جشن میمونهای بنارس
چند شب پیش، تعدادی از دانشجویان و طلّاب از قم آمده بودند به دهلی و به سفارش حاجآقا نوّاب رفتیم به استقبالشان. کلّی با خودشان غذای آمادهی بستهبندیشده آورده بودند؛ از خورشت قیمه و خوراک مرغ و فسنجان بگیر تا تُن ماهی و لوبیا. آنقدر زیاد آورده بودند که مأمور گمرک گیر داده بود که شما تاجرید و برای تجارت اینها را آوردهاید و باید حقّ گمرک بدهید. طلّاب و دانشجویان هم هرکدام با زبان عربی و انگلیسی و فارسی سعی میکردند طرف را قانع کنند که برای فرار از غذاهای تند و فلفلی هند و به هم نریختن مزاج ـ و یحتمل کمی صرفهجویی ـ این غذاها را آوردهاند. کلّی با طرف صحبت کردم و کارت دیپلماتیک نشان دادم تا بالأخره با هزار زحمت طرف کوتاه آمد. بچّهها بعد از یکی ـ دو روزی که در دهلی ماندند، سفرشان را از بنارس آغاز کردند. در یکی از مهمانخانههای شهر بنارس، یکی از بچّهها پنجره را باز گذاشته بود و کارتنهای غذا را هم چیده بودند در داخل همان اتاق و بچّهها هم لابد رفته بودند به دیدن معبد سرنات یا مردهسوزان کنار رود گنگ. وقتی برگشته بودند، میمونهای بنارس جشن گرفته بودند و همهشان یک غذای خوشمزه و متنوّع ایرانی خورده بودند!
آقا! این کتابها خستهاند
ممکن است آدمی که کتاب میخوانَد، بعد از یکی ـ دو ساعت خسته شود؛ امّا تصوّرش سخت است که خود کتاب خسته شده باشد. دوست طلبهی هندی لکنهوی ما در حالی که مرا به تماشای نسخ خطّی قدیمی مدرسهی علمیهشان برده، مدام از خستگی کتاب میگوید و من میدانم که منظورش این است که این کتابها خیلی فرسوده شدهاند و موریانهزدهاند و میخواهد که مرمّتشان کنیم. امّا بوی بدی در همین کتابخانهی کوچک پیچیده. معلوم نیست چرا در این کتابخانهی نسخ خطّی، دارند بُز نگهداری میکنند؛ سه تا بز با دو تا بزغاله! یکی از بزها در حالی که یک صفحه نسخهی خطّی را نشخوار میکند، با بعبعاش به ما خوشامد میگوید. لااقل طرف میتوانست وقتی ما میآییم بزها را بیرون کند. به این میگویند استفادهی درست و چندجانبه از کتابخانه. به دوست هندیمان میگویم:
ـ «لااقل یک مقدار کاه و یونجه جلوی بز میریختی که صفحات نسخ خطّی را به دندان نکشد…»
و گفتم که:
ـ «این کتابها بیشتر از همه از دست تو و بزهای تو خستهاند!»
گفت:
ـ «به کتابخانهی ما کمک کن».
گفتم:
ـ «بهترین کار این است که کتابها را تحویلِ یک کتابخانهی با پدر و مادر بدهی. من هم فعلاً کاری برای کتابهایت نمیتوانم کرد؛ چون بعد از مرمّت هم توسّط بزغالههای بعدی خورده خواهند شد. من فعلاً میتوانم بزهایت را ببرم برایت بچرانم».
گربهها، کلاغها و شاهینها
کارمندان آقای خواجهپیری، هر روز مراسم خاصّی را اجرا میکنند و آن غذا دادن به گربههای خواجه است. گربههای خواجه، عینهو گربههای عبید زاکانی برای خودشان شخصیت دارند. بعضیشان لب به هر غذایی نمیزنند. بعضیشان عین یک آدم جنتلمن غذا میخورند و کم مانده قاشق و چنگال دست بگیرند. بعضیشان عاشق گرفتن گنجشکاند و بعضیشان همهچیزخوارند و از دهن یکدیگر غذا را بیرون میکشند. یکی از گربهها هم لال است و هیچّی نمیگوید و کمتر لب به غذا میزند و فقط تو را نگاه میکند. جالب آن که خواجه تمام این گربهها را به نام میشناسد و شجرهنامهشان را هم میشناسد و میداند که کدام گربهها سر و سرّی با هم دارند و کدام نوهی کدام است و سنّ هرکدامشان به سال و ماه و روز چهقدر است. کمی بیشتر که با این گربهها انس میگیرم، هوس میکنم یک گربهنامهی جدید در ادب فارسی خلق کنم. انگیزهی حضور گربهها لابد این بوده که جلوی نفوذ موشها را بگیرند؛ با وجود آنهمه کتاب نسخهی خطّی.
