وضعیت فلسفه در ایران امروز؟

با حضور آقایان: محمد جواد پیرمرادی- مهدی طاهریان- بهزاد مرتضایی- محمدعلی رمضانی- حسین شیخ الاسلام- علی اصغر فهیمی فر- حسین رویوران- ابراهیم متقی- محمد حسن زورق

0 653

رمضانی:

بحث فلسفه زیر بنای فکری همه مجموعه های بشری و همه انسان ها را تشکیل می دهد،نگرش آن ها به جهان را به هر شکل مثبت،منفی یا حتی پوچ گرایی سامان می دهد همان طور که ارسطو گفت انسان اگر بخواهد  فیلسوف باشد باید فیلسوفی بکند و اگر نخواهد فیلسوف باشد باز باید فیلسوفی بکند.به هر حال نوع نگرش فلسفی از درون مایه و ذات انسان تفکیک پذیر نیست شاید نطقی که در عبارت «انسان حیوان ناطق است» گفته شده یا این که بعضی از بزرگان مثل آیت الله جوادی آملی فرموده اند انسان حیّ متالّه است،هم جنبه نطق که منظور از آن تفکر انسان است و هم جنبه تالّه که استاد بزرگوار علامه جوادی اشاره می فرمایند هر دو حکایت از این دارد که نوع نگرش تعقلی جزء ذات انسان است. فلسفه رسمی و آن چه در مکاتب فلسفه آمده داستان دیگری دارد اما ذات فلسفه و ذات تفکر و تعقل و اندیشه و داشتن تحلیل و تفسیر درباره جهان از هیچ انسانی جدا نیست و فلسفه از این جهت اهمیت پیدا می کند.ما نیز در نگرش اسلامی خود تا حد زیادی برای  فهم دین،تفسیر و کاربرد آن نگرش فلسفی را دخالت می دهیم. به عنوان مثال خواجه طوسی از کسانی بود که کلام را تا حد زیادی به حوزه فلسفه نزدیک کرده و بین این دو آشتی برقرار کرده و بزرگان انقلاب مثل امام،شهید مطهری،مقام معظم رهبری و مرحوم علامه طباطبائی و… اکثرا دارای دیدگاه های فلسفی هستند و سنت فلسفی حکمت متعالیه را قبول دارند و می شود گفت که یکی از زیر بناهای تفکر انقلاب ما همین نوع نگرش فلسفی است که این بزرگواران داشته­اند ولی وقتی می گوییم فلسفه چه وضعیتی دارد خود کلمه فلسفه به خاطر فضایی که ما در جهان امروزی در آن قرار داریم این طور نیست که دارای مفهوم واحدی باشد و تلقی واحدی از آن وجود داشته باشد.ما در آموزه های اسلامی خود مفهوم حکمت را هم داریم که گاهی هم معنا با فلسفه تلقی می شود و گاهی با تفاوت هایی در نظر گرفته می شود اما واقعیت این است که هم پوشانی بسیار زیادی(با مفهوم فلسفه) دارد و اگر هم معنا با هم بگیریم [به خصوص در حوزه فلسفه اسلامی نه مطلق فلسفه] چندان خطا نکرده ایم.اگر بگوییم موضوع بحث ما خود فلسفه است باید تعریف فلسفه را مشخص بکنیم از این جهت که منظور ما از فلسفه مطلق تفکر عقلی و استدلالی است یا فلسفه به معنای خاص آن است که این خودش یک حوزه می تواند باشد بعد به طور طبیعی ما هر دانشی را که می خواهیم معرفی بکنیم یا به موضوع تعریف می کنیم که اگر در حوزه فلسفه اسلامی بخواهیم صحبت کنیم موضوع فلسفه را «موجود بما هو موجود» دانسته اند و اگر بخواهیم با غایت، فلسفه اسلامی را تعریف بکنیم فرموده اند این دانشی است که نتیجه آن این است که حکیم یا فیلسوف جهانی می شود ذهنی مشابه جهان علمی. ملاصدرا در اسفار این طور می فرماید:صیروره العالِم عالَمًا عقلیّا مضاهیا اَی مشابها للعالَم العینی.و در آن بیت مشهور هم هست که می گوید:جهانی است بنشسته در گوشه ای.یعنی اگر کسی حکیم و انسان کامل شود یک جهان علمی و دانشی خواهد شد که عصاره تمام هستی است.شاید مضمون شعر منسوب به امام علی علیه السلام که می فرماید: ((اَتزعم انّک جِرمٌ صغیر  و فیکانطوی العالَم الاکبرُ)) اشاره به همین حقیقت داشته باشد.یا در تعریفی دیگر علم بحقایق الاشیاء بقدر طاقه البشری هم گفته شده است.اگر بخواهیم فلسفه را به روش تعریف بکنیم،کما این که این کار هم صورت می گیرد،باید گفت فلسفه دانشی است عقلی و استدلالی که درباره هر پدیده ای و در مورد هر امری،به تعبیر خود فلسفه [که امر را یک مطلب موسّعی می گیرند] یا هر شیئی بحث می کند.این ها یک مجموعه تعاریف است که وقتی در مورد فلسفه صحبت می کنیم باید آنها را بشناسیم و مقصودمان را روشن بکنیم.اگر بخواهیم فراتر نگاه بکنیم علاوه بر چیزهایی که در حوزه حکمت و فلسفه اسلامی گفتیم،نقادی عقل نظری به عنوان یکی از حوزه های مهم فلسفه که از کانت شروع شد امروزه در دنیا مطرح است.یعنی وقتی از فلسفه اسم می برند ذهنشان کاملا به سمت معرفت شناسی و اعتبار عقل و این گونه مسائل می رود.نحله های دیگری هستند که فلسفه های تحلیلی و تحلیل زبانی فلسفه را در حد تحلیل و شفاف سازی مفاهیم و گزاره ها کاهش می دهند.یا فلسفه علمی و فلسفه های پراگماتیستی نیز مدعی اند که «فلسفه» اند هم چنین فلسفه های اگزیستانسیالیستی و فلسفه های فنومنولوژی و پدیدار شناسانه.این تعاریف و مکاتب تا قدری گسترش پیدا کرده که شهید مطهری می فرماید اگر بخواهیم برای آن چه که امروزه در دنیا به آن فلسفه می گویند عنوان مشترکی پیدا کنیم عنوان «نه علم» را باید به کار ببریم.یعنی هر چه که علم نیست را در یک جعبه می ریزند و به آن فلسفه می گویند.و معتقدند اشتراک میان فلسفه اسلامی و «نه علم» هایی که نام برده شد اشتراک لفظی است.پس وقتی که می گوییم وضعیت فلسفه در ایران چگونه است باید ببینیم  منظورمان کدام یک از این ها است؟اگر منظورمان فلسفه اسلامی است کدام یک از تعاریفش؟مثلا تعاریف مشائی یا اشراقی یا حکمت متعالیه ای یا فلسفه های کلامی تر؟یا منظورمان از فلسفه،فلسفه های غربی است؟

پیرمرادی:

همان طور که گفتید تعاریف متعددی از فلسفه وجود دارد.به نظرم برای این که بتوانیم بحث را ادامه بدهیم باید یکی از تعاریف را مبنا قرار بدهیم و بر اساس آن بتوانیم به سوال اصلی بپردازیم.پیشنهادم این است همان تعریف عرفی از فلسفه یعنی فلسفه به عنوان تفکر عقلانی،را مبنا قرار بدهیم.شما گفتید فلسفه را به «روش» هم می شود تعریف کرد، بازهم می توانیم تفکر عقلانی را مبنا قرار دهیم و بر این اساس جلو برویم . در ضمن بحث مشخص می شود که ما به عنوان انسان مسلمان و کسانی که وارث یک پیشینه فلسفی خاص هستیم  متفاوت با فلسفه ای که در غرب در سیصد چهارصد سال اخیر ظهور کرده فکر می کنیم و وقتی می گوییم تفکر عقلانی، تلقی ما با طرف مقابل چه تفاوتی دارد..لذا پیشنهاد می کنم که بر این اساس سوال کنیم که وضعیت فلسفه در ایران امروز چگونه است.

اگر سوال اصلی ما این است که وضعیت فلسفه در ایران امروز چیست، قطعا باید منظورمان از فلسفه روشن باشد و همان طور که می دانیم از فلسفه حتی در جهان اسلام هم تعاریف متعددی در دست است.تعاریف غربی را هم که اضافه بکنیم، با تعاریف بیشتری روبرو می شویم در یونان قدیم سقراط اولین کسی است که واژه فیلسوف را به کار برده و می گوید من فیلاسوفیس هستم یعنی دوستدار معرفت و دانش هستم. عشق به معرفت و دانایی که بارقه ای از عشق به ذات اقدس الهی است، تفلسف به معنایی که ویتگنشتاین گفته،فلسفیدن و این پندار که هر بحثی که صورت می گیرد فلسفه است(تعاریف مختلفی از فلسفه است)و می گویند دغدغه ای که قدما داشته اند و می خواستند به حقیقت و یقین برسند به هرحال در مورد فلسفه این معانی مطرح است و باید یکی از معانی که در عرف جامعه ما بیشتر به اذهان متبادر می شود را مبنا قرار بدهیم.

طاهریان:

در کلیت درست است منتهی یک عنوان متمایزی از فلسفه نیست یک تفکر گاهی عقلانی به عنوان بلغ ما بلغ است حالا می خواهد مخالف یا موافق عقیده ای باشد. این سینا می گفت همه تعبدی دین را قبول داریم.اگر فلسفه عقلانی باشد -که ملاصدرا می گوید- که چیزی را معطوف به دین می کند از فلسفه ابن سینایی و شیخ اشراق جدا می شود که می گوید همه چیز را ذوقی درک کرده ام نه عقلی.فقط برهان اقامه کرده ام و الا این ها را از طریق شهود درک کرده ام. تقسیم بندی در فلسفه غرب داریم و در فلسفه اسلامی هم داریم و در فلسفه اسلامی تفکر مشائی،تفکر حکمت متعالیه و تفکر اشراقی داریم.یعنی این ها واضح تر است و با توجه به عناوینش تکلیف ما روشن است ولی در (تعریف فلسفه به عنوان)عقل گرایی ابهامات زیادی وجود دارد.

پیرمرادی:

من عقل گرایی نگفتم، گفتم تفکر عقلانی که با عقل گرایی مقداری تفاوت پیدا می کند.

طاهریان:

آن چیزی که من انتظار دارم این نیست که عنوان فلسفه را تفکر عقلانی بگیریم.بلکه منظور من قدری محدود تر و یک فضای خاص تری است.

رمضانی:

تفکر عقلانی را به عنوان تعریف و روش فلسفه مطرح می کنند به نتیجه هم اشاره می کنند و می گویند نوع تفکر عقلانی که نتیجه اش گزاره های ترکیبی پیشین باشد که این جا مقداری بحث تخصصی می شود ولی قید زده می شود و بحث را از ابهام خارج می کند.

مرتضایی:

من بعد از این که از رشته فلسفه فارغ التحصیل شدم با فلسفه به معنی مصطلح و متداول در جامعه علمی فاصله گرفتم.آن چه که امروز در جامعه ما رواج دارد. دیدگاه موافق و مخالف دارد،یکی هم آن چه که در چند دانشگاه و یکی دو پژوهشگاه در سطح کشور به معنای بحث های فلسفی تخصصی رواج دارد. یعنی فلسفه به معنی آن چیزی که امروز با آن زندگی می کنیم برای این که بخواهیم بگوییم فلسفه نداریم یا داریم و اگر فلسفه داریم چه فلسفه ای داریم. مخاطبش چه کسانی هستند آیا آن بحثی که امروز در حوزه های علمی ما رواج دارد را ملاک قرار بدهیم یا آن چه در دانشگاه های ما رواج دارد را ملاک قرار بدهیم؟یا در مورد  آن چه که معتقدیم در جامعه فلسفه حاکم است صحبت کنیم؟در مورد آن چه در حوزه های علمی رواج دارد آیا می خواهیم ببینیم کارکرد فلسفه در جامعه چیست و امروز چه استفاده ای در سطوح مختلف از فلسفه می شود به ذهنم می آید که یک معنی مشترک را بگیریم که چه چیزی زیر بنای ساختار فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی جامعه ماست و آن معنا از فلسفه را بگیریم.چه نوع فلسفه ای امروز ساختارهای آموزشی ما،ساختارهای اجتماعی،سیاسی،اقصادی ما را حمایت می کند که این بناهای فرهنگ و اجتماع و اقتصاد روی آن فلسفه سوار است؟و وقتی این جا بحث کنیم می شود صحبتی کرد که مقداری ملموس تر و محسوس تر است زیرا ما راجع به چیزی صحبت می کنیم که زیربنای علم و فرهنگ و سیاست و اقتصاد ما هست. راجع به آن بخش از فلسفه که در دانشگاه های ما رواج دارد خدمتتان عرض بکنم آن چه که در دانشگاه های ما رواج دارد و به عنوان فلسفه آموزش داده می شود عمدتا مجموعه ای از آثار نویسندگان فلسفه غرب است که دائما بازگو می شود.من اطلاع ندارم در مراکز تحقیقاتی و علمی ما چه مقداری روی این ها کار بیشتری می کنند ولی آن چه در دانشگاه تهران،دانشگاه تربیت مدرس یا دانشگاه های دولتی دیگر تدریس می شود مرور آن چیزی است که در فلسفه های غرب بوده و در نهایتش در مورد تاریخ فلسفه کاپلستون یا فلاسفه دیگر صحبت می شود.چیزی که بخواهیم در موردش اظهار نظر بکنیم و بگوییم چیز تازه ای است که در ایران مطرح می شود از نظر من چنین نیست. این که تا چه حد چنین هست یا نیست نمی دانم،ادعایی است که مطرح کردم.این دیدگاه من است راجع به آن چه در این حوزه فلسفه می گذرد

فهیمی فر:

