آفتابگردان!

نگهت خجسته بادا و

شکفتن تو دیدم

گل آفتابگردان!»

نیمه‌شب که تمام گُل‌ها و گیاهان به خوابی سنگین فرورفته‌اند، گل آفتابگردان، گرم طیّ طریق است و به جست‌وجوی معشوق خویش هر گوشه‌ی آسمان را می‌کاود. تنها اوست که آشنای این راه است و از راز عشق آگاه.

«به سحر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره

تو به آب‌ها سپاری همه صبر و خواب خود را

و رصد کنی ز هر سو ره آفتاب خود را

نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه

دم همّتی شگرف است تو را در این میانه…»

سپس دغدغه‌هایی که در طول سیر و سلوک گاه گریبان‌گیر سالک می‌شود، به سراغ سالک شعر گل آفتابگردان می‌آید؛ رفتن و رفتن برای رسیدن، یا رفتن و رفتن برای رفتن و بدون دغدغه رسیدن. سالک می‌رود چون قرار داشتن در مسیر به او و حیاتش مفهوم می‌بخشد و همین رفتن و در مسیر قرار داشتن برای او حکم رسیدن را دارد؛ «رفتم امّا همه‌جا تا نرسیدن رفتم». این دل‌مشغولی‌ها در شعر چنین به تصویر کشیده می‌شوند:

«تو همه در این تکاپو

که حضور زندگی نیست

به غیر آرزوها

و به راه آرزوها

همه عمر، جست‌وجوها

من و بویه‌ی رهایی

و گرَم به نوبت عمر

رهیدنی نباشد،

تو و جست‌وجو

وگر چند، رسیدنی نباشد…»

فراز پایانی شعر، یادآور داستان منطق‌الطّیر عطار است و یگانه شدن با معشوق و طرح یکی از اساسی‌ترین مبانی تفکّر عرفانی، یعنی وحدت وجود. پایان شعر، پایان سیر و سلوک است و رسیدن قطره به دریا و ذرّه به خورشید و تجلّی کامل معشوق در هستی عاشق.

شفیعی از مشابهت گل آفتابگردان و قرص خورشید با هوش‌مندی و تخیّل فرهیخته‌ی خویش استفاده‌ای شاعرانه و سرشار از معرفت می‌کند و این فراز شکوه‌مند را پایان‌بندی شعر «غزل برای گل آفتابگردان» قرار می‌دهد:

«چه دعات گویم ای گل!؟

تویی آن دعای خورشید، که مستجاب گشتی

شده اتّحاد معشوق به عاشق از تو رمزی

نگهی به خویشتن کن؛ که خود آفتاب گشتی».[۱۳]

انسان همواره در عرق‌ریزان کشمکش میان زمین و آسمان، روح و جسم، مادّه و معنا وابستگی و وارستگی و… قرار دارد و هنر و لطیفه‌ی خلقت او این است که بتواند بر مداری حرکت کند که نه جذب مطلق هر کدام از دو سوی این معادله شود و نه از هیچ‌کدام به کلّی بگریزد؛ البتّه راه کمال انسانی او این است که این مدار در نهایت با غلبه‌ی نسبی روح شکل گیرد.

شعر دیگری از شفیعی کدکنی، یعنی شعر بلند «اضطراب ابراهیم»، یکی از جان‌دارترین صحنه‌های نبرد این دو نیروی متضاد در وجود آدمی را به تصویر می‌کشد؛ بسیاری از مبانی عرفان در جهت تبیین و تعریف و تصحیح و تعدیل این دو نیروی متضاد پی افکنده شده‌اند و همواره در ادبیات و به‌خصوص شعر عرفانی ما سهم عمده‌ای از دل‌مشغولی شاعران عارف را این مبانی شکل داده‌اند؛ آواهایی درونی که برخی آدمی را به خاک فرامی‌خوانند و برخی به افلاک، و همین فراخوان‌های متضاد است که به اضطراب انسان در گذرگاه هستی دامن می‌زند.