هر روز کارمند دفتر خواجه میرود از یک قصّابی آشنا چند کیلویی جگر گاو ـ که یحتمل از گوشت گاو و گوسفند ارزانتر است ـ میگیرد تا غذای گربهها تأمین شود. امّا از دولت سر گربهها، به شاهینها و کلاغها و غازها هم غذایی میرسد. اوّل از همه این گربهها هستند که به سوی جگرها هجوم میبرند و خوب که سیر شدند، غازها هم دور و برشان پرسهای میزنند و گاهی جگرربایییی هم میکنند. در تمام مدّتی که گربهها غذا میخورند، کلاغها فقط روی شاخههای درخت نزدیک مینشینند و قارقار میکنند. شاید منظورشان از قارقار کردن این باشد که به گربهها بگویند: “ما هم هستیم”. کمی بالاتر، شاهینها مشغول چرخ زدن هستند و مترصّد فرصتی که برایشان گوشتی به هوا پرتاب کنند. این صحنهی پرتاب گوشت به آسمان، برای شاهینها صحنهی عجیب و زیباییست. یکدفعه چهل ـ پنجاه شاهین به سمت یک تکّه گوشت پرواز میکنند و این تکّه گوشت فقط نصیب یکیشان میشود و بقیهی شاهینها از لابهلای یکدیگر طوری میگذرند که کمترین برخوردی با یکدیگر ندارند. بعضی از شاهینها هم با شیرجه زدن از روی زمین تکّههای گوشت را برمیدارند. امّا کلاغها همچنان مشغول قارقار هستند و هنوز جرأت پیدا نکردهاند که به سراغ گوشتها بیایند. تقریباً هیچچیز گیر کلاغها نمیآید. شاهینها آنقدر زیاد و گرسنهاند که چیزی به کلاغها نمیماسد. این وسط کلاغها فقط انرژی صرف میکنند و حنجرهشان را پاره میکنند و حسرت میخورند. گربههای سیر که میروند زیر درختها لم میدهند، شاهینها با دل و جرأت بیشتری میآیند دور جگرهای باقیمانده، و شاهینها که بروند، آن وقت نوبت کلاغها میشود که بوی جگرها و غذای باقیمانده را فقط استشمام کنند. امروز نشستم و کلّی به حکایت گربهها و شاهینها و کلاغها فکر کردم. فکر کردم که در حلقهی گربهها و کلاغها و شاهینها ما به کدامشان بیشتر شبیهایم. خیلی از ما مثل آن کلاغها فقط داد و قال میکنیم و میخواهیم حقّمان را بستانیم امّا حق را دیگرانی میبرند که چنگال قویتری دارند. حالا مدّتیست غازها هم خودشان را درگیر این بازی کردهاند و بدشان نمیآید در سرزمین گیاهخواران، کمی تا قسمتی هم مزهی گوشت را مزهمزه کنند.
غازی که مرا گاز میگرفت
غاز و گاز بیخودی با هم هم قافیه نشدهاند. من قبلاً در ایران ارادت زیادی خدمت غازها و مرغابیها داشتم؛ بهخصوص غازها و مرغابیهای بندر انزلی که خیلی غازهای مؤدّبی هستند و به هیچکس حمله نمیکنند. امّا غازهای خواجهپیری که یحتمل از شهرهای اطراف دهلی آورده شدهاند، به شاعرجماعتی مثل من حمله میکنند. تا مرا میبینند، با صدای بلند داد و قال راه میاندازند و بعد نوکشان را به سمت بالا میگیرند و ناگهان مثل یک موشک و اژدر به طرف آدم حمله میکنند. یک بار از حملهی غازها خندهام گرفت و فرار کردم. دیدم همینطور مرا تعقیب میکنند. رفتم از پلّههای مرکز خواجه بالا بروم که پایم گیر کرد روی پلّهای و به شدّت ساق پایم زخمی شد. بعد هم مجبور شدم پانسمان کنم و هر کس که میپرسید چی شده، میگفتم:
ـ «بر اثر غازگرفتگی مجروح شدم».
جالب آن که این غازها بسیار هم پُر دل و جرأت هستند و گاهی وقتها وقتی میایستیم و فرار نمیکنیم، بدون ترس و واهمه به ما حمله هم میکنند. یکی از همین غازها بر اثر همین جرأت و جسارت زیادی، لگدی به سرش خورده و بیناییاش را از دست داده و حالا خواهرش همهجا همراهش است و به سختی از او مراقبت میکند.