من به اعتبار رشته خودم که بحث فلسفه هنر و زیبایی شناسی است عرض می کنم فلسفه در غرب با این که برای عمل افق می سازد و معطوف به عمل است و این نظام تئوری از درون،نظام معرفت شناسی را در عمل پشتیبانی می کند ما غرب را به عنوان یک جریان زنده و پر نشاط در عمل نمی بینیم ولی در تفکر ما فلسفه عبارت شده از مروری بر داشته هایی که در فلسفه غرب یا شرق است و اگر خیلی هنر بکنند کاپلستون را تدریس می کنند و در حوزه فلسفه ایران و فلسفه اسلامی هم همین طور است.منتهی هیچ وقت نمی گویند نقش فلسفه در اجتماع ما چیست؟انقلاب اسلامی در درجه اول یک سازه فلسفی است یعنی دو سوال اصلی را مطرح می کند که جهان چیست و انسان چیست؟ اگر این دو سوال به خوبی تاویل نشود انقلاب اسلامی تبدیل به یک رفورم سیاسی می شود.بنابر این باید ببینیم چرا غرب این گونه است؟یعنی سیر تکامل فلسفه صرفا به یک سری مباحث انتزاعی محدود نشده و در عمل در ریزترین مسائل خودش را نشان می دهد و مباحث را حمایت می کند.ما سالیانه هزاران نفر فارغ التحصیل در حوزه های هنری از دانشگاه ها داریم و خود من در اکثر دانشگاه های تهران بوده ام ولی مجموعه تلاش های زیبایی شناختی و هنری تبدیل به یک مکتب نمی شود یعنی تکنیک ها،ابزار و زبانی که ما در هنر به کار می بریم مستظهر به یک مبانی معرفت شناسی فلسفی نیست.نه می توانیم تکنیک ابداع بکنیم و نه می توانیم تکنیک های غرب را در جهت مبانی فکری و نیازهای فرهنگی خودمان به کار ببریم.علتش این است که دستگاه معرفت شناسی،که من اسمش را قطب نما می گذارم ،وجود ندارد که بیاید پشت هنر و معطوف باشد به قابلیت های هر رشته ای مثل سینما،مثل ادبیات داستانی،مثل شعر،مثل نقاشی،مثل معماری و چون نیست انگار در تاریکی تلاش می کنیم و یک چیزهایی را می سازیم ولی تبدیل به یک مکتب به معنایی که فیلسوفان هنر می گویند نمی شود.این قضیه در همه ساحت اجتماع مطرح است.فلسفه برای ما شاید خیلی حمایت کننده نیست،پیشنهاد دهنده صورت های تمدنی نیست،این سومین سوال است.در صورتی که در غرب فلسفه مادی یک تمدن را ساخته است.در غرب سوالاتی که [حداقل در حوزه تخصص خودم را می گویم] در رشته های هنری می شود سوال های کاملا فلسفی است و این بستری را فراهم می کند که تجربیات در آن جا شکل می گیرند و متحد می شوند و جامعه را از نظر هنری به جلو می برند ولی ما در واقع چنین چیزی را نداریم.همان طور که گفته شد ما باید یک نظام عقلانی داشته باشیم که بتوانیم وحدتی بین اندیشه و عمل تولید کنیم.اگر با این روش پیش برویم می توانیم خیلی از مشکلات اجتماعی را در حیطه تئوریک مطرح کنیم اما اگر چنین نباشد و بخواهیم بگوییم مثلا تفاوت حکمت سینوی با حکمت اشراق چه بوده یا ملاصدرا چه کار کرده،شاید چندان راهنمای عمل نباشد.

پیرمرادی:

وارد آسیب شناسی شدید. شما گفتید نظام عقلانی و من استنباط کردم تعریف شما از فلسفه یک نظام عقلانی است،من گفتم اول سر این واژه به توافق برسیم تا بعد بگوییم وضعیت فلسفه چگونه است و آن وقت وارد آسیب شناسی بشویم.از گفتار شما استنباط کردم که در بحث آسیب شناسی می گویید وضعیت فلسفی ما پشتوانه عمل ما نیست.

فهیمی فر:

بیشتر در فلسفه حالت کلامی داریم.

پیرمرادی:

بله،انتزاعی است و ما را به عمل فرا نمی خواند. بسیار خوب! این چه چیزی است که ما را به عمل فرا نمی خواند؟آیا منظور ما از فلسفه، لیبرالیسم است که در غرب مطرح می شود؟یا منظورمان از فلسفه،فلسفه متعالیه است؟آن مشترکات را بگیریم،یعنی فلسفه اسلامی است با تفاوت هایش که مثلا وجه اشتراک ملاصدرا و سهروردی و ابن سینا این است که به عمل نمی خواند یا فلسفه کانت است که به عمل نمی خواند.ما که می گوییم فلسفه آیا منظورمان فلسفه غربی است یا شرقی؟شما وقتی به دانشگاه تهران می روید،آن جا از دانشجو می پرسید رشته ات چیست و می گوید رشته ام فلسفه است و واحدهایش را می گوید می بینید که صحبتی از ابن سینا نیست،صحبتی از ملاصدرا نیست ولی واژه فلسفه را به کار می برد.به همین خاطر عرض کردم ما بگوییم منظورمان از فلسفه چیست؟آیا طبق فرمایش شما مثلا نظام عقلانی است؟یا تفکر عقلانی است؟یا عشق به معرفت است؟یک چیزی را مبنا قرار بدهیم و بر اساس آن به سوال اصلی بپردازیم که اگر بعدا گفتیم وضعیت نامناسب است آن را تبیین کنیم که چرا نامناسب است؟اگر خوب است چرا خوب است؟

طاهریان:

من فکر می کنم که اصلا مفهوم فلسفه را بحث نمی کنیم،بالاخره فلسفه یک مفهوم بین الاذهانی  است چه بین دیگران و چه بین ما،و به نتیجه نمی رسیم.کلا فلسفه با هر مفهومی که اعضای این جلسه یا دیگران از آن دارند یک مفهوم بین الاذهانی از فلسفه است،بعدا بیاییم بحث های بعدی را مطرح کنیم.اگر وارد آن بحث بشویم که مثلا فلسفه نظام عقلانی است مخاطب بیشتر گیج می شود،بگذاریم به (درک)خود مخاطب.فرمودند یک بحث این است که چرا فلسفه در ایران کارآمد و کاربردی نیست و در غرب هست،این یک بحث جدایی است.در بحث فلسفه ما نمی توانیم یک تصور از این بحث ارائه بدهیم من یک مخاطب کلی دارم گاهی یک نفر عوام است گاهی یک فیلسوف است و نکات دقیق و عقلانی می گوید یا به لحاظ حکمت عملی کارهایش سنجیده است، سقراط شاید هزار مفهوم برای فلسفه گفته است که من یک تحقیق و پژوهشی می خواستم بکنم دیدم آدم گیج می شود و آخرش رها کردم.هایدگر گفت بهترین سوال این است که وجود را نمی شود شناخت و رها کرد.ما هنوز تعاریف فلسفه را به نوع قدر مشترک نمی توانیم ارائه بدهیم پس آن را رها کنیم و یک بحث دیگری را مطرح کنیم.

رمضانی:

وقتی که بحث پیرامون تفکر عقلانی که می کنیم هم در مورد وجود می توانیم بحث کنیم هم در مورد معرفت هم در مورد جامعه هم در مورد هنر و  در مورد صنعت،در مورد تمدن و در مورد هر پدیده ای می توانیم با روش عقلانی بحث بکنیم و مطمئنا سنخ بحث ما با بحث های تجربی خالص یا ذوقی خالص متفاوت خواهد بود.

پس منافاتی ندارد که یک تعریف نسبتا قابل قبولی داشته باشیم و از بین تعاریفی که گفته شد تعریف به روش را مورد اشاره قرار می دهیم. به خاطر سنخ بحث های فلسفی است که یک مقدار گسترده و دراز دامنه است و کارکردهایش هم قابل بحث است و به طور طبیعی فلسفه کارکردهای متفاوتی دارد یکی این که نگرش ما به جهان را می تواند سامان بدهد،حالا به هر شکلی که با روش عقلی و استدلالی به آن برسیم، دیگر این که این نظر تبدیل به عمل و رفتار حکیمانه بشود،این هم در بحث حکمت عملی مطرح است،و اگر به شکل جزئی تر بخواهیم نگاه کنیم ایضاح مفاهیم کار فلسفی است و کشف پیش فرض ها کار فلسفی است،چون بعضی معتقدند و به نظر هم درست است که می گویند اگر ما کتابی می نویسیم بین سطرهای کتاب و قسمت های نانوشته اش هم مطالبی خواهد بود که کسی که با نگاه فلسفی نگاه می کند می تواند آن سطرها را بخواند یعنی آن خواننده عمومی نوشته ها را می خواند و یک فیلسوف کشف می کند که این نوشته ها مبتنی بر چه دیدگاه ها و نظراتی است و آن نانوشته ها را کشف می کند و می خواند.طبیعتا فیلسوف حرف بدون دلیل را نمی پذیرد،مطالبه گری جزء کارهایش است.نظام سازی جزء کارکردهای فلسفه است که خودش یک بحث مفصلی است که ما نظام سازی پیشینی را در نظر بگیریم که از زمان باستان مطرح بوده،دستگاه های اصل موضوعی که مبتنی بر چند  پیش فرض هستند که این یک نوع نظام سازی است که از پایین بچینیم و پله به پله بالا بیاییم یا نوع نظام سازی که در قرون اخیر توسط اسپنسر مطرح شد و او  معتقد بود همین طور که ما برای شناخت جهان یک برش هایی می زنیم و این برش ها را به رشته های مختلف می سپاریم،مثل یک کیکی می ماند که آن را تقسیم کرده ایم،مثل قسمت علوم زیستی،کیهان شناسی،فیریک،علوم انسانی و غیره و بعدا که نتایج این ها را گرد هم می آوریم می توانیم از حاصل این تفکر علمی یک نظام فلسفی تولید بکنیم که این یک خاصیت دیگری دارد که به آن فلسفه علمی می گوییم و نتایجی که علوم آورده اند را روی میز کنار هم می گذاریم تا ببینیم این پازل چه شکلی می شود و آن نظام به دست بیاید.یعنی دو نوع نظام سازی می تواند مطرح باشد که خودش محل رد و قبول های مختلفی است.رویکردهای نقادانه باز کار فلسفه است،تولید مبانی علوم جزء این حوزه است که همان طور که اشاره شد ما باید به این برسیم.همان طور که در ورود فلسفه غرب به کشورمان این دیدگاه ها را داشته ایم،برای این که به طور مصداقی به پرسش اول پرداخته باشیم عرض می کنم، امثال آقای فرانسیس بیکن و آقای دکارت را به عنوان پایه گذاران فلسفه جدید غرب مطرح می کنند که آقای بیکن گفت من در مقابل منطق ارسطویی منطق تجربی را مطرح می کنم و آقای دکارت هم از شکّ دستوری خودش شروع کرد و یک فلسفه جدید را پایه گذاری کرد،کسانی هم که فلسفه غرب را وارد کشور ما کردند موقعی که نظراتشان را مطالعه می کنیم می بینیم که آن ها هم نظر بر این داشتند که یک نحو پشتوانه ای برای آنچه به عنوان علوم جدید وارد ایران شده مطرح بکنند.به عنوان مثال اولین کسی که سعی کرده آثار جدید غربی را به زبان فارسی ترجمه بکند در قرن نوزدهم آقای  کونت دوگوبینو بوده است که کنسول فرانسه در ایران بوده و ایشان به کمک یک فرد زبان دان یهودی که او هم کارمند سفارت فرانسه در تبریز بوده می آید و رساله گفتار در روش دکارت را ترجمه می کند و عنوانش را حکمت ناصریه می گذارد و در آن جا نام دکارت را دیاکرت ذکر می کنند و بعد از آن ترجمه دوم را شخصی به نام محمود افضل الممالک کرمانی در زمان قاجار انجام می دهد که چندین سال بعد منتشر می شود و ترجمه سومش ترجمه آقای فروغی بوده است.و بعد هم اولین بار در سال ۱۳۱۰ کتاب تالیفی سیر حکمت در اروپا را چاپ و منتشر می کند.نکته این جاست که در مقدمه ی چاپ های اولیه سیر حکمت در اروپا آقای فروغی این نکته وجود داشته [ولی در چاپ های بعدی نیست] که هدفش از این کار را شناساندن اصول اصالت عقل یا راسیونالیسم جدید غربی به سبک دکارت مطرح می کند.می گوید من می خواهم اصول راسیونالیسم غربی را به ایرانی ها بشناسانم که این کار را دارم انجام می دهم.یا سایر مترجمان باز می گفتند که ما از طریق ترجمه فلسفه های جدید غرب می خواهیم راهی برای دسترسی(به آن فلسفه ها) پیدا بکنیم.این عین جمله ایست که آقای بدیع الممالک میرزا(می گوید)،که متوفای ۱۳۲۱ است و با آقای فروغی در یک سال فوت کرده است،و هدف خودش را پیدا کردن راهی برای دسترسی و اخذ صحیح علوم جدید از طریق جنبه های زیر بنایی(معرفی می کند) اینها می گفتند ما می خواهیم زیربناهای علوم غرب را به ایرانی ها بشناسانیم که همین کار را هم کردند.فقط این اشاره را می کنم که امروزه اگر بخواهیم وضعیت خودمان را مطالعه بکنیم به لحاظ سبک زندگی و ابزار آلات تکنولوژی که در زندگی روزمره استفاده می کنیم، مثل بقیه دنیا که ما هم گویا یک شاخه  از غرب هستیم،این نوع تکنولوژی حاصل یک علمی است که آن علم مبتنی بر یک فلسفه ایست که فلسفه غرب است،درست است که به عنوان مثال از یک موبایل شروع می کنیم ولی موبایل تکنولوژی اش به یک علمی بسته است که آن علم به فلسفه غرب وصل است.یعنی با یکی دو واسطه به فلسفه غرب برخورد می کنیم. اینکه ما تکنولوژی را و علم را در چهارچوب فلسفه مبتنی بر اسلام از نو تعریف کنیم رسالتی است که بر دوش متفکران، اندیشه ورزان و فیلسوفان مسلمان است.

آنچه که مقام معظم رهبری درباره تحول در علوم انسانی می فرمایند به این مسئولیت و رسالت مهم اشاره دارد.

فهیمی فر:

بعضی ها اعتقاد دارند اصلا این نشدنی است. یعنی ما نمی توانیم به تکنولوژی مدرن برسیم یعنی بوسیله فلسفه ملاصدرا نمی شود نیاز دنیای مدرن را جواب داد. درحالیکه ممکن است این ادعا در عمل رد شود. این پیش فرض بعضی هاست.