در فراز اوّل شعر، طنین صدایی که آدمی را به آسمان فرامی‌خواند به گوش می‌رسد؛ صدای ساحری که در حضور و سرور خویش، روح را از جامه کبودی این‌چنین، در گشایش هزار اوج و موج می‌رهاند و برهنه می‌کند. صدایی که هستی را در دو واژه‌ی «گسستن» و «شدن» خلاصه می‌کند:

«این صدا، صدای کیست؟

این صدای سبز،

نبض قلب آشنای کیست؟

این صدا که از عروق ارغوانی فلق

وز صفیر سیره و ضمیر خاک و

نای مرغ حق

می‌رسد به گوش‌ها، صدای کیست؟

این صدا

که در حضور خویش و

در سرور نور خویش

روح را ز جامه کبودی این‌چنین

در رهایش و گشایش هزار اوج و موج

می‌رهاند و برهنه می‌کند،

صدای ساحر رسای کیست؟

این صدا

که دفتر وجود را

باغ پُر صنوبر سرود را

در دو واژه‌ی “گسستن” و “شدن” خلاصه می‌کند،

صدای روشن و رهای کیست؟»

همواره در مقابل این صدای آسمانی که ما را به افقی ملکوتی فرامی‌خواند، نیروی آن سوی دیگر این معادله، انسان را به تردید و درنگ فروخوانده و نگاه او را به خاک و خویشتن معطوف می‌کند. و هنگامه‌ی اضطراب آدمی در کشاکش این دو صدا فرامی‌رسد.

فراز دوم شعر «اضطراب ابراهیم»، این کشمکش درونی را در هنگامه‌ی خطیری که ابراهیم، اسماعیل را به قربان‌گاه برده است، با شکوهی هرچه تمام‌تر به تصویر می‌کشد:

«من درنگ می‌کنم

تو درنگ می‌کنی

ما درنگ می‌کنیم

خاک و میل زیستن در این لجن

می‌کشد مرا

تو را

به خویشتن

لحظه‌لحظه با ضمیر خویش جنگ می‌کنیم

وین فراخنای هستی و سرود را

به خویش تنگ می‌کنیم

همچو آن پیمبر سپیدموی پیر

لحظه‌ای که پور خویش را به قتل‌گاه می‌کشید

از دو سوی

این دو بانگ را

به گوش می‌شنید؛

بانگ خاک سوی خویش و

بانگ پاک سوی خویش:

“هان! چرا درنگ؟

با ضمیر ناگزیر خویش جنگ”

این صدای او

صدای ما

صدای خوف یا رجای کیست؟»

هیچ‌کدام از این صداها با ما بیگانه نیست. هر دو صدا، صدای درون ماست و این راز خلقت انسان است و این کشمکش، تقدیر او در آفرینش. بستگی و رستگی، تلاطم و خواب، هر دو را باید در وجود آدمی پذیرفت و آن‌ها را باور کرد. انسان اگرچه همواره در این اضطراب و کشمکش بوده و خواهد بود، امّا میل باطنی او به آن طنین آسمانی گرایش دارد و تلاش او برای رستن از بستگی‌هاست:

«از دو سوی، کوشش و کشش

بستگیّ و رستگی

نقشی از تلاطم ضمیر و

ژرفنای خواب اوست

اضطراب ما

اضطراب اوست

گوش کن، ببین

این صدا صدای کیست؟

این صدا

که خاک را به خون و

خاره را به لاله

می‌کند بدل

این صدای سحر و کیمیای کیست؟

این صدا که از عروق ارغوان و

برگ روشن صنوبران

می‌رسد به گوش

این صدا

خدای را

صدای روشنای کیست؟»[۱۴]

هرکدام از شعرهای دفترهای مختلف شفیعی را که پیش چشم داشته باشیم، جلوه‌های مبانی عرفان و کشف و شهود اشراقی را می‌توانیم در آن به تماشا بنشینیم. دشواری هنگامی‌ست که بخواهیم در آثار شفیعی کدکنی شعری را بیابیم که نشانی از این مبانی در آن نباشد.

 

* منابع:

ـ سبزواری، حمید؛ سرود درد؛ انجمن قلم ایران؛ ۱۳۸۹؛ تهران.

ـ شفیعی ‌کدکنی، محمّدرضا؛ آواز باد و باران؛ چشمه؛ ۱۳۷۷؛ تهران.

ـ ــــــــــــــــــــ ؛ در کوچه‌باغ‌های نشابور؛ سخن؛ ۱۳۸۸؛ تهران.

ـ معلّم ‌دامغانی، علی؛ رجعت سرخ ستاره؛ سوره‌ی مهر؛ ۱۳۸۵؛ تهران.

[۲] معلّم ‌دامغانی، ۱۳۸۵٫

[۳] ‌شفیعی کدکنی، ۱۳۸۸٫

[۴] همان.

[۵] همان.

[۶] سبزواری، ۱۳۸۹٫

[۷] شفیعی کدکنی، ۱۳۸۸٫

[۸] همان.

[۹] همان.

[۱۰] همان.

[۱۱] همان.

[۱۲] ‌شفیعی کدکنی، ۱۳۷۷٫

[۱۳] همان.

[۱۴] همان.

تاریخ مقاله: دی ماه ۱۳۹۳

نویسنده:مصطفی محدّثی‌خراسانی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.