سفرنامهی مرشدآباد
برای رفتن به مرشدآباد، باید اوّل از دهلی تا کلکته را هوایی میآمدیم. بعد از نزدیک دو ساعت پرواز، حوالی یازده شب در فرودگاه کلکته پیاده شدیم و باید سه ـ چهار ساعت هم تا مرشدآباد با ماشین میرفتیم. من بودم و دکتر خواجهپیری و دکتر نوروزی و آقا رضا. یک ماشین «امباسیدور» که از ماشینهای قدیمی و تقریباً ماشین ملّی هند است را کرایه کردیم؛ به گمانم به شش هزار روپیه. اختر مهدی و رایزن افغانستان هم با پرواز قبلی رسیده بودند و با قطار عازم مرشدآباد بودند. اختر مهدی گفته بود که کرایهی ماشین حدود ده هزار روپیه است و بدش نمیآمد که خودش هم با ما راهی شود. راننده، جوانی استخوانی با پوستی تیره بود و دستاری هم به سر بسته بود و بسیار هم مبادی آداب بود. هرچه میگفتیم، میگفت:
ـ «آچا، آچا، تیکه، تیکه…»
یعنی بسیار خوب، یعنی باشد به روی چشم. مسیر مرشدآباد طولانی بود و جادهاش دستاندازهای زیادی داشت و در جایی از دل جنگل میگذشت. شب مهتابی بود و سایهی درختان و خلوتی جاده و چراغهای خاموش دهکدههای بین راه، ترسی عجیب را در دل و جانمان میانداخت. با خواجه سر به سر دکتر نوروزی گذاشتیم که کمی ترس بر او غلبه کرده بود. گفتیم که:
ـ «در این جاده هر شب اتّفاقات عجیبی میافتد و راهزنان بسیاری دارد».
کمکم آثار ترس را در چهرهی دکتر نوروزی میدیدیم. با صدایی لرزان میگفت:
ـ «خُب چرا با قطار نیامدیم که امنیتش بیشتر است؟»
در یک جا راننده بیاحتیاطی کرد و به شکلی بسیار بد ماشین را در چاله انداخت و سرمان محکم به سقف خورد. خواجه هم خیلی زود عکسالعمل نشان داد و یک سیلی محکم به گوش راننده زد. انتظارش را نداشتم. پیش خودم فکر میکردم اگر این کار را با هرکدام از رانندههای ایران کرده بود، الآن چوب و چوبکشی و چاقو و چاقوکشی میشد. امّا فکر میکنید راننده چه عکسالعملی نشان داد؟ بندهی خدا دستار سرش را که در کنارش گذاشته بود، گذاشت روی سرش و بعد هم یک تعظیم با پدر و مادر به ما کرد و عذر خواست! اصلاً انتظارش را نداشتم. حتّی زیرچشمی به خواجه نگاه کردم و اعتراضی هم کردم و خواجه جوری حالیام کرد که گاهی این کارها بد نیست. با اینهمه دلم راضی نبود و تا ساعتها به این عکسالعمل عجیب راننده فکر میکردم و دکتر نوروزی هم میگفت:
ـ «این جماعت، با همین احترامشان اینهمه جهانگرد را جذب کردهاند. میدانند که راه درآمد کشورشان همین جهانگرداناند و بسیار با آنها مهرباناند».
داشتم با خودم فکر میکردم که اگر ما چند نفر نبودیم و خواجه تک و تنها بود و رانندهها دو سه نفر بودند، آیا باز هم همین کار را میکرد؟ آخرش هم طاقت نیاوردم و همین را پرسیدم. خواجه گفت:
ـ «بله. اینها طوری تربیت شدهاند که سرکشی نمیکنند و سرشان به کارشان گرم است و رضایت مشتری برایشان مهمترین چیز است».
ولی راستش من که هنوز نتوانستهام اینهمه احترام را هضم کنم. تازه طرف کلاهش را هم به سرش میگذارد و بعد احترام میکند!؛ همانطوری که جلوی معابدشان برای احترام به بتهاشان کلاه و دستار را بر سر میگذارند و بعد خم میشوند و دستها را هم مقابل صورت به هم میچسبانند و احترام میکنند. به هر حال، تا خود مرشدآباد، من یکی که حالم گرفته بود.