رمضانی:

ما به طور جدی سراغ این قضیه نرفته ایم.باید سراغش برویم تا به جد بفهمیم آیا می شود یا نمی شود.ولی شواهد عکس قضیه را نشان می دهد. ما بوسیله کسانی در تکنولوژی بسیار پیشرفته نظیر نانو، شبیه سازی، انرژی هسته ای، صنایع فضایی پیشرفت کرده ایم که از نظر فلسفی متکی به فلسفه اسلامی بوده اند نه فلسفه غرب. دانشمندانی نظیر شهید علی محمدی، شهید شهریاری و دیگران. کما اینکه در جنگ و دفاع مقدس پشتوانه پیشرفت ما مبانی فلسفی اسلامی بوده نه مبانی فلسفی غرب. مردانی نظیر صیاد شیرازی، محسن رضایی، رحیم صفوی متکی به مبانی فلسفی اسلام بوده اند نه فلسفه غرب. اینکه گفته می شود ما یک زندگی روزمره ای داریم که مبتنی بر فلسفه های غربی است.حالا دچار یک چالش و دوگانگی شده  است فرضیاتی است که باید نقد شود. ما هرجا متکی به فلسفه اسلامی و تعقل اسلامی بوده ایم پیشرفت کرده ایم. هنوز سی و سه پل و عالی قاپو و حمام شیخ بهائی به هزاران زبان به ما می گویند که فلسفه اسلامی علم آفرین است و این علم تکنولوژی را حمایت و تمدن را شکوفا می کند. لذا ما در این شرایط می خواهیم برگردیم به سمت فلسفه های خودمان. فلسفه غرب موجب سیطره غرب بر ما شده است ولی ما مشکل را کم و بیش احساس کرده ایم و باید این احساس را عمومی تر بکنیم و نوعی بیداری فلسفی اسلامی به ویژه در مراکز علمی و دانشگاههای خود به وجود آوریم.

پیرمرادی:

اگر بحث تفکر فلسفی است و بیاییم تفکر فلسفی را به دو بخش اسلامی و غرب تقسیم بکنیم و بعد درباره وضعیت این ها صحبت بکنیم،من فکر می کنم ما اصلا تفکر فلسفی نداریم،نه تفکر فلسفی اسلامی به همان معنایی که رایج است و نه تفکر فلسفی غربی. اگر می گوییم که فیلسوف یک آدمی است که با بقیه متفاوت است،فیلسوف فکر جدید تولید می کند،مولد فکر است،مولد مکتب است،مولد یک نظام فکری است که بر اساس آن می شود زندگی کرد،اگر فیلسوف را به این معنا بگیریم و ابن سینا،ملاصدرا،سهروردی و کانت را فیلسوف بدانیم،اگر فیلسوف این ها هستند و پس ما داریم چکار می کنیم؟ اساتید دانشگاه دارند چکار می کنند؟به نظر من این ها فکری تولید نمی کنند،در واقع معلم هایی هستند که یک سری کتاب ها را آموزش می دهند.اساتید دانشگاهی ما معلم بعضی کتاب ها هستند و سعی می کنند این متن ها را توضیح بدهند که دانشجویان یا طلاب مقداری این متن ها را بفهمند.ما الان فیلسوف نداریم،نه فیلسوف مسلمان و نه فیلسوف غربی واقعا هیچ کدام را نداریم و نظام آموزشی ما فیلسوف پرور نیست،یعنی اصلا متفکر پرور نیست.آموزش و پرورش ما به بچه ها یاد می دهد یک چیزهایی را حفظ کنند،بله حافظه را تقویت می کند ولی تفکر ایجاد نمی کند.تفکر به این معنا که شخص ذهنش را فعال بکند و از آن چه هست زنبور عسل وار(مطالب جدید استخراج کند) اصلا ما دانشکده فلسفه در کشور نداریم،دانشکده شیمی داریم،دانشکده فیزیک داریم،دانشکده الهیات داریم،دانشکده ادبیات داریم اما دانشکده فلسفه نداریم. ما هنوز یک دانشکده نداریم، برای این همه فلسفه حتی همین فلسفه های خودمان در دانشگاه یک دانشکده ای باشد و یک رشته ابن سینا باشد،یک رشته سهروردی باشد،یک رشته ملاصدرا باشد و همین مکاتبی که داریم.در دانشگاه هم این ها به شکل تخصصی مطرح نمی شود،خیلی ابتدایی مطرح می شود و فقط محفوظات را افزایش می دهیم. اگر ما فیلسوف پرور بودیم،الان از آخرین فیلسوف ما ملاصدرا چند سال می گذرد؟دیگر نظام فلسفی جدیدی نیامده است،حتی مرحوم علامه طباطبایی با آن عظمتش یک نظام فلسفی مستقل از ملاصدرا نیاورده است.چند مسئله جدید مطرح کرده است،ما احترام می گذاریم به ایشان و ایشان واقعا یک فیلسوف بزرگ است ولی ما(فیلسوف جدید)نداریم.اساتید ما معلمان فلسفه هستند و مولد فکر جدید نیستند.

فهیمی فر:

در غرب هم تا حد زیادی این گونه است یعنی بعد از هگل عملا نظام های فلسفی جامع تبدیل شدند به فلسفه هایی که نزدیک علمند مثل فلسفه های مضاف و امثالهم.در آن طرف هم تا حد زیادی این قضیه هست که آن فلسفه های جامع اتفاق نیفتاده و به همین دلیل فکر می کنم حدود صد یا صد و پنجاه سالی است که غرب چیز جدیدی را ارائه نکرده است.

پیرمرادی:

فلسفه مدت ها به معنای متافیزیک بود،بعد از آن که دکارت آمدو وضع قبلی را به هم زد باز روش همان روش است.یعنی می گوید باز هم دنبال حقیقت است،باز هم دنبال این است که به یقین برسد ولی بعدا فیلسوفان غربی آمدند و روی این خط کشیدند.گفتند جست و جوی یقین را فراموش کنید،ما دیگر به یقین نخواهیم رسید.بنابر این فلسفه چه کاری بکند؟می گویند بیایید مبانی علوم را بررسی بکنیم،یک عده فیزیک می خوانند یک عده هم بیایند مبانی فیزیک و روش فیزیک را بحث کنند،از بیرون نگاه کنند و ببینند یک فیزیک دان چکار می کند؟یک عده عالمند و یک عده «عالم فلسفه آن علم» هستند،از بیرون به علوم نگاه می کنند.ولی در کشور ما به معنای عام فلسفی،که به معنای تفکر پروری و متفکر پروری است،تابع نظام آموزش و پرورش ماست که حافظه پرور است و اصلا متفکر پرور نیست.به معنای کلان تفکر ما در همه علوم احتیاج به تفکر داریم،در فیزیک،شیمی و همه جا،ولی آن تفکر خاص که مسائل را خیلی جدی می گیرد و می تواند جهت دهی بکندمورد نیاز است فیلسوف به عنوان یک متفکر متفاوت است با شیمی دان از این جهت که (فیلسوف)به زندگی جهت می دهد،یا مثبت یا منفی،یا می تواند ما را به بهشت برساند یا به جهنم.چون برای ما سبک زندگی ایجاد می کند.فلسفه نهایتا به عمل کشیده می شود،حتی همان متافیزیک که می گویند اصلا کاری به عمل ندارد بحث هایش جدی است و به عمل کشیده خواهد شد.الان هم یکی از تفاوت های بنیادین فلسفه اسلامی با فلسفه های غربی همین است که فلسفه اسلامی به یک سبک زندگی می خواند و فلسفه های غربی با وجود اختلاف های گسترده ای که دارند به سبک های زندگی دیگری می خوانند.اگر فیلسوف خدا را می پذیرد از این به بعد زندگیش مبتنی بر این دیدگاه است که خدا وجود دارد،اگر به لحاظ فلسفی می گوید عقل تنها کافی نیست بلکه نیازمند است پیامبری بیاید این عقل را حمایت بکند این خودش سبک زندگی ایجاد می کند.بنابر این هر نوع فلسفه ای منجر به سبک زندگی خواهد شد ولی علوم محض ممکن است این گونه نباشند،مثلا بی طرف و بی جهت باشند.این جا وقتی صحبت می شود چه (در مورد)فلسفه غربی و چه(در مورد) فلسفه شرقی مشکل به لحاظ آموزشی این است که فقط محفوظات را منتقل می کنیم.به لحاظ پژوهشی هم این همه پایان نامه های فلسفه نوشته می شود، نهایتا می رود [و بایگانی می شود] ببیند در اسفار چیست،در شفا چیست،در حکمت الاشراق چیست و دوباره همان ها را کمی توضیح می دهد و حرف جدیدی گفته نمی شود،نسبت به فلسفه غرب هم همین کار را می کنیم،نهایتا کانت را اولا ترجمه می کنیم،در مورد ترجمه هم در گذشته فرض کنید اگر در دوره مامون که نهضت ترجمه راه افتاد اشخاصی ترجمه می کردند لااقل [شاید] یک آگاهی فلسفی داشتند ولی الان ترجمه کردن مد شده است،هر کس زبان بلد است می رود و ترجمه می کند.حتی ترجمه آثار فلسفه از غرب هم بر اساس نیاز ترجمه نشده است. هرکسی بر اساس سلیقه خودش،یا زبان بلد بوده یا مثلا از یک فیلسوف خوشش آمده است و آثاری را ترجمه کرده است.یک تفکر استراتژیک در پشت ترجمه از فلسفه های غربی نیست.به همین خاطر تحقیقات ما راجع به فلسفه غرب هم همین گونه است.در تحقیقات بیشتر مقلدانه کار می کنیم و نه محققانه که واقعا به یک نتیجه جدید برسیم و از این نتیجه جدید در سیاست یا در اقتصاد استفاده بکنیم. من احساس می کنم وضعیت فلسفه در ایران امروز چه به لحاظ آموزشی و چه به لحاظ پژوهشی شبیه وضعیت اقتصاد ماست.ما در اقتصاد مصرف گرا هستیم،اصلا به فکر تولید نیستیم یعنی تولید برای ما ریسک دارد و سخت است و سود آور نیست،آماده خور هستیم،در فلسفه هم آماده خور هستیم.چون تفکر کردن و مجصول جدید تولید کردن سخت است ما به دنبال آماده هستیم. ما وارث اندیشه هایی هستیم که آن ها را تکرار می کنیم.در فلسفه خودمان اندیشه های گذشته را تکرار می کنیم و فکر می کنیم همین ها کافی است.اگر سهروردی صد در صد حرف های ابن سینا را تکرار می کرد دیگر مکتب فلسفی جدیدی ایجاد نمی کرد.اگر ملاصدرا هم حرف سهروردی را تدریس می کرد فکر و مکتب جدیدی ایجاد نمی شد.ما الان فقط تکرار می کنیم.آن قدر پایان نامه ها نوشته می شود که می بینید تمامش تکرار گذشته هاست.در حالی که فلسفه دقیقا نقطه مقابل است.یعنی باید مبتنی بر تحقیق باشد.اگر همه اش تکرار می کنیم و هیچ حرف جدیدی زده نمی شود.نسبت به غرب هم همین طور است.البته می توانیم این ها را تقسیم بندی بکنیم. فلسفه های ما عقل و ایمان را مکمل هم می دانند و دو بال برای انسان می دانند که با این دو بال باید پرواز کرد.ولی با این حال ما فقط می آییم و تکرار می کنیم و هیچ قدمی برای یک تحول فلسفی و یک مکتب فلسفی جدید برداشته نشده است که این هم (معلول)نظام آموزشی ماست.منحصر به حالا هم نیست به یک نظام آموزشی که فیلسوف ایجاد بکند و خروجی نظام آموزش و پرورش به یک متفکر برسد که حرف جدید بزند و طرح نویی در بیندازد باید برسیم.

رمضانی:

ما قطعا این توجه را باید داشته باشیم که منظورمان این نیست که هر حرف جدیدی درست است و حرف های قدیمی حتماً نادرست است.ما این را نمی خواهیم بگوییم چون باید معیاری برای حق و باطل داشته باشیم.اگر هم عقل گرایی بگوییم یعنی آن چه را که عقل حکم می کند حرف درستی است،حالا یک میلیون سال قبل گفته شده باشد یا امروز.آن چه هم که غلط است تفاوتی ندارد که کی گفته شده است.این یکی از موانع می تواند باشد که بگوییم اگر ما بخواهیم حرف درستی بزنیم چون جدید نیست پس نزنیم.و مسئله دیگر هم مفید بودن در عمل است این ادعا درست نیست که هر چه در عمل مفید است اصالتاً درست است چون ما را به هدفمان رسانیده است. اینکه بگوییم هر چه در عمل مفید بود پس حرف درستی است و اگر خروجی عملی نداشت پس حرف باطلی است،یعنی بحث عمل گرایی دیویی منظور نظر ما نیست.نه هر قدیمی لزوما اشتباه است و نه هر جدیدی لزوما درست است.پس ما اگر می خواهیم حرف جدیدی بزنیم باید اول آن چه را از گذشته داریم بفهمیم و درک کنیم و نقد کنیم و به آن چیزی بیفزاییم. کسانیکه گذشته را نمی شناسندحال را نمی توانند شناخت و آینده را نمی توانند ساخت. ما باید بتوانیم آثار گذشتگان را درک و نقد کنیم و بگوییم ابن سینا،شیخ اشراق،فارابی،ملاصدرا،علامه طباطبایی این دست از آرائشان درست است و به این قسمت از آرائشان نقد وارد است ما باید متفکران غربی را نیز نقد کنیم. این که نمی توانیم نظر گذشتگان را نقادی بکنیم یا به خاطر این است که درست فکر نمی کنیم یا این که آن ها نقد پذیر نیستند و آن قدر مستحکمند که نمی شود نقدشان کرد که این را باید در صحنه عمل دید.اما تا آن حرف ها را نقد نکرده ایم چگونه می خواهیم حرف جدیدی بزنیم؟ممکن نیست اسفار هم نخوانده باشیم ولی بتوانیم آن را نقد و رد کنیم. پس یک مقدمه هم نقادی نظر گذشتگان است. من فکر می کنم نوعی گسل از گذشته و غربزدگی مانع شناخت درست گذشته ما بوسیله ما شده است و سبب شده است. که ما عمق فکری نداریم و همین طور که اشاره کردند اصلا قوه فکر کردن در ما تقویت نمی شود،آزاد اندیشی تقویت نمی شود،چون اگر آزاد اندیشی بخواهد تقویت بشود خرج دارد،یک لوازمی دارد که باید پای آن بایستیم یکی از لوازم آن گریز از اسارت فکری غرب و غربزدگی است. هنگامیکه ما جرأت نداریم کانت و هگل و هابس را نقد کنیم چگونه می توانیم فکر جدید تولید کنیم. اگر این کار را بکنیم یعنی میراث گذشتگان را نقد بکنیم و آن بخشی که درست است فرایندش را(بشناسیم می توانیم نظرات جدید مطرح کنیم)،همین کانت که مدت مدیدی از زمانش می گذرد همین حالا در سال چندین عنوان کتاب،گاهی گفته می شود چند صد پایان نامه و کتاب،در شرحش نوشته می شود،یعنی حرف جدیدی زده نمی شود ولی نتایج(حرف هایش)برای امروز در حوزه های مختلف استخراج می شود.ما چرا در مورد میراث گذشتگانمان و آثار فکری فلاسفه اسلامی این کار را نمی کنیم؟این کم کاری ماست که این ها را تبدیل به سبک زندگی نکردیم.لازم نیست که ما (حرف جدید لزوماً بزنیم)،این که می گویم لازم نیست نمی خواهم با حرف جدید زدن مخالفت کنم،هر کس حرف جدید بزند خودش جایش را باز می کند ولی همین حرف هایی هم که داریم که ملاصدرا استدلال می کند که این ها با قرآن و روایات و عرفان و کمال یک سیستم سازگاری است و کسی هم نتوانسته ایرادی بگیرد،گام های بعدیش را ما برنمی داریم.یعنی برای عملیاتی شدن این ها کار نمی کنیم. اینها باید تبدیل شوند به علم،تبدیل شوند به تکنولوژی و سبک زندگی و فرهنگ تبدیل شوند. منتهی ما این کار را انجام نمی دهیم و فکر می کنیم اشکال در منابع است.مثل کسی است که بر سر سفره ای نشسته است ولی دست به غذا نمی برد و گرسنگی می کشد. این اساتیدی که می گویند ما تولید جدید نداشته­ایم خود بگویند که چرا تولید جدید نداشته اند و در عین حال در مسند استادی قرار گرفته اند.