هتل بیستارهی مرشدآباد
اختر مهدی چنان با آب و تاب نام هتل را میگفت که من فکر میکردم برایمان در یک هتلِ دست کم چهار ستاره اتاق رزرو کرده. تمام مرشدآباد دو تا هتل بیشتر نداشت. سراغ اوّلی را گرفتیم که راهنماییمان کردند به هتل بعدی. قیافهی هتل اوّلی به مسافرخانههای درجهی سه شبیه بود و قیافهی هتل دومی تقریباً چند برابر اوّلی ناامیدکننده بود. تازه وقتی وارد ساختمان و اتاقها میشدی، چند برابر ناامیدیات بیشتر میشد. حالا به قول خودم، «همهی اینها به درَک!»… تازه متوجّه میشدی که این بندهی خدا اصلاً برای تو و دوستانت اتاق رزرو نکرده! در لیست اتاقها گشتیم و دیدیم برای خودش اتاقی رزرو شده. سراغش را گرفتیم و دیدیم هنوز قطارشان نرسیده. کلید همان اتاق را گرفتیم. جوان مسئول پذیرش، با اکراه کلید اتاق را داد. وارد اتاق شدیم. هوای زمستان مرشدآباد، سوز خودش را داشت. انتظار داشتیم که لااقل دو تا تخت و چند پتو و یک نازبالش، خستگی راه را از تنمان درآورَد. یک اتاقِ دو در سه بود که در وسطش یک تخت دونفرهی کوچک گذاشته بودند و دورتادورش را پشهبند کشیده بودند. فلسفهی پشهبند در آن سرما را نتوانستم بفهمم. پتو فقط یک ملحفهی نازک بود. قبلاً هم دیده بودم که هندیها به همین ملحفه پتو میگویند. متکّا نداشت. یعنی چیزی داشت که کمترین شباهتی هم به متکّا نداشت. تازه برای دو نفر، یک ملحفه خیلی کوچک بود. من و خواجه مانده بودیم که با وجود آنهمه خستگی راه، چهطور سرمان را به زمین بگذاریم و دقایقی بخوابیم. برای همین با همان کت و شلوار، دقایقی را دراز کشیدیم، ولی سرما نمیگذاشت بخوابیم. خواجه میگفت:
ـ «طبع هندیها با ما فرق میکند. خیلی از آنها صبحهای زود با یک سطل آب سرد دوش میگیرند»؛
بر خلاف ما ایرانیها و بهخصوص من که اینهمه سرمایی هستم. کمکم چشمم در همان سرما برای دقایقی روی هم افتاده بود که با صدای اختر مهدی چرتمان پاره شد. بندهی خدا در به در دنبال اتاقش میگشت. ما هم در را قفل کرده بودیم و میدانستیم که در آن نیمهشب از این بهتر اتاقی پیدا نمیکنیم! خلاصه، طرف را جریمه کردیم و نمیدانیم پیش کدام استاد رفت و چهطور نیمهشبش را صبح کرد. فردا وقت صبحانه گفتیم:
ـ «استاد جان! این دیگر چه جور پذیرایی از مهمان است؟»
عذر خواست و گفت:
ـ «در اینجا امکانات کم است و باید ساخت».
ظهر همان روز گریزی به شهر زدیم و در یک رستوران به نام «مغولی»، هم غذای بسیار باکیفیت و متنوّع و ارزانی خوردیم و هم متوجّه شدیم که در آن رستوران کلّی اتاق برای اجاره هست و اکثرشان هم خالیست و کرایهی هر شبشان هم تقریباً مفت است. تازه فهمیدیم که دوستان هندی ما کمترین تحقیقی هم نکردهاند و معلوم نبود که آخر چرا آن هتل درب و داغان و منفی صد ستاره…؟
تشکّر از رضاشاه به خاطر اعزام ما به شانتینیکِیتَن
رفته بودیم به شانتینیکِیتَن؛ همان دانشگاهی که تاگور تأسیس کرده در حوالی کلکته. هرچه میرفتیم راه بود و راه. ترافیک بود و جادههای باریک. و هرچه راه را میپرسیدیم، به انتها نمیرسید. بعد از سه ـ چهار ساعت راه، رسیدیم به شانتینیکیتن. چند تا از استادان جوان فارسی دانشگاه شانتینیکیتن را از قبل میشناختم. یکیشان در مرکز میکروفیلم نور قبلاً زیر نظر خواجهپیری کار میکرد و حالا استخدام شده بود در این دانشگاه. من بودم و دکتر نجفی و دکتر اظهر دهلوی. شب را در یک مهمانسرای کوچک و جمع و جور سپری کردیم و فردا سری به دانشگاه شانتینیکیتن زدیم و اتاق کار تاگور و وسایل زندگی و موزهی او را هم دیدیم. این همان دانشگاهیست که استاد اعزامی ایرانیاش آقای پورداوود به درخواست تاگور از طرف رضاشاه مدّتی به اینجا آمده است. کلّ دانشگاه تنها یک دانشجوی ایرانی دارد و آن هم دختر خانمیست که بدون حجاب میگردد و خیلی هم از دیدن هموطنانش در آنجا خوشحال میشود. میگوید:
ـ «قبلاً یک آقاپسر ایرانی هم بود که درسش تمام شده و برگشته به ایران».
عصر همان روز، یک برنامهی سخنرانی دربارهی تاگور برقرار است و من و دکتر نجفی هم سخنرانی میکنیم. از همه جالبتر یک استاد جوان هندیست که میرود پشت تریبون و از پادشاه ایران ـ رضاشاه ـ به خاطر افتتاح خطّ راه آهن در ایران و اعزام ما به شانتینیکیتن تشکّر میکند! دکتر اظهر حسابی خندهاش گرفته و میرود آرام در گوشش میگوید که:
ـ «الآن در ایران انقلاب شده و رضاشاه چند دهه است که دیگر پادشاه نیست».
استاد جوان هم چند بار «ساری، ساری» میگوید و یک جوری از ما و مخاطبان عذر میخواهد.
عشق گوسفند
این عاشقعلی، شدیداً عشق گوسفند است. هر وقت زنگ میزند، یک جور در لابهلای صحبتهایش گریزی هم به گوسفند میزند. همهی گوسفندانی هم که میخرد، پنج هزار روپیهای هستند. یک بار آمده بود به دفتر کارم و التماس دعا داشت که او را نزد سفیر ببرم و کمک بگیرم برای چند تا از جوانان قبیلهشان که به زودی عروسی دارند. خوبی قبیلهی عاشقعلی در این است که درونقبیلهای ازدواج میکنند؛ نه به هندیها دختر میدهند و نه از آنها دختر میگیرند. ضمن آن که زبان مادریشان را که فارسی با تهلهجهی شیرازی و لاریست تا هنوز حفظ کردهاند. با هم به دفتر سفیر رفتیم. آقای سفیر با من رفاقت خوبی داشت و روی حرفم حرف نمیزد. گفتم:
ـ «پنج تا از عروس و دامادهای قبیلهی عاشقعلی میخواهند به خانهی بخت بروند از شما کمک خواستهاند».
تا سفیر گفت:
ـ «چهقدر بدهم؟»،
عاشق علی درآمد که:
ـ «پنج تا گوسفند!»
خلاصه، بیست و پنج هزار روپیه، پول پنج تا گوسفند را دادیم به عاشقعلی تا عروسیها سر بگیرد.
سفر عاشقعلی به مشهد و لار
رفته بود مشهد و خاک مشهد را توبره کرده بود و آورده بود به هند. نجفی میگفت:
ـ «از فرودگاه زنگ زده بودند به من که: “این آقا کیست که چند گونی خاک دارد با خودش میبرد؟” گفتم: “کاری با او نداشته باشید. دارد خاک مشهد را میآورد برای تبرّک بین پانصد نفر آدم قبیلهاش در شهری دورافتاده در هند”.»
عاشقعلی را بعد از سفر مشهد دیدم. تازه از مشهد برگشته بود و گویا سری هم به شاهچراغ و شهرشان لار زده بود و میگفت هیچکس از لاریها را پیدا نکرده که او را بشناسند. میگفت:
ـ «لار خیلی فرق کرده».
گفتم:
ـ «مگر قبلاً لار بودهای؟»
گفت:
ـ «نه. پدربزرگهای ما تعریف میکردند از لار!»
بندهی خدا توقّع داشت برود لار و لاریها او را با دست به هم نشان بدهند و بگویند:
ـ «این عاشقعلیست؛ رئیس قبیلهی لاریهای مهاجر به هند».
سر و رویش عرق کرده بود و عرقچینی بر سر گذاشته بود و با همان لهجهی تا هنوز لاری و شیرازی میگفت:
ـ «بیایید یک ثوابی کنید؛ مرا بفرستید کربلا».
کاش عاشقعلی به فکرش میرسید و از همان لار یک جوری خود را به کربلا هم میرساند. شاید هم خرج راهش تمام شده بود و باید برمیگشت. عاشقعلی چند سال بیشتر دوام نیاورد؛ یک روز صبح پسرش – نظرعلی- زنگ زد و گفت که:
ـ «پدرم مُرده… کمک کنید برایش مراسم بگیریم».
الان به گمانم نظرعلی رییس قبیله شده باشد.
طلبهای که خیلی غذا میخورد
چند روز بود که عاشقعلی از پندیشور کلکته زنگ میزد و مدام اصرار داشت که:
ـ «محرّم نزدیک است؛ یک گوسفند و یک مبلّغ به ما بدهید».