مرتضایی:

من فکر می کنم به جایی خوبی رسیدیم،داریم می رویم به سمتی که منظورمان از فلسفه، تفکر یا دیدگاهی باشد که سبک زندگی افراد را در دوره های مختلف تاریخ تعیین می کند.من ادامه سخن آقای دکتر پیرمرادی را پی می گیرم که آیا عیب است یا حسن است که ما فلسفه نداریم یا آن چه که داریم تکرار چیزی  است که در گذشته بوده است.در طول تاریخ بشر برای زندگی کردن همیشه احتیاج داشته است که یک افقی داشته باشد و آن افق را فلسفه تولید می کرده است،اندیشمندان آن دوره آن افق را ایجاد می کردند.مثلا می بینید در زمان یونان باستان تعدادی نظریه پرداز بوده است ولی در همان جامعه،در همان مکان هزار سال دو هزار سال می گذرد و می بینید این جامعه کاملا ساکت است و هیچ نظریه پرداز و تئوریسین ندارد و خودش تبدیل می شود به مصرف کننده یک جامعه و تفکر دیگر.چه می شود که در بعضی از ادوار تاریخ تعداد نظریه پردازان و تعداد فیلسوفانشان زیاد می شود و در یک دوره خاصی قحط الرجال می شود،خشک می شود،هیچ کس اظهار نظر نمی کند؟به تعبیر آقای دکتر پیرمرادی هرچه می گوید معلمی می کند،گاهی اوقات این فقط در فلسفه هم نیست حتی در بعضی از علوم هم این اتفاق دارد می افتد یعنی به جایی نمی رسد.ما چند وقت پیش به یکی از همکارانمان که روانشناسی می خواند گفتیم شما که روانشناسی می خوانید چکار می کنید؟مثلا چه دردی از خودت درمان می کنی؟گفت من همین را به یکی دیگر آموزش می دهم.گفتیم آن که آموزش می بیند چکار می کند؟آن هم به یکی دیگر آموزش می دهد.بالاخره کجا به کار می آید؟کارش همین است که دائما انتقال پیدا کند ولی این که در بستر زندگی خودش را نشان بدهد مهم است. در بعضی از برهه های تاریخی یک تفکری می ماند و سیطره پیدا می کند و اجازه نمی دهد نظریه جدیدی پرداخته بشود.بعدا یک اتفاقی در عمل رخ ئمی دهد،فشاری در یک بخشی ایجاد می شود بعد اندک اندک آن تفکر و فلسفه ضعیف می شود و می رود به سمتی که در عالم غرب مشاهده می کنیم که یک دیدگاه جدیدی پیدا می شود و آن دیدگاه جدید آن قدر مسلط می شود که جایی برای دیگری نمی گذارد و کار دیگران تکرار آن چیزی است که غلبه پیدا کرده است و دارد حاکمیت پیدا می کند.این جا به این نتیجه برسم که فیلسوف جدید و اندیشمند جدید در یک مقطعی از تاریخ زمانی به وجود می آید که آسیب های تفکر قبلی در بخش های مختلف زندگی افراد زیاد بشود.آن چنان زیاد بشود که بیماری درست بکند،این جا فیلسوف زاییده می شود.یعنی شرایط است که فیلسوف تولید می کند.آن فیلسوف به فکر می افتد چکار بکنیم که این عیبی که در بخش سیاست،اقتصاد،اجتماع و نوع سبک زندگی مردم پیدا شده است(برطرف شود)لذا یک فیلسوف جدید وارد عرصه می شود.حالا برویم سراغ این سوال چرا ما در جامعه برای مدت های طولانی به تعبیر دوستان از زمان ملاصدرا به بعد یک نظریه پرداز نداریم؟چه شده که اوضاع و احوال در عرصه فلسفه ساکت و خاموش شده و ما دیگر نظریه پرداز جدید نداریم؟از زمان ملاصدرا تا حالا سیصد سال می شود. دقیقا دوران شکوفایی دکارت و فرهنگ جدید و تمدن غربی است،از این جا به بعد دیگر ما ساکت می شویم و مصرف کننده آن ها می شویم.و گویا به ذائقه ما خوش می آید یعنی علی رغم این که به تعبیر دوستان اعتقادهایی داریم که با آن چه در عمل می کنیم سازگاری ندارد ولی رو برمی گردانیم و چشم می پوشانیم و آن چه در عمل خوش می آید را دنبال می کنیم.آن چه در این دویست سیصد سال گذشته درست یا نادرست،خوشایند یا ناخوشایند اتفاق افتاده این است که تفکرات فلسفی غربی ها یک سبک زندگی را برای مردم ایجاد کرده که مردم یا واقعا در عمل احساس کرده اند که این سبک خوب و درست است یا این که با تبلیغات و یا هرکاری کرده اند بالاخره این تفکر سیطره پیدا کرده است.به نظر من الان به مقطعی رسیده ایم که بخش زیادی از اندیشمندان جوامع بشری به این نتیجه رسیده اند که این تفکر [تفکر غربی] دارد آسیب می رساند،با این که آسایش و وسایل رفاه فراوانی ایجاد کرده ولی دارد به زندگی بشر آسیب وارد می کند و آرامش بشر را از او می گیرد.و باز هم فکر می کنم باید در سال های آینده منتظر فیلسوفی باشیم که چیزی بگوید که تکرار حرف های گذشته نباشد این فیلسوفان جدید از کدام سرزمین برخواهند خاست؟ آیا فیلسوفان مسلمان چنین تحولی را ایجاد می کنند؟ آیا از غرب فیلسوفان جدیدی برخواهند خاست؟ آن چه که الان محسوس است این است که آشفتگی در سبک زندگی ایجاد شده و همه حس می کنند با وجود امکانات رفاهی فراوان و آسایش فراوان،آرامش ندارند.پس این تفکری که سیصد چهارصد سال است غلبه پیدا کرده دارد به سمتی می رود که مردم از آن احساس رضایت نمی کنند علی رغم این که همه امکانات برایشان فراهم است.بهترین امکانات مادی را دارند ولی احساس خوبی ندارند.فکر می کنم این شرایط دارد ایجاد می شود که آن تولید(فلسفه جدید)اتفاق بیفتد.اگر تا حالا تولید نشده یعنی آدم جدیدی نیامده و حرف جدیدی نزده معنایش این است که در سده های گذشته جامعه بشری احساس خوبی داشته است.حالا این احساس خوب درست بوده یا غلط بوده،به این جا که رسیدیم می بینیم این احساس غلط بوده است.این احساس خوشایند یک احساس غلطی بوده است چون بازخوردش دارد آسیب ایجاد می کند.آسیب های بسیار زیادی هم دارد ایجاد می کند،در بخش های مختلف سبک زندگی را به هم ریخته و بنیادهای زندگی را که نباید تغییر می کرد تغییر داده است.شاید یکی از کارکردهای این مباحث این باشد که این حرف را تأکید کنیم که آسیب های این تفکر زیاد شده است،حالا باید کنار هم قرار بگیریم و با هم دیگر صحبت کنیم و بارش افکاری صورت بگیرد،شاید یک روزی یک فیلسوف جدیدی بیاید و یک دیدگاه جدیدی را مطرح بکند که دیگر آن آسیب ها را نداشته باشد.

فهیمی فر:

آقای دکتر برخی از فیلسوفان مشکل را در واکنش به بحث کمیت گرایی جهان غرب دیدند، فکر نمی کنید این نگاه را بشود پی گرفت؟

مرتضایی:

چرا شهرتی را که دکارت یا کانت پیدا کرد این ها پیدا نمی کنند؟برای این که آن غلبه هم چنان هست.این ها دارند دست و پا می زنند ولی آن تفکر به قدری سیطره دارد که اجازه نمی دهد این ها بزرگ بشوند.شاید هم مثل دکارت که در زمان خودش مشهور نبود. این نظریه­پردازان در آینده، دریچه نوینی بروی تفکر بگشایند.

طاهریان:

من فکر می کنم که بین وضعیت فلسفه در غرب با دیدگاه شرق نسبت به انسان یک مقایسه تاریخی بکنیم تا مطلب روشن تر بشود.دوستان گفتند مفهوم فلسفه در غرب،که من اتفاقا پسندیدم،پاسخ به چگونه زیستن است.چون در یونان پیامبری ظهور پیدا نکرده بود فیلسوفان متولی چگونه زیستن مردم بودند.ولی این تعریف هنوز هم در غرب(وجود دارد و)فقط در قرون وسطی متوقف شده است.شما می بینید قبل از ارسطو و افلاطون ده تا سی تا مکتب وجود داشته است،مثلا یکی از آن ها سوفسطاییان بودند تا افلاطون اوج ده ها مکتب فلسفی است و فاصله هر مکتب فلسفی ده سال یا بیست سال است و متفکر ایجاد می شود مثل سقراط،فیثاغورس و دیگران.خیلی سریع متفکران ایجاد می شوند،افلاطون جامعیت این ها را…..بیست سال بعد ارسطو ظهور می کند،از ارسطو در فاصله دویست سال تا نو افلاطونیان،اپیکوریان یا نو اپیکوریان،رواقیون می آیند.یعنی با وجود سیطره ارسطو متفکرین جدیدی ایجاد می شوند.چرا این گونه است؟چون در غرب چگونه زیستن امروز با دیروز فرق می کند.چرا رواقیون پیدا شدند؟چون یک سوال جدید ایجاد شد،اوضاع یونان به هم ریخته بود،شکست های بحرانی روحی ایجاد شده بود و سوال پیش آمده بود چطور به آرامش می رسیم؟این را ارسطو نمی تواند جواب بدهد.ارسطو در زمان پیروزی یونان بود ولی رواقیون در زمان شکست یونان و جنگ های داخلی یونان بودند.در غرب چون پاسخ به چگونه زیستن است یک راز مهمی است،همیشه این موتور حرکت زاست چون سوال امروز زیستن با دیروز فرق می کند.وقتی می بینیم نو افلاطونیان،خود فونوتیبه رم می رود در آخر سقوط تمدن،دین مسیحیت که می آید آگوستین گفت اول ایمان بیاور بعد بیاندیش در واقع آمد تفکر را تابع ایمان کرد یعنی آن طور فکر کن که ایمان می گوید یعنی تو دیگر آزاد نیستی.ولی خود فیلسوف های یونان فرض کنید موسی و تورات را شنیده بود ولی ایمان نمی آورد،با تفکر عقلانی زندگی می کردند.و از رنسانس به بعد باز همین تفکر برگشت(یعنی گفتند)ما می خواهیم با عقل زندگی بکنیم و باز می بینیم متفکران ایجاد می شوند.چون فلسفه در غرب پاسخ به چگونه زیستن است حتی فلسفه دکارت یک غایت عملی دارد یعنی چون دارد به شکاکیت باور ایجاد می کند این شکاکیت به عمل هم منتهی می شود.دکارت پاسخ به یک غایت عملی دارد،حتی کانت هم این چنین است.کانت گفت نهایت عقل مداری،عقل نیست است.یعنی درست است با عقل مداری جهان را نمی تواند بشناسد ولی می خواهد جهان را با چگونه زیستن بشناسد که من در این جهان چگونه زندگی کنم.کانت دقیقا می گوید عقل نظری مقدمه ای بر عقل عملی است و مقدمه چینی می کند.فکر می کنم در غرب از رنسانس به بعد فلسفه زنده است و هنوز هم یکی از تفاوت هایی که دارد همین است.چون فلسفه را علم زندگی می دانند،علم نمی تواند پاسخ چگونه زیستن را به من بدهد بلکه علم تکنولوژی ایجاد می کند ولی چگونه زیستن من آرامش است.اتفاقا بعد از هگل،بنیان گذار مکتب اگزیستانس که اولین مکتب فلسفی ایجاد شده در غرب بعد از هگل بود ابتدا گفت اصلا فلسفه جامعه سازی نیست،نظامی که جامعه سازی می کند فیلسوف(است)جهانی را دوست دارد که آن را درست می کند و از آن تصویر می دهد.اصلا ما ناحیه ای کار کنیم،نمی توانیم زندگی را بر ابدیت تعمیم بدهیم.طرح فلسفه موقت است،پاسخ موقت به این سوال است.نکته مهمی است که چرا سوال های جدید می شود،چون پیکره تمدن غربی این طور نیست که اقتصادش از فلسفه اش جدا باشد تکنولوژیش،اقتصادش،روانشناسیش همه یک ارگانیزمند.چون تمدن غربی در ایران آمد فلسفه اش هم آمد،یعنی باید بیاید،نمی شود اقتصادش بیاید و فلسفه اش نیاید،نمی شود علمش بیاید و فلسفه اش نیاید.این یک ارگانیزم است و هرکس این ارگانیزم را بپذیرد همه اش را باید بپذیرد.یعنی نمی شود بگوید من فلسفه اش را قبول ندارم چون بنیاد این تکنولوژی جدید عقل گرایی است یعنی نحن ابناءالدلیل،وبا عقل جواب چگونه زیستن را دادند.دوستان اشاره کردند فلسفه در غرب زنده است همیشه زنده است تا زمانی که بگویند فلسفه می خواهد پاسخ چگونه زیستن را بدهد.یعنی متولی چگونه زیستن در غرب فیلسوفانند،مثلا کتاب های راسل مانند شاد زیستن.در کشور ما فیلسوف های ما نظریه سیاسی ندارند،نظریه اخلاقی ندارند،نظریه هنر ندارند.چرا؟چون فلسفه علم زیستن نیست و تکرار مکررات است.ولی در غرب که راسل شاد زیستن می نویسد چون تصورش از فلسفه این است که می خواهد پاسخ [چگونه زیستن] را بدهد ولی در ایران این طور نیست.در ایران اولین تصور ما از فلسفه فرض کنید تعریفی که آقای دکتر گفتند یعنی جهان ذهنی است.جهان ذهنی یعنی چه؟فلسفه در غرب زمینی است ولی بین ما آسمانی است.فیلسوف نه نظریه تعلیم و تربیت دارد نه نظریه سیاست دارد در حالی که در غرب فلسفه دولت دارند،فلسفه هنر دارند.از زمان ارسطو به صورت سنتی،دکارت همین آراء را دارد،دکارت که فقط متافیزیک نگفت،نظریه هنر دارد،نظریه نقد قوه حکم یک کتاب مستقل و مهمش است.خود هگل دولت دارد،هنر دارد،اخلاق دارد.راسل همین طور و حتی هایدگر هم همین طور.این ها فقط متافیزیک نمی دانند حتی متافیزیک را در خدمت مبانی این سوال ها می دانند.ولی در ایران این طور نیست.چرا مثلا من فلسفه خوانده ام؟چون دوست داشتم و گفتم اوقات فراغتم را پر کنم،خوب این که نشد.فلسفه در ایران هرگز رواج پیدا نمی کند،نظریه پرداز(به وجود نمی آید)و حتی بعضی معتقدند که ابن سینا یک شارح است،شارح ارسطوست،همان طور که آکینوس در غرب است،همان طور که ابن رشد یک شارح دیگر است.یعنی همان نظریه جوهر و همان قوه و همان فعل و همان حرف هاست.ولی کانت چیزی که می گوید یک ذره اش در دکارت نیست یعنی مکتب ایجاد می کند.چیزی که هگل می گوید کلا با کانت فرق می کند و چیزی که هایدگر می گوید کلا با این ها فرق می کند،این طور نیست که ولی فیلسوف های ما مثلا شیخ اشراق تعابیری از افلاطون گفته است.یعنی ما کلا نظریه پرداز نداریم،نه این که داشتیم و الان نداریم.یا بیس حرف های ملاصدرا فلسفه مشائی و اشراق و عرفان ابن عربی است و این ها منابع خارجی دارد و این نظریه پردازی به معنای واقعی نیست ولی ارسطو که شاگرد افلاطون بوده جالب است که همه حرفهایش با افلاطون فرق می کند. و ما در ایران تا وقتی فلسفه را در متن زندگی نیاوریم و در پاسخ به چگونه زیستن مطرح نکنیم(فیلسوف و فلسفه جدید ایجاد نمی شود)منتهی در جوامع مثل ما چون دین پاسخ می دهد فلسفه نیست.چرا در قرون وسطی فلسفه غرب سقوط کرد؟چون پاسخ چگونه زیستن را دین می داد.چون منابع معارف دینی ما آن قدر غنی است و آن قدر زیبا به چگونه زیستن پاسخ داده که کار فلسفی باید تکرار جواهر و عرض و سرگرمی باشد،چون متولی قوی تری دارد،رقیب قوی تری دارد و درست تر هم گفته است،عرفان اهل بیت و قرآن خیلی دقیق ترست و به طور کلی فیلسوف گفته اند.من فکر می کنم اگر بخواهیم در ایران حداقل نظریه پرداز داشته باشیم به معنی واقعی،باید تعریفمان از فلسفه…….یکی ما آزادی را نداریم،در کلام فلسفه ملاصدرا نهایتا ترکیبی از کلام و عرفان و …..یعنی دیگر در آن رنگ و بوی حرف ابن سینایی نیست،ملاصدرا می گوید معاد جسمانی است و برهان اقامه می کند و ابن سینا می گوید اصلا قابل اثبات نیست. چون که ما در ایران فلسفه را متافیزیک می دانیم،الان هم تا از متافیزیک بیرون نرویم و از منابع قرآن و روایات یک فلسفه ای نسازیم تفکر ما یونانی است،چه ملاصدرا باشد چه ابن سینا باشد چه دیگری.جوهر و عرض است،قوه و فعل است،وجوب و امکان است،همان حرف های ارسطویی است.اشکال این جا بوده که فیلسوف ها و متفکران ما  نیامدند از منابع دینی فلسفه بسازند.واقعا می شود ساخت .

رمضانی:

چون نظریه پردازی جدید نشده پس این یک اشکالی است،خودش یک پیش فرضی دارد که ما حتما باید یک نظریه جدیدی داشته باشیم مثلا هر ده سال یا پنج سال یا سه سال نظریه جدید مطرح بشود تا بگوییم دارد کار خوبی صورت می گیرد.چه منطقی پشت این حرف هست؟یعنی آیا حرف جدید بودن لزوما حقانیت را در پی دارد؟یعنی بگوییم هر حرف جدیدی لزوما حرف درستی است؟یا نه،ممکن است حرف هایی داشته باشیم که حرف های درستی است و ما الان شاید ظلم به فلسفه خودمان می کنیم که بگوییم یا فلسفه نداریم یا فلسفه ای که داریم خیلی ضعیف است.این کم کاری که در این چند صد ساله یا در همین سالیان اخیر خود ماها هم انجام می دهیم و نمی پردازیم به فلسفه متافیزیک که ادعاست، ملاصدرا آمده گفته که این را من با قرآن و روایات هماهنگ کردم حالا ما باید برویم و از فرمایشات ایشان نتیجه من درآوردی استخراج کنیم و مدعی بشویم این جای حرف شما با قرآن هماهنگ نیست،این جا با روایات هماهنگ نیست و مخالف دین یا ضد دین است،یعنی آن را به این صورت نقد بکنیم بعد آن وقت ممکن است که حرف جدید هم بزنیم،بگوییم حالا مبتنی بر دین این چیزی است که من نوعی می گویم.ما هنوز لزوما موضع خود را مشخص نکردیم یا اگر هم گفته شده خیلی کلی است که فلسفه ما با دین سازگار نیست یا اگر بخواهیم دین دار باشیم حتما باید پای فلسفه را از حوزه دین و دین شناسی قطع بکنیم

طاهریان:

یکی از بحث های مهم هایدگر تکنولوژی است. ما انسان بی هویت شده ایم،اگر سوال امروز ما و مشکلات امروز زندگی ایران با پنج سال قبل فرق می کند دلیل خاصی می خواهد که باید مشکلش را برطرف کنیم.

رمضانی:

آیا فلسفه لزوما از واقعیت جامعه دستور پذیر است؟یا نه،دیدگاه فلسفی است که نوع جامعه و زیست و سرشاخه ها را مشخص می کند،یا دیالکتیک است؟ما باید این را مشخص بکنیم.اگر لزوما بگوییم که نیازهای امروزمان را ببینیم،حالا این نیازها چه هستند و از کجا آمدند،و فلسفه ای درست کنیم که به این نیازها پاسخ بدهد.باید ببینیم که این نیازها اصلا نیازهای درستی است یا غلط است که خود این یک فلسفه می خواهد.

طاهریان:

من مقام معظم رهبری را یک فیلسوف واقعی می دانم ایشان را فیلسوف مدرن می دانم،ایشان انگشت روی هر جا که می گذارد دقیقا مشکلات را فیلسوفانه بحث می کند،دقیقا بحث هایی که می کنند. ولی وضع فلسفه در حوزه یا در دانشگاه تهران این طور نیست اصلا فیلسوف های ما آن قدر خود باخته هستند که امکان نظریه پردازی را برای خود نمی دانند.خاطرم هست یکی از اساتید می گفت اصلا پایه ساختار شرقی نظریه پرداز نیست.

رمضانی:

این ها ادعاست و قابل تایید نیست.رواج فلسفه زوری نیست حتی خیلی قابل مدیریت هم نیست که بگوییم طوری برنامه ریزی بکنیم که در پنج سال آینده مثلا ده تا فیلسوف داشته باشیم،یا مثلا در چشم انداز بیست ساله این تعداد فیلسوف داشته باشیم،فلسفه قابل پیش بینی و برنامه ریزی نیست.باید فضا را طوری فراهم بکنیم که فضا فیلسوف پرور باشد.حالا تا استعدادها چه باشد،اقتضائات چه باشد،آدمش پیدا بشود و….نمی توانیم منتظر آن باشیم،عاقلانه ترین کارمان این است که میراث گذشتگانمان را البته به شکل نقادانه(بررسی کنیم)،اگر چیزی از آن ناقص است یا اشتباه است(مطرح کنیم)،ملاصدرا را نباید پیغمبر بدانیم باید نقدش بکنیم اما حرف های درستش هم لازم نیست دور بریزیم،آن ها را هم استفاده بکنیم.ما این دو کار را به شکل عملی می توانیم اجرا بکنیم،حرف هایی که به نظرمان به طور مستدل نادرست است نقد بکنیم چه ابن سینا چه کانت باشد چه ملاصدرا باشد، چه ها­بس چه علامه طباطبایی باشد و یا فیلسوف دیگری و آن هایی که درست است استفاده بکنیم. جرات نقد عالمانه نداریم و ما عرضه استفاده کردن از آن چه که داریم را نداریم. بعضی از اساتید ما در دانشگاهها بزرگترین هنرشان نفی خود و اثبات غرب است و در هر دو مورد نیز افراط می کنند.

طاهریان:

جسارتی که ملاصدرا داشت،تنها میراث و مهم ترین میراثی که ملاصدرا برای ما گذاشته این است که من می خواهم فهم خودم را بگویم.شیخ اشراق هم همین مطلب را گفت و شیخ اشراق شد،گفت فهم ابن سینا محترم اما فهم خودم را می خواهم بگویم.این آقا هم بعد از پانصد سال گفت من فهم خودم را می خواهم بگویم.ولی به قول آقای دکتر چرا یک طوری کردند فلسفه در ایران را که من نمی توانم بگویم ملاصدرا یا ابن سینا….

رمضانی:

ما گاهی مقداری داریم فرافکنی می کنیم. این مشکل من است که قدرت ارائه فکر جدید ندارم. الان هم کسی می تواند نظریه پردازی بکند خوب این کار را انجام بدهد.آن زمان کسی با سلام و صلوات ملاصدرا را نیاورد،تبعیدش کردند به کهک و آن جا با زحمت زندگی کرد ولی فکر جدید تولید و ارائه کرد. الان هم ما اگر توان داشته باشیم حرف نو بگوییم ولو این که به مذاق کسی خوش نیاید.منتهی مسئله این است که اصلا حرف جدیدی زده نمی شود.

طاهریان:

شما اگر یک ترم دانشگاه تهران این را بگویید ترم بعد شما را دعوت نمی کنند،می گویند ملاصدرا را نقد کرد.

رمضانی:

ما باید گام هائی که فلسفه را تبدیل می کند [به طرح چگونه زیستن برداریم] یعنی ما نمی توانیم به فلسفه دستور بدهیم که چه بکند،فیلسوف نظریه پردازی خودش را کرده و ما باید آن را تبدیل کنیم به علم و سبک زندگی و سایر موارد.آن گام ها را برنداشتیم،حالا اگر فیلسوف جدیدی آمد فبها و اگر نیامد همان هایی را که داریم به سبک زندگی تبدیل بکنیم تا ببینیم چه خواهد شد.