ما هم پول یک گوسفند را برایش حواله کردیم و یک روحانی جوان هندی را که خانهشان در کلکته بود، راضی کردیم برود آنجا برای تبلیغ. عاشقعلی و قبیلهاش هرچه عمر دارند در زیر چادر زندگی کردهاند. تازه با سختی دو تا اتاق با کمکهای مالییی که آقای نجفی برایشان گرفته ساختهاند که شده هیئتشان و اتاق مبلّغ و مدرسه و همهچیزشان. بنا شد حقوق ماهانهی مبلّغ را هم ما بپردازیم و عاشقعلی فقط خورد و خوراک و جای خواب این طلبه را بدهد. هنوز یک هفته نشده بود که دیدیم عاشقعلی زنگ میزند که:
ـ «من حریف خورد و خوراک این آدم نمیشوم. این خیلی غذا میخورد!»
این لاریهای غیور
دکتر خواجهپیری تعریف میکرد که در روزهای اوایل جنگ، یک روز صبح دیدیم چند اتوبوس روبهروی خانهی فرهنگ ایران در دهلی نو نگهداشته و مسافرانش همه مردها و جوانهای همقبیلهای عاشقعلی بودند. آمده بودند از مسئولین خانهی فرهنگ و سفارت ایران میخواستند که آنها را به ایران اعزام کنند. میگفتند:
ـ «این درست که ما بیش از صد سال است به هند مهاجرت کردهایم، امّا هنوز ایرانی هستیم و خون ایرانی در رگ ما میجوشد و حالا که دشمن به خاک ایران اسلامی حمله کرده، ما نمیتوانیم بیتفاوت باشیم و آمادهایم برویم از خاک ایران در برابر دشمنان دفاع کنیم».
در بَردَوان
در بین راه کلکته تا شانتینیکیتن، به شهر بردوان رسیدیم. بردوان شهریست کوچک که در آن مقبرهی شاعری به نام «حاج بهرام سقّای بخارایی» و سرداری به نام «شیرافکنخان» بوده است. سقّای بخارایی، والی هرات در زمان پادشاه بابر یا پسرش همایون بوده است که گویا به ایشان حالی عارفانه دست میدهد و والی بودن را کنار میگذارد و سقّا میشود و به سمت مشرق میرود و در بردوان سکنی اختیار میکند و سرانجام در همان شهر هم میمیرد و الآن قبرش زیارتگاه مردم بردوان است. شیرافکنخان هم از سرداران زمان اکبر و جهانگیر بوده که همسرش همان نورجهانبیگم است که بعد از کشته شدن شیرافکنخان توسّط عمّال جهانگیر به همسری جهانگیر پادشاه درمیآید؛ آن هم با کلّی التماس و عجز و لابهی جهانگیرو بعد از ده سال… و بعداً که نورجهانبیگم رضایت میدهد که زن جهانگیرشاه شود، به نامش سکّه هم میزنند. بیچاره شیرافکنخان!
سان دیدن من و خواجه از جمعیت
از مرشدآباد کلکته برای ناهار و بازدید به شهری میرویم که حدود هفتاد ـ هشتاد کیلومتر با مرشدآباد فاصله دارد. امروز همهی استادان زبان فارسی هند همراه با هیئتهای سیاسی و وزیر خارجهی هند اینجایند. از قرار معلوم، برنامهی مفصّلی شامل برنامههای سخنرانی و سرود دستهجمعی دانشآموزان و کلّی برنامههای هنری را در اینجا تدارک دیدهاند. راه، باز هم پُردستانداز است و در جاهایی خاکی، و سیل ماشینهاست که راه افتاده. از قرار معلوم، ماشین من و خواجه از همه جلو زده و قبل از همهی مهمانان، نخستین کسانی که خود را به آن میدان مراسم میرسانند، من هستم و خواجهپیری. بچّههای گروه سرود و افرادی که برای سان دیدن ساعتهاست به نوبت نشستهاند، تا من و خواجه را میبینند، هول میشوند و برنامههای مخصوصشان را که گمانم ماههاست تمرین کردهاند، برای من و خواجه اجرا میکنند. تقریباً بیست ـ سی هزار نفر آدم هم دارند ما را تماشا میکنند. کلّی خبرنگار و فیلمبردار هم بدون این که بدانند ما کیستیم، از ما فیلم میگیرند. حالت دوندهای را داریم که در یک مسابقهی دو با ماشین اوّل شده باشیم. هر دو خندهمان را به سختی کنترل میکنیم. به خواجه میگویم:
ـ «اینهمه احترام به خاطر توست! ببین؛ همهی هند تو را میشناسد…»
و ایشان میگوید که:
ـ «نه، به خاطر شعرهای توست…»
به هر حال، کمکم باورمان میشود که: کی از ما بهتر؟! بقیهی استادان و مقامات هم کمکم از راه میرسند و آب از آب تکان نمیخورد و مراسم به خیر و خوشی ختم میشود.
فرزندان نوّاب و خاطره از ناصرالدّینشاه در فرنگ
برای دیدن ضریح حضرت امام حسین(ع) که از کربلا به مرشدآباد آورده شده بود، به خانهی نوادگان نوّاب جعفرقلیخان رفتیم. به گمانم نوّاب جعفرقلیخان با ناصرالدّینشاه همدوره بوده و در آن زمان نوّابهای حیدرآباد و نوّابهای سلطنت اوده در لکنهو و همین نوّابهای مرشدآباد در بنگال از قدرتمندترین نوّابهای هند بودند که زیر نظر گورکانیان بهخصوص بعد از محمّدشاه گورکانی به قدرت رسیده بودند. نوّابهای مرشدآباد هم مثل نوّابهای اوده شیعه بودند و یکی از افتخاراتشان میتوانست همین باشد که ضریح حضرت امام حسین(ع) را نوسازی کردند و ضریح قدیمی را متبرّکا به مرشدآباد آوردهاند.
خلاصه، در مرشدآباد، سراغ فرزندان نوّاب را گرفتیم. دو برادر بودند؛ یکی حدوداً شصت سال داشت و دومی شصت و پنج ساله بود. سر و وضعی بسیار عادی داشتند. لُنگی آبیرنگ به کمر برادر بزرگتر بسته بود و همان شده بود شلوارش. برادر کوچکتر چهرهاش به نوّابها و پادشاهها شبیهتر بود. امّا انگلیسیها و بعدها هم دولت هند، حسابی پشم و پیلهی این نوّابها و فرزندانشان را ریخته بودند. برادر کوچکتر، عکسی را به ما نشان داد که عکس خودش بود با تاج و لباس پادشاهی. از خواجه پرسیدم:
ـ «یعنی این آدم نوّاب بوده؟»
خندید و گفت:
ـ «نه، از او خواستهاند در یک فیلمی نقش نوّاب را بازی کند و او هم فوراً قبول کرده و بازی کرده».
خیلی درد دارد که آدم فرزند نوّاب باشد و با حسرت فقط در فیلم بتواند در یک صحنه نوّاب باشد! بعد هم این دو برادر نشستند و خاطرات دور پدرانشان را برایمان تعریف کردند. مخصوصاً هرچه خاطره از جدّ بزرگشان جعفرقلیخان داشتند. یک جا از خاطرهی جدّشان در فرنگستان گفتند که در فرنگ، ناصرالدّینشاه ـ پادشاه ایران ـ هرچه از او خواسته بوده که مشروب بخورد، جدّشان قبول نکرده بوده و وقتی ناصرالدّینشاه بیشتر اصرار کرده بوده، جدّشان که نوّاب بزرگ و مشهوری بوده و آدم مقیّدی بوده، از این تعارف خوشش نیامده بوده و با ناراحتی به ناصرالدّینشاه گفته بوده که:
ـ «من ادرار نمیخورم!»
مراسم عزاداری در مرشدآباد هند
امروز روز اوّل محرّم بود. به امامبارهی بزرگ مرشدآباد آمدیم و کنار امامباره اسب سفیدی به نشانهی ذوالجناح بسته بودند و در درون امامباره پرچمهای سیاه عزاداری و کلّی وسایل دیگر را داشتند شمارش میکردند و آماده میکردند برای مراسم عزاداری. بیشتر پرچمها یکشکل بودند و بعد که نوشتههاشان را خواندیم، دیدیم پرچمها مال صد و اندی سال قبل است و همه از اصفهان آورده شده. در کنار در ورودی امامباره، نمادی از بُراق را هم گذاشته بودند و در وسط امامباره جایی بود که مقداری از خاک مزار پیامبر(ص) را در آن به عنوان تبرّک ریخته بودند و نامش را مدینه گذاشته بودند. این مدینه درست روبهروی کاخ هزاردروازه بود که در قدیم نوّاب در آن اتاق مینشست و فرمان میداد؛ در حالی که نگاهش به خاک مدینه بود. کمی آن طرفتر حسینیه و عبّاسیه و زینبیه هم ساخته بودند؛ با خاکهای متبرّکی که از آن عتبات آورده بودند. از این دو برادر که یادگار نوّابهای مرشدآباد بودند، پرسیدیم که:
ـ «اینجا در مراسم عزاداری امام حسین(ع) چند نفر شرکت میکنند؟»
گفتند:
ـ «همهی مردم اینجا؛ یعنی تقریباً همهی بیست هزار نفر در این مراسم شرکت میکنند».
گفتیم:
ـ «تعداد شیعیان چهقدر است؟»
گفتند:
ـ «حدود شش هزار نفر».
از تعداد اهل تسنّن هم سؤال کردیم. شش هزار نفر بودند. با یک حساب سرانگشتی متوجّه شدیم که ده هزار نفر هندو هم در این مراسم شرکت میکنند. فرزندان نوّاب برایمان تعریف کردند که در قدیم، بعضی از هندوها و اهل تسنّن، هرکدامشان عهدهدار یک مسئولیتی در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بودهاند. به عنوان مثال، چراغداری این مراسم را نوّابها میسپردند به هندوها و تا هنوز فرزندان آنها این وظیفهی پدرانشان را به خوبی انجام میدهند. حمل بعضی از پرچمها را مثلاً میسپردند به اهل تسنّن و فرزندان آنها همین کار را تا هنوز ادامه میدهند. پرسیدم از خواجه که:
ـ «این دو برادر چی؟ شیعهاند؟»
گفت:
ـ «بله، نوّاب شیعه بودهاند و اینها نسل اندر نسل، پدرانشان نجفی بوده است و مادرانشان ایرانی».
نامهی درخواست فرزندان نوّاب از ما
کمی که با دو فرزند نوّاب صمیمی شدیم و کمی که صحبت از مراسم محرّم و بستن ذوالجناح در کنار امامباره و حضور مردم در این مراسم پیش آمد، دیدم برادر کوچکتر نامهای به ما داده است. از ما کمک میخواست؛ کمکی که تأمین آن خیلی هم برای ما آسان نبود. فکر میکنید فرزند نوّاب از ما چه چیزی خواسته بود؟ ایشان درخواست کرده بود که ما خرج خوراک یک ماههی ذوالجناح را تأمین کنیم!
ضریح امام حسین(ع) در مرشدآباد
همان روز با آقا رضا و خواجه به سراغ پسرعموی این دو برادر رفتیم که آنها هم از خانوادهی نوّاب به حساب میآمدند. نام جدّشان را هم گفتند و نوشتیم؛ به گمانم نام جدّشان نوّاب جعفرقلی بوده. ما در خانهی فرزندان جعفرقلی ضریح متعلّق به مرقد امام حسین(ع) را هم دیدیم. فرزندان نوّاب میگفتند که در زمان جعفرقلی ضریح تازهای برای مرقد امام حسین(ع) ساخته میشود و آن را با کشتی به کربلا میبرند و این ضریح قدیمی را به عنوان تبرّک میآورند که تا هنوز در اینجا نگهداری میشود و مردم برای زیارت آن و عرض حاجت میآیند. نگاه کردم دیدم ترکیببند «محتشم کاشانی» بر آن کندهکاری شده و ضریحی بسیار هنری و قدیمیست که حالا با گذر سالیان، کمی هم رنگش به سیاهی میزند و و یحتمل کار اصفهان ایران است. تصوّرش زیباست که آدم ضریحی را ببوسد که میلیونها نفر شیعه و انسانهای بزرگ آن را بوسیدهاند. با احترام، بوسهای به ضریح میزنم و میایستم در کنار ضریح تا عکس بگیرم.
نامهی شبیهالحسن به رئیس جمهور ایران
این شبیهالحسنخان به گمانم هفت تا بچّه دارد. فقط یکیشان پسر است و بقیهشان دخترند. یکی از دخترها را تازه به خانهی بخت فرستاده. در هند، فرستادن شش دختر به خانهی بخت، یعنی کمی سختتر از سفر با پای پیاده به مرّیخ! واقعاً پوست آدم کنده میشود. آن هم وقتی کارمند سادهای باشی و تازه عذرت را هم بخواهند و بیمه هم نباشی. به هر زحمتی بود، با یک رقم بخور و نمیری دستش را در مرکزمان بند کردیم که بماند و تایپ کند. یک روز ما را به مسجد محلّشان دعوت کرد؛ محلّهای بود فقیرنشین به نام وزیرآباد در حوالی دهلی، با خانههایی کوچک و مسجدشان در و دروازه نداشت. در همان جا بود که احساساتی شدم و پنجاه هزار روپیه کمکشان کردم. هیئت امنای مسجد وقتی متوجّه کمک شدند، کلّی احترام کردند و مثل یک مهاراجه مرا بردند بالای خانهی کوچک شبیهالحسنخان نشاندند و هرچه در خانه داشتند آوردند و پذیرایی کردند. چند هفته بعد، از سفارت تماس گرفتند که:
ـ «شبیهالحسنخان کیست؟»
گفتم:
ـ «در دفتر ما کار میکند. چطور؟»