پیرمرادی:

حالا یک مقداری وارد آسیب شناسی شدیم و مطرح کردیم که نظام آموزش و پرورش و نظام تعلیم و تربیت ما به گونه ای نیست که متفکر به وجود بیاید. اگر پرسش این است که این وضعیت چگونه است؟ پاسخ من این است که واقعا بد است الان انقلاب اسلامی آمده و نظام مدیریت جهانی را به چالش کشیده است،می گوید نه سوسیالیسم شرقی و نه لیبرالیسم غربی و یک نظام جدید و نظام سیاسی اسلامی را مطرح کرده به عنوان یک الگوی مدیریت جدید.ولی این الگوی مدیریت یک سری مبانی دارد،هر الگوی مدیریتی یک سری مبانی دارد.ولی در نظام آموزش عالی ما آن الگوها دقیقا پیاده نشده اند به همین خاطر پس از یک مدت طولانی می بینیم که از دانشگاه های ما اپوزیسیون نظام جدید در می آید با این که این نظام توانسته تحولات عظیمی را در سطح جهان ایجاد بکند.علتش چیست؟علتش این است که ما فیلسوفی که پایه های انقلاب اسلامی را درست تبیین کند نداریم.انقلاب اسلامی ما مبانی فلسفی دارد ولی این ها می آیند با مبانی فلسفی دیگر در مقابل آن عرض اندام می کنند و این را به چالش می کشند.ما خودمان مبانی داریم،اگر فیلسوف فرزند زمان خویشتن هست واقعا ابن سینا فیلسوف است و شارح نیست،واقعا سهروردی فیلسوف است،فلسفه این ها فلسفه یونانی نیست بلکه فلسفه جدید است.ملاصدرا هم همین طور.شما این ها را مقایسه بکنید،فلسفه ابن سینا فلکیات بطلمیوس را تدریس می کند،طبیعیات قدیم را تدریس می کند ولی ملاصدرا دیگر این کار را نمی کند،در اسفار هیچ بحثی از طبیعیات نیست.این نشان دهنده این است که ملاصدرا بر اساس پرسش های زمانه خودش دارد بحث می کند.الان نیاز جامعه ما چیست؟نیاز جامعه ما را که ملاصدرا جواب نمی دهد،باید امروز فیلسوفی باشد که در عین حال هم اشراف داشته باشد به دیدگاه ملاصدرا و هم به علوم زمانه [ولی فکر نو تولید کند] فلسفه قدیم هماهنگ بوده با علوم قدیم،آیا ما فلسفه ای داریم که با علوم زمانه هماهنگ باشد؟چون علم پرسش ایجاد می کند و این پرسش ها را باید فیلسوف جواب بدهد.نظام فلسفی ابن سینا مبتنی و هماهنگ است با علم نجوم آن زمان ولی علم نجوم تغییر کرده است. آقای دکتر حائری مطرح می کرد که ما رفتیم پیش امام و اسفار می خواندیم،از امام تقاضا کردیم که فلکیات به ما یاد بدهد،گفت آن ها اباطیل است و امروزه باطل شده،ولی در زمانی این کتاب ها نوشته شده که علم زمانه این علومی که الان داریم نبوده است.الان رهبر انقلاب مکرر می فرمایند که علوم انسانی موجود متناسب با فرهنگ ما نیست.ما دانشجو تربیت می کنیم،دوازده سال مدرسه می رود تا به دانشگاه می رود و فکر می کند روشن فکر شده و گاهی می گوید خدا وجود ندارد،معاد وجود ندارد و اصلا همه چیز را کنار می گذارد.یکی از تفاوت های اساسی نظام های فلسفی ما با نظام های فلسفی غرب در همین است که می گویند هیچ وقت عقل در برابر خدا قرار نمی گیرد،عقل نور است هم چنان که خداوند نور است،عقل پیامبر است هم چنان که پیامبر بیرونی پیامبر است.پیامبر بیرونی آمده این پیامبر درونی را حمایت کند، نیامده با آن بجنگد.یعنی پیامبر بیرون و درون به هم کمک می کنند.جهان بینی اسلامی یک جهان بینی فلسفی است به همین خاطر اگر امروز انقلاب اسلامی سوال جدیدی در مدیریت مطرح کرده،مبانیش باید تبیین شود پس ما به فیلسوف جدید نیاز داریم،به همین خاطر اگر نظام تعلیم و تربیت ما متفکر پرور و فیلسوف پرور نباشد بد است،انقلاب ما و سبک زندگی ما زیر سوال می رود.اگر فیلسوف آمده که فلسفه ای را مطرح بکند که به سبک زندگی برسد،همچنان که ابن سینا و ملاصدرا این گونه بودند و کانت هم این گونه بود و امروز ما به همین خاطر به فیلسوف نیاز داریم.فیلسوف همواره به پرسش های زمانه پاسخی برهانی و عقلانی می دهد.الان ما پرسش های زیادی داریم که مطرح است. الان جامعه شناسی ما بر اساس کدام فلسفه  مبتنی است؟ روانشناسی ما بر اساس کدام فلسفه استوار است؟

رمضانی:

آیا کتاب ها و آثار کانت سبک زندگی دارد و بحث علم را مستقیم مطرح می کند یا نه،حرف های فلسفی می زند و بقیه آمده اند از آن آثار نتایج علمی استخراج و استنباط کرده اند که ما الان این ایراد را به فیلسوف امروزمان مثلا علامه طباطبایی یا بزرگان دیگری که  امروزهستند بگیریم که چرا شما در کتابتان از سبک زندگی صحبت نمی کنید؟البته منافاتی ندارد،ممکن است فیلسوف گام های بعدی را هم خودش بردارد مثل خیلی ها که می آیند و تا آن سر شاخه ها را هم بیان می کنند ولی لزوما کار فیلسوف این نیست.چون در آثار کانت هم این ریزه کاری هایی که امروز در سبک زندگی غربی مطرح است مستقیم نمی بینیم.

فهیمی فر:

آیا کانت بر اساس دیدگاه خودش یک فلسفه سیاست را مطرح می کند؟

رمضانی:

کانت که خودش فلسفه سیاست را مستقیم مطرح نمی کند

پیرمرادی:

فیلسوف دیگری از او کمک می گیرد

رمضانی:

ما هم باید از اندیشه متفکران و فیلسوفان اسلامی استفاده کنیم و شیوه خوب زیستن را تعریف کنیم.

پیرمرادی:

متفکر ما یا خودش می تواند یک مبنای فلسفی داشته باشد و بر آن اساس فرضا اندیشه سیاسی مطرح کند،یعنی اندیشه سیاسی مبتنی بر نظام فکری داخلی یا جامعه شناسی مبتنی بر نظام فکری داخلی که این قطعا نظام فکری اسلامی است.فیلسوفان غربی غالبا این گونه اند که عقل و دین را مقابل هم قرار می دهند ولی فیلسوفان ما می گویند عقل و دین در مقابل هم نیستند،اصلا خدا را حکیم می دانند و نام فلسفه را حکمت گذاشته اند.الان در مقابل فلاسفه که غربی ها می گویند به فیلسوفان ما حکما می گویند،به همین خاطر حکیم مطلق را خداوند می دانند،پیغمبر را هم معلم حکمت می دانند و می گویند سرچشمه حکمت نبوت است.به همین خاطر در جهان اسلام فلسفه هیچ وقت در مقابل دین قرار نمی گیرد.

فهیمی فر:

بعضی ها مثلا رازی بحث هایشا این گونه نیست.

طاهریان:

به همین خاطر رواج پیدا نکرده،یعنی اگر کسی پیدا شود و اندیشه هایی را مطرح کند که در مقابل دین باشند…….

رمضانی:

در بین اشعری ها چنین دیدگاه هست،دیدگاه اشعری دارد.

طاهریان:

ممکن است این دیدگاه غالب باشد ولی نمی شود گفت لزوما در عالم اسلامی گفته اند که ((کلّ ما حکم به العقل حکم به الدّین)) و یکی از مفاهیمی که الان هست این است که آیا عقل سلیم را می گوییم؟یعنی عقلی که خداوند به طور طبیعی به انسان داده که انسان زندگی کند،آن عقل فیلسوفانه و مفاهیم انتزاعی(فرق می کند).شعار غربی ها که می گویند شعار یونان بوده که بعد از رنسانس ایجاد شد،با عقل سلیم زیستن(بوده است)یعنی آن عقل مشترک و طبیعی که خداوند داده است.لذا رازی در کتاب طب الروحانی می گوید استاد من سقراط است،که انکار نبوت را مطرح می کند می گوید اگر شما به یک دهم عقل هم رفتار کنید کافی است،نود درصدش را دور بیندازید.یک دهم هم که به حرف عقل عمل کنی خوشبخت هستی ،این که انبیاء مکمل عقلند و ……ولی این ادعا که خیلی ازفیلسوف های ما لزوما عقل و ایمان را تاویل به هم ببرند(این گونه نبوده است)حتی خود ابن سینا در اشارات می گوید من معاد را با برهان قبول ندارم فقط چون مخبر صادق گفته،پیغمبر گفته تعبدی قبول دارم. چون که پیامبرست،می گوید تعبدا،مخبر صادق. اگر ابن سینا معتقد بود ((کلّ ما حکم به العقل حکم به الدّین))خوب می گفت برهان اقامه می کنم،مثل این که ملاصدرا سعی می کند برهان اقامه کند.بنابراین دیدگاه غالب نیست.

رمضانی:

حتی در روایات ما که ذیل آیه شریفه ((و لقد آتینا لقمان الحکمه)) در کافی جلد یک هست که می فرمایند: (( قال:الفهم و العقل))،حکمت یعنی فهم و عقل،که هم شامل عقل عملی و هم شامل عقل نظری است.یا باز امام صادق در جلد یک کافی ذیل((و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا)) فرموده اند: (( طاعه الله و معرفه الامام))،یعنی در دیدگاه اسلامی خروجی حکمت باید طاعت خدا و معرفت امام باشد.

طاهریان:

فرق می کند با شهود عقلی.مثلا فلسفه مشائی ارسطویی ابن سینا می گوید راه کشف معرفت استدلال عقلی،برهان،آن هم قیاس برهانی (است)یعنی منشا معرفت عقل فلسفی است،عقلی که قیاس،تشبیه و برهان(می کند)ولی آن عقلی که روایات می گویند یا ((اوّل ما خلقه الله العقل))آن عقل بیشتر به مفهوم حکمت عملی مطرح است،یعنی عقلی که خداوند به هر انسانی داده.

رمضانی:

ببینید من آدرس دادم آقای دکتر،عرض کردم در جلد یک کافی ذیل ((و لقد آتینا لقمان الحکمه)) می فرمایند که ((الفهم و العقل))،فهم هم می فرمایند،اگر فقط عقل بود عقل عملی می شد ولی فهم را که دیگر نمی توانیم به عقل عملی تقلیل بدهیم.

پیرمرادی:

حتی تعبد را هم برهانی می کنند،یعنی اگر مثلا ابن سینا قضیه معاد را می پذیرد بالاخره می داند که آن پیغمبر خودش برهان است.

طاهریان:

مثلا من یک آدم بی سوادی هستم و یک کسی را هم قبول دارم می گویم هرچه او گفت چون به او اعتماد دارم(قبول می کنم)،خودم نمی توانم اثبات کنم و درست یا نادرست بودن را درک کنم ولی چون به این آقا اعتماد دارم قبول می کنم.

پیرمرادی:

فرق فیلسوف این است که با برهان به او اعتماد دارد.

زورق:

این که ما تصور می کنیم سکولاریسم و تمدن مادی منبعث از آن که امروز ایجاد شده ریشه اش تمدن یونان است و تمدن یونان در اثر تطور و تحول به این جا رسیده و به تمدن غرب تبدیل شده است.محل مناقشه است ولی بعضی از بحث ها غالباً مبتنی بر این پیش فرض است. اتفاقا محضر بسیاری از آقایان که در حوزه علوم انسانی فعالیت می کنند مشرف می شویم می بینیم که تمدن غرب را ادامه تمدن یونان باستان تصور می کنند البته اعتقاد به عالم ماده و این که ماورایی وجود ندارد از دیرباز وجود داشته است ولی من از نوع خاصی از سکولاریسم می خواهم صحبت کنم که داعیه سیاسی دارد و انگیزه تبدیل و تغییر جهان را دارد و می خواهد دنیا را متحول کند و دنیای نوینی را بر اساس جهان بینی خودش بسازد و ساخته است. ریشه این سکولاریسم در یونان باستان نیست. پیغمبر اسلام که مبعوث شدند و فرمودند: ((قولوا لا اله الا الله تفلحوا)) یک انقلاب اجتماعی در جزیره العرب آغاز شد. متأسفانه ما وقتی تاریخ اسلام را می خوانیم فقط تاثیرات پیغمبر را روی کسانی که به اسلام ایمان آوردند را بررسی می کنیم ولی تاثیرات کلام و حرکت و زندگی و مبارزه پیغمبر را روی کسانی که ایمان نیاوردند را مورد مطالعه قرار نمی دهیم و این تحولات پنهان تر معمولا موضوع بحث ما نیست.این که جامعه قریش چه خصوصیاتی داشت بحث جداگانه ای است که واردش نمی شوم. به طور خلاصه عرض می کنم. بنی امیه در بیست و یک سال جنگ با پیغمبر از بت پرستی اجبارا جدا شدند چون وقتی که شعار بت پرستی می دادند و می گفتند((اُعل هُبل)) و با چندین برابر نیرو نسبت به مسلمانان از مسلمانان شکست می خوردند.اگر بت می توانست منشاء اثری باشد و کاری بکند در جنگ بدر ابوجهل با هزار نفر نیرو داشت ازسیصد و سیزده نفر مسلمان شکست نمی­خورد و در جنگ احد ابوسفیان با سه هزار نفر نیرو در مقابل هفتصد نفر مسلمان ناکام نمی ماند و در جنگ خندق با ده هزار نفر نیرو از سه هزار نفر مسلمان شکست نمی خورد و عقب نشینی نمی کرد. بت پرستی عملاً با بیش از بیست سال جنگ بت پرستان با پیامبر شکسته شد و امویان اجبارا از بت پرستی خارج شدند.به خدا پرستی هم نرسیدند پس به چه رسیدند: به سکولاریسم. ابوسفیان در صبح روز فتح مکه در حالی که در موضع ضعف بود با صراحت به پیغمبر گفت:من شک دارم که تو پیغمبر خدا باشی.بت پرستی از سبد ذهنی او و همفکرانش خارج شد و خدا پرستی هم وارد سبد ذهنی او نشد.پس در سبد ذهنی او چه ماند؟اصالت طبیعت،چون طبیعت را نمی توانستند انکار کنند. اصالت لذت چون تنها سهمی که ما از طبیعت و این زندگی طبیعی داریم لذت است و اصالت قدرت، زیرا برای هر میزان لذت بردن از این طبیعت باید قدرت داشت. لحظه ای که ابوسفیان اسلام آورد سه اصل برای او مطرح بود. اصالت طبیعت، اصالت لذت و اصالت قدرت و چیزی که به آن اعتقاد داشت این ها بود:اصالت طبیعت،لذت و قدرت.دیگر تندیس لات و هبل و عزّی در بتخانه ذهن او شکسته شده و فرو ریخته بودند.حالا می خواست در این جامعه جدید انقلابی و اسلامی به قدرت برسد،می خواست شکستی را که در عرصه جنگ با شعار اعبل هبل خورده بود را جبران کند. در نتیجه عملا او و همفکرانش تبدیل شدند به یک حزب سکولار مخفی. حزب بودند چون در پی قدرت بودند سکولار بودند چون به سه اصل گفته شده معتقد بودند. مخفی بودند چون نمی توانستند مکنونات قلبی خود را آشکار کنند. این حزب از خلفای راشدین عبور کرد و امپراطوری اموی را با نماد اسلامی و نهاد سکولار ساخت. آنها چون دین را ابزار قدرت دیدند و با کمال تأسف پیغمبر خدا را بازیگر قدرت دانستند [امروز هم می بینید در علوم سیاسی یا در جامعه شناسی بعضی از اصطلاحات وجود دارد یک ریشه تاریخی دارد.یکی از آنها به اصطلاح بازیگر قدرت است که اولین بار امویان گفتند پیامبر بازیگر قدرت است (( لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل ))[بنی هاشم با سلطنت بازی کردند و گر نه وحی  نازل نشد و خبری از آسمان نیامد] این متن ادبیات حزب اموی است.البته این ها در شرق شکست خوردند و بنی عباس [که به احساسات و اندیشه مردم خیانت کردند] و با شعار ((الرضا من آل رسول)) قیام کردند و بقایای امویان به شبه جزیره ایبری رفتند و در آنجا یک نظام دوقطبی مسلمان-مسیحی را ایجاد کردند. ابتدا شعار خلافت را کنار گذاشتند ولی با پیدایش امپراطوری فاطمی در شمال آفریقا مجدداً شعار خلافت را مطرح کردند. آنها برای ایجاد نظام دو قطبی اسلام-مسیحی چند ایالت مسیحی در شمال شبه جزیره ایبری درست کردند که اصلا این ایالت ها ریشه ای در تاریخ مسیحیت ندارند مثل کاستیل که مهم ترینشان است و آراگون و ناوار و لیون [شهر لیون که الان در فرانسه هست کوچک شده آن ایالت مسیحی است که در شمال شبه جزیره ایبری ساخته شد در سطح نخبگان ایالت های مسلمان و مسیحی کاملا با هم شریک بودند،یعنی بعضی وقت ها پادشاه قرطبه اسلامی اموی نوه پادشاه مسیحی لیون یا ناوار می شد و یا برعکس. ولی در سطح مردم جنگ بین مسلمان و مسیحی تشویق می شد. به تدریج این ها به قدرت طراز اول اروپا تبدیل شدند و استعمار جهان را با استعمار اروپا آغاز کردند. ماجراجویانی که از طرف امویان مأموریت داشتند جزایر استراتژیک در مدیترانه را تسخیر کردند به ویژه دو جزیره مهم که در آبهای بین ایتالیا و فرانسه است. این دو جزیره را این ها فتح کردند اما نه با پرچم خودشان بلکه به عنوان یک عده ماجراجو بعد رفتند سلسله جبال آلپ را فتح کردند، به قول محمد عبدالله عنان هنوز بقایای قلعه های جنگی آن­ها در کوهستان های آلپ وجود دارد.بعد شروع کردند و راه های اروپا را شناسایی کردند و هم زمان با یک برنامه دقیق و بی رحمانه ایجاد تضاد بین اسلام و مسیحیت را در خود شبه جزیره ایبری به وسیله ایالت اسلامی آندولس وایالت های مسیحی نوظهور که ذکر کردم به وجود آوردند.مثلا حمله می کردند و مسیحی ها را می کشتند،با سر کشته های مسیحی مناره می ساختند و بالای مناره اذان می گفتند [مثل همین کارهائی که امروز به وسیله داعش و امثال آن می شود] یا این که اسرای مسیحی را مجبور می کردند کلیساهای خود را تخریب کنند،خاک کلیسا را از شمال اسپانیا مثلا از آراگون بکشند و بیاورند به قرطبه که امروز به آن کوردوبا می گویند و خود اسرا با آن خاک مسجد بسازند.یا دخترانی که مسیحی بودند و متهم می شدند به سبّ پیغمبر اسلام سرشان را می بریدند و جنازه بی سر یا سر بدون جنازه را به این ایالت ها می فرستادند و زیارتگاه مسیحی می ساختند و بدین ترتیب کین آفرینی می کردند و به این دلیل است که شما می بینید سربازهای صلیبی در جنگ های صلیبی از جنوب فرانسه یعنی شمال اسپانیا می آیند،این جا همان منطقه ای است که ولایت های نوظهور مسیحی ساخته شده است که نه در تاریخ مسیحیت ریشه دارند و نه در تاریخ اسلام. به وسیله همین ایالت ها جنگ های صلیبی را راه انداختند و بعد از جنگ های صلیبی [در زمینه حمله مغول  عرضی نمی کنم، و کیفیت به هم ریختن برج و باروی تمدن اسلامی را مطرح نمی کنم] کار بزرگ امویان از بعد از جنگهای صلیبی آغاز شد. نخست آنکه پوست انداختند و زیر پوشش مسیحیت پنهان شدند. مردی بنام فردریک دوم به عنوان پادشاه آلمان. پایتخت خود را در سیسیل مستقر کرد، سیسیل آن موقع جزء متصرفات اسلامی بوده است که در جنگ های صلیبی آن را فتح کرده اند.خود برج پیزا در شهر پالرمو کنار یک کاتدرال ساخته شده است که این کاتدرال به مناسبت پیروزی در جنگ های صلیبی بر مسلمانان ساخته شده است. این ماجراجویان به تدریج تبدیل شدند به یک بافت جدید در اروپا و از ساختار فئودالیته اروپا استفاده کردند،برده خریدند،شوالیه استخدام کردند و دولت های محلی تشکیل دادند و نهایتاً آریستوکراسی مبتنی بر زمین اروپا را شکست دادند و آریستوکراسی مبتنی بر صنعت را به وجود آوردند. این آقای فردریک دوم در قرن سیزدهم دو کار انجام داد:۱-ترویج الحاد،یعنی فردریک دوم رسما در اروپا الحاد را ترویج کرد.این فردریک دوم هم مسلط به زبان عربی است و هم مسلط به زبان لاتین،این مشخصه امرای اموی آندولس است.اصلا زبان گارد امرای اموی در اندلس لاتین بود،به همین دلیل به افراد گارد قصور این ها خُرّاس می گفتند یعنی این ها گنگند،اغلب از ثغالبه بودند یعنی از اسلاوها بودند و اجازه نداشتند با زبان کوچه و بازار مردم که عربی بود صحبت کنند،با زبان لاتین صحبت می کردند.این فردریک دوم هم مسلط به زبان لاتین است هم مسلط به زبان عربی،هم حکمای مسلمان را در دربارش دارد و هم حکمای مسیحی و یهودی را فکر می کنم ابن رشد آندولسی قرطبی در درگاه همین فردریک دوم حضور داشته است. اولین کاری که می کنند این است که علوم دانشمندان مسلمان را فیلتر می کنند،آن بخشی که مربوط به الهیات،فلسفه،عرفان،ادبیات و چیزهایی که به نحوی مربوط به اسلام و دین می شود همه را کنار می گذارند.آن چیزی که می تواند به کار قدرت و طبیعت و لذت گرفته شود را ترجمه می کنند.خیلی وقت ها این بخش از آثار اسلامی هم در اروپا به زبان مترجمینش منتشر شد،مثل آثار ابن هیثم در نورشناسی،مثل آثار خیام در ریاضیات،مثل آثار خوارزمی در ریاضیات. آن بخشی از علوم اسلامی که می توانست به خدمت اصالت طبیعت و لذت و قدرت دربیاید ترجمه شد و در این مقطع است که آثار یونان باستان از زبان عربی به زبان لاتین ترجمه می شود،اصلا این آثار در اروپا وجود نداشت. یعنی آثار ارسطو و افلاطون از زبان عربی به زبان لاتین ترجمه شد وگرنه این آثار در اروپا وجود نداشت. امویان ابتدا تمدن اسلامی به آن شیوه ای که عرض کردم درهم شکستند و بعد آمدند سراغ تمدن مسیحی.این که می گویند رنسانس با نقاشی آغاز شد،قدری باید در آن دقت کنیم تا به معنی آن اشراف پیدا کنیم، این یعنی چه؟اگر دقت بفرمایید زبان نقاشی زبان قبل از خط است،در گذشته کلیساها به وسیله نقاشی آثار مسیحیت را منتقل می کردند.تا قبل از قرن سیزدهم درتمام آثار و نقاشی کلیسایی که وجود دارد مسیح پوشیده است،مریم پوشیده است،حواریون پوشیده اند اما در نقاشی رنسانس اندام های تناسلی مقدسین مسیحیت کشیده می شود.عیسی به صورت لخت مادر زاد کشیده می شود،مریم با سینه باز کشیده می شود.داستان آفرینش که در انجیل و تورات و قرآن آمده سوژه می شود ولی آدم عریان است،حداکثر یک برگی جلوی عورتش را گرفته است.در نقاشی طاق کلیسای سن سباستین حواریون را لخت مادر زاد روی طاق کلیسا نقاشی می کنند.یعنی آدم هایی که آمده اند تا ما را از اسارت شهوت دربیاورند و به سمت فطرت خدایی هدایت کنند می شوند سوژه های نقاشی های لخت داستان مفصلی است داستان پیدایش نهضت پروتستان و کشتارهای وحشتناکی که از کاتولیک ها کردند و نفوذی که در کلیسای مسیحی پیدا کردند و تخریبی که از درون کلیسا کردند.اساسا تحریم ازدواج کشیش ها در قرن سیزدهم صورت گرفته است،یعنی در زمان پاپ اینوسان سوم،قبل از آن کشیش ها اجازه ازدواج داشتند،می توانستند یک زندگی متعارف داشته باشند ولی گویا کسانی که اسلام را از درون شکست دادند می خواستند مسیحیت را هم از درون شکست بدهند و دادند و این تمدن سکولار مادی را ساختند.آن چیزی که در سطح زندگی این ها می بینید آیینه تمام نمای آن سه شعار ابوسفیان است،سه شعاری که عرض کردم:اصالت طبیعت،اصالت قدرت(و اصالت لذت).این سه شعار با تمام قامت در سیمای زندگی انسان غربی متجلی شده است. تمدن غرب ادامه تمدن یونان باستان نیست. ادامه تمدن اموی-یهودی در شرق و غرب است. شما اگر در غرب زندگی کرده باشید و زندگی آن را از نزدیک دیده باشید و چند سالی آن جا زندگی کرده باشید بحث اصالت لذت را آن جا می بینید.اصلا آن جا جوانی فصل بسیار بسیار مورد احترام زندگی مردم است چون جوان می تواند بیشتر لذت ببرد،آن لذتی که جوان می تواند ببرد پیر نمی تواند ببرد در حالی که در فرهنگ ما چیز دیگری است.در آن جا فلسفه در استخدام این جهان بینی است،یعنی اگر فیلسوفی وجود داشته باشد که در خدمت این جهان بینی نباشد زیر نور افکن تبلیغات قرار نمی گیرد.آن جا اگر مثلا مک الواین وجود داشته باشد [استاد دین شناسی تطبیقی دانشگاه استکهلم] به دلیل این که مسلمان شده حذف می شود.آن جا اگر جان کوپر وجود داشته باشد،در دانشگاه آکسفورد،به دلیل این که مسلمان شده حذف می شود.ولی آقای مارکس که من و شما او را آلمانی می شناسیم،ایشان در سی و یک سالگی به لندن رفته و تمام عمرش را در لندن زندگی کرده،در لندن مرده،قبرش در لندن است و عمدتاً کتاب هایش را در لندن نوشته،دستیارش هم انگلس اهل منچستر است و ایشان اساسا فلسفه ای را ایجاد کرده که بر اساس آن بشود نظام جهانی دو قطبی را ساخت که یک شعار یک قطبش لیبرالیزم و آزادی باشد و شعار قطب دیگرش مارکسیزم و به اصطلاح عدالت باشد و این نظام توانست هفتاد سال به این جهان بینی خدمت کند.اما این که بعضی از اساتید می گویند الان در غرب فصل زایایی فلسفه است،فلسفه در غرب فوق العاده پویاست، قضیه برعکس است. امروز عصر رکود فلسفه در غرب است. امروز غرب خود را نیازمند فکر نو می بیند. ماهی نیست که در بریتانیا کنفرانسی در مورد مکتب فلسفی ملاصدرا برگزار نشود. ما این جا نشسته ایم و می گوییم ملاصدرا کیست؟کاری نکرده است،چیزی نیاورده است. ولی انسان متفکر اروپایی دارد دنبال ملاصدرا می گردد،با ذره بین دارد ملاصدرا را رصد می کند تا مگر از او الهام گیرد.یا این که می گوییم باید بین فلسفه و علم رابطه وجود داشته باشد و در فلسفه اسلامی چنین نیست. ببینید ملاصدرا در فلسفه اش چه می گوید؟من رشته ام فلسفه نیست ولی می دانید که ملاصدرا گفت «اصالت وجود» نه اصالت ماهیت چون جز وجود چیزی وجود ندارد،ماهیت خودش وجود است و موجودات در مراتب وجودند و مراتب وجود ماهیت آنها را می سازد. شما جدول مندلیف را نگاه کنید،جدول مندلیف تصویر تمام نمای وحدت وجود در آیینه فیزیک است.(مندلیف)می گوید اگر می بینید هیدروژن با مس فرق دارد،ماهیتشان فرق ندارد بلکه وجودشان فرق دارد.هیدروژن دو الکترون دارد و اکسیژن شانزده الکترون دارد و مس شصت و چهار الکترون دارد. یعنی شما یک رابطه ای می بینید بین چیزی که ملاصدرا در فلسفه آورده و چیزی که مندلیف در علم فیزیک آورده ولی آن چیزی که امروز از مجموعه بحث های دانشگاهی دیده می شود نوعی خود باختگی است.ما در هر کدام از شاخه های علوم انسانی که قرار داریم نمی توانیم با شجاعت بایستیم و نظریات جدید مطرح کنیم. ما یک استاد اقتصاد داشتیم که تا آن موقع در حدود چهل سال در دانشگاه تهران درس داده بود و آدم بسیار محترمی هم بود،داشت عواملی که در اقتصاد کلان موثر است را درس می داد گفت من می خواستم بروم آمریکا سر راه رفتم لندن،چون پرواز مستقیم به آمریکا نیست،رفتم در خانه فلان استادم در زدم و گفتم استاد شما آن سالی که به من درس می دادید می گفتید این عامل این قدر اثر دارد لطفا بگویید الان نظرتان چقدر است؟مثلا گفته بود اگر سی درصد بوده الان بیست درصد است.یک دانشجویی گفت استاد نظر خود شما چیست؟گفت من که نمی توانم نظر بدهم. استاد گرانقدر، اگر نمی توانید نظر بدهید چگونه کرسی استادی را در اختیار گرفته اید؟ چه کسی گفته که شرق نمی تواند نظریه پردازی کند؟شرق مرکز نظریه پردازی بوده است.بی اطلاعی بنده از تاریخ نباید سبب این بشود که فکر کنم تاریخ وجود نداشته است.اساسا اگر شرق وجود نداشت غرب وجود نداشت.متاسفانه یکی از بزرگ ترین گرفتاری های ما در علوم انسانی این است که نیامدیم مقطع رنسانس را در ایران خوب تجزیه و تحلیل کنیم و بشناسیم.هنوز هم در انگلستان دو مرکز تحقیقاتی برای مطالعات رنسانس وجود دارد، فقط روی رنسانس مطالعه می کند.ولی من وشما رنسانس را چگونه می شناسیم؟از گزارش هایی که برای ما تهیه شده است می شناسیم ولی،جسارت نباشد،ارزش بعضی از این گزارش ها در حد خیال بافی هایی است که آقای هانتینگتون در کتاب جنگ تمدن ها کرده است و بعد هم شده است آیین کشور داری آمریکا در برخورد با کشورهای جهان اسلام.بیایید فکری بکنیم برای روحیه ای که ما،یعنی کسانی که در علوم انسانی کار می کنند،داریم.ما در ابتدای جنگ در سال پنجاه و نه شکست می خوردیم ولی بعد از چند ماه که روحیه مان عوض شد با دست خالی بر آن لشکر نیرومند پیروز شدیم و کشوری که درآمد سالیانه اش گاه پنج میلیارد و هشتصد میلیون دلار بود توانست کشوری را ناکام کند که فقط کمک شورای همکاری خلیج فارس به او سی میلیارد دلار بود.فقط به خاطر این که رزمنده ایرانی روحیه داشت،با سربند یاحسین به میدان آمده بود.آیا شما حاضرید با سربند یا حسین وارد میدان فلسفه بشوید؟آن وقت دیگر نباید نگران این باشید که اگر حرف نو زدید در فلان دانشگاه برای شما کلاس نگذارند. باید پایش بایستید و بگویید من حرف نو می زنم برای شکوفایی این تمدن ولو این که من به کلاس ندهند. چه کسی آمده در تشک و بالش حریر خوابیده و بادش زده اند و نظریه پرداز شده است؟باید خون دل خورد،باید استخوان خورد کرد اگر می خواهد فیلسوف شود،اگر می خواهد نظریه پردازی کند.من قصد جسارت ندارم اما این طور نیست که نظریه پردازی تقسیم بندی جغرافیای داشته باشد،تابع آب و هوا باشد،مثلا مناطق جنوبی یک جور نظریه پردازی کنند و مناطق شمالی طور دیگری این حرف ها مطرح نیست. علم از زمین نمی روید از زمینه می روید. نتیجه ای که می خواستم از عرایضم بگیرم سه نکته است،اولین نکته این است که تمدن امروز غرب ادامه تمدن یونان باستان نیست [جهت اطلاعتان هم عرض بکنم] هرچند که امروز درصد قابل توجهی از جمعیت خود کشور یونان مسلمان هستند.دومین نکته ای که می خواستم عرض بکنم این است که متاسفانه تمدن غرب به گونه ای زاییده تمدن اسلامی است. و از دل تمدن اسلامی برآمده است و فرزند تحولات ملازم وقوع ظهور اسلام است. یعنی اگر پیغمبر اسلام نبودند و حزب مخفی و سکولار اموی به وجود نمی آمد، شبه جزیره ایبری فتح نمی شد و برای سلاطین اموی اندلس انتقام گیری از مسلمان ها در شرق مطرح نمی شد و ساختن بهشت موعود روی کره زمین به عنوان آرمان آنها مطرح نمی شد تمدن غرب زاییده نمی شد.نکته سوم این که ما احتیاج به یک تجدید روحیه داریم. ما احتیاج داریم که از خودباختگی نجات پیدا کنیم و کورکورانه هر چیزی که از غرب می آید را روی سرمان نگذاریم.نگوییم افتخار ارسطو این است که ضد افلاطون صحبت کرد و عیب ملاصدرا این است که ضد ابن سینا صحبت کرد،یک بام و دو هوا که نمی شود بود.اگر ضد استاد صحبت کردن افتخار است برای ملاصدرا هم هست و اگر ننگ است برای ارسطو هم هست.چطور هر چیزی که غربی بشود خوب است و هر چیزی که مربوط به اسلام و مسلمانان باشد در نظر ما بد است؟

طاهریان:

در حرف های من این نبود که ما خودباخته ایم.

زورق:

من خدمت شما جسارتی نکردم.

طاهریان:

چون جمله تان بیشتر خطاب به من بود(عرض می کنم)،اگر ملاصدرا ملاصدرا شد چون می گفت فهم خودم را می خواهم بگویم،برای ابن سینا احترام قائلم،برای شیخ اشراق احترام قائلم ولی من هم یک نفر دارای فکر هستم.بزرگترین میراث و تاثیری که خودم از ابن سینا،شیخ اشراق و ملاصدرا(گرفته ام)،که این ها معلم ما بوده اند،این است که جسور بودند و می گفتند ما صاحب فهمیم.ما اول باید این اعتماد به نفس را از بزرگان بگیریم.اگر(مثلا ملاصدرا)می گفت هر چه او گفته درست است و من قدرت ندارم(نظر او را نقد کنم آثار جدیدی ایجاد نمی شد).به نظر من جنبه روانشناختی قضیه خیلی مهم است و در غرب بین احترام به استاد و من هم کسی هستم تفکیک وجود دارد.مثلا کانت به شدت احترام برای دکارت قائل است ولی معنای احترام را این نمی بیند که حرف دکارت را تکرار بکند،می گوید من هم فهمی دارم.(از این جهت)جنبه تعلیم و تربیت ما خراب است و این گونه تربیت نمی کنند.کانت یک حرف بزرگی دارد،می گوید هر فردی در طبیعت یک غایت است،یعنی هیچ فرد دیگری نمی تواند جای او را پر کند.(این حرف)چقدر عظمت به انسان می دهد،می گوید تو انسان برای چیزی خلق شده ای که اگر استعدادت را کشف کنی هیچ انسان دیگری نمی تواند جایگزین تو بشود.روحیات ما در کشورهای جهان اسلام در صد ساله گذشته فیلسوف جدیدی نیامده به قول آقای دکتر بزرگان مثل مرحوم آقای طباطبایی،آقای آشتیانی و دیگران وقتی مثلا به بدایه و نهایه نگاه می کنیم توقع بود که با این فرهنگ و منابع دینی که داریم که این قدر تشویق به علم و تفکر و نوآوری هست….من فکر می کنم اشکال در فلسفه ما این است که ما از منابع قرآنی فلسفه نساختیم،فلسفه ما بومی نیست.ما تا از خودمان فلسفه نسازیم فیلسوف نمی شویم.و اشتباه ما تاریخی بود که مسلمان ها ترجمه کردند و ای کاش نمی کردند،(زیرا)در حوزه علوم طبیعی خیلی نوآوری و ابتکارات داشتند.در خود بحث قرآن مثلا آیه ((افی الله شک فاطر السماوات و الارض)) اصلا تا به حال فیلسوفی،از افلاطون تاحالا،نیامده که بگوید خدا نیاز به اثبات ندارد.

زورق:

آیا ملاصدرا این را در مشاعر نگفته است؟

طاهریان:

همین که برهان صدیقین مطرح می کند معنایش این است که در بودن خدا نمی شود شک کرد،یعنی فلسفه….ما یک منابع بسیار عظیمی در فلسفه داریم و به نظر من یکی از منابع اعجاز قرآن است.مهم ترین اعجاز قرآن فلسفه­ی قرآن است،معنایش این است که ما منابع فلسفی در قرآن داریم.چه لزومی داشت که فیلسوف های ما در قالب جوهر و عرض فکر کنند؟ اصلا بحث وجود و عرض در قرآن نیست،بحث ظلمت و نور است،آیا با چنین آیه ای نمی توانستیم فلسفه بسازیم؟ما باید به خودمان برگردیم،معنی باور به خود این است که ما همه چیز داریم،منابع معرفتی هم داریم،جهان شناختی هم داریم،ارزش شناسی تا روش شناسی هم داریم.ما این ها را کشف نکرده ایم و تا این کار را نکنیم علوم انسانی ما اسلامی نمی شود ولو این که چهار تا نظریه هم بگوییم.ما اگر بخواهیم علوم خودمان را اسلامی بکنیم باید به قرآن و احادیث برگردیم.

رمضانی:

خیلی کوتاه جمع بندی بکنم،شاید خصوصیت جلسه ای که به عنوان فلسفه است همین اختلاف آرا و آزاد اندیشی باشد که به فال نیک می گیریم.

راجع به فرمایشات حضرت استاد من جمع بندی اجمالیش را عرض می کنم نه به تفصیلی که فرمودید و فرصت هم نبود که به تفصیل بفرمایید.این که با یک تحلیل صرف تاریخی سکولار بودن امروز غرب را به نحوی برگردانیم به اسلام این مباحث به نظرم حداقل محل تامل است.شاید با صرف نگاه تاریخی این طور باشد ولی تحلیل های دیگر را که کنارش می گذاریم به نوعی ما داریم گردن می گیریم که آن ها هر کاری کردند نتیجه رسالت بوده است.

زورق:

بحث آنچه در تاریخ اسلام رخ داده از بحث رسالت اسلام جداست. در تاریخ اسلام شهادت حضرت فاطمه(ع) خانه نشینی حضرت علی(ع)، شهادت امام حسن(ع)، فاجعه عاشورا و شهادت سایر معصومین که شهید شدند و شهادت تمام شهدای اسلام رخ داده است ولی مأموریت اسلام و رسالت اسلام که وقوع این فجایع و مصیبت ها نبوده است. در تاریخ اسلام حزب سکولار اموی با نماد اسلامی و نهاد الحادی به وجود آمده است ولی پیدایش این حزب هیچ ارتباطی به رسالت اسلام در تاریخ ندارد. این اشتباه است که ما امویان را مظهر رسالت اسلام بشناسیم. این طور نباید فهمیده بشود.

رمضانی:

شاید قدری محل بحث بیشتری است که به موقع باید عرض بکنیم.جمع بندی که از فرمایش دوستان بشود انجام داد این است که ما فلسفه اسلامی و قرآنی داریم گر چه کاری که در این زمینه انجام داده ایم کامل نیست.یعنی ممکن است بگوییم اگر بیشتر در قرآن کریم و روایات تامل بکنیم مسائل بیشتری می فهمیم. ولی آن چه ملاصدرا و بزرگان پیشین ایشان استفاده کردند فلسفه ایست که به هر حال فلسفه اسلامی است و با قرآن و روایات هم هماهنگ است.بومی هم هست،این نیست که بگوییم بر خلاف قرآن یا جدای از قرآن است.اگر کسی هنر دارد که بیشتر از قرآن کریم مسائل فلسفی را استخراج بکند فبها،باید بیاید این کار را انجام بدهد.بنابر این ما سنت فلسفی اسلامی و قرآنی را داریم ولی از این سنت استفاده و نقد جدی نکرده ایم نقدهایی هم که شده مربوط به قدیم است و فخر رازی،غزالی یا دیگران را نقد کرده ایم و نقد امروزی نیست.پس نکته اول این که آن را نقد نکرده ایم یا نتوانسته ایم نقدش بکنیم یا قابل نقد نبوده است،یکی از این سه شق است.به طور طبیعی دیدگاه غیر آن را مطرح نکرده ایم،اول باید آن را نقد بکنیم و بعد جایش چیز دیگری بگذاریم،طبیعتا حرف جدیدتری هم نداریم و شارح ملاصدرا بوده ایم.از یک طرف هم زندگی جاری ما به خاطر علم و تکنولوژی که ما را در بر گرفته و در آن غرق شده ایم و با سابقه تاریخی اش وارد کشور ما شده و پشتوانه های فکریش هم به تبعش آمده است،ما را در خودش غرق کرده است.پس ما یک سنت فلسفی داریم که از آن بهره نمی بریم و یک زندگی داریم که خواسته یا ناخواسته امروزه تبدیل شده ایم به یک شعبه شرقی از تمدن غرب.حالا چه باید بکنیم؟ما باید هم فلسفه غرب را نقد بکنیم و هم فلسفه خودمان را مقداری که می توانیم نقد بکنیم و اگر به نظرمان اصلاحی می آید آن را اصلاح بکنیم و مهم تر از آن این که فلسفه اسلامی را وارد زندگیمان بکنیم،از طریق تولید دانش و علم،از طریق تولید تکنولوژی و هنر،از این پشتوانه ها استفاده بکنیم و حرف های جدید و قابل و بهره برداری برای زندگی روزمره خودمان بزنیم.این حلقه ها را ما به عنوان حلقه مفقوده داریم که فلسفه مان را نتوانستیم برای زندگی امروزمان کاربردی بکنیم.

فهیمی فر:

یک از مشکلات ما این است که در طول دوره صفویه گفتمان فکری، عوض شد.این درگیری هایی که بین مجلسی اول با مجلسی دوم ایجاد شد.با این که مجلسی اول پدرش است ولی او را نقد می کند که چرا فلسفی فکر می کنی؟ما در اواسط صفویه مکاتب فلسفی داریم و مکتب اصفهان در حوزه هنر اوج هنر ما می شود.ولی در انتهای صفویه چون تفکر فلسفی تضعیف می شود ما دیگر فیلسوف نداریم.

مشکل دیگر این است که فلسفه ما تطور پیدا نکرده است.در غرب از اواخر قرن نوزدهم جریانی جدیدی داریم به اسم فلسفه های مضاف.فلسفه های مضاف پلی هستند بین فلسفه های نظری تام و علم،یعنی آن نتایج را در علم جاری می کنند.فلسفه های مضاف در ایران تقریبا رواج ندارد،فلسفه های مضاعف هستند که مسائل جاری ما را تبدیل به پرسش های فلسفی می کنند.

رمضانی:

بله دقیقا همین طور است.حرف فلسفی جدید زدن دستورالعملی نیست،باید افراد توانمندی وجود داشته باشند و جرات و جسارت داشته باشند تا نظریه جدید پرداخته بشود لااقل از آن چه که داریم استفاده بکنیم.اگر منتظر نظریه جدید باشیم معلوم نیست کی نتیجه بدهد.اول بیاییم میراثی که داریم،آن مقدارش که مسلم و مفید و قابل بهره برداری است را به علم تبدیل بکنیم از طریق فلسفه های مضاف و از طریق لایه هایی که بین علم و فلسفه لازم است ایجاد شود تا فلسفه را به نظریه های علمی تبدیل بکند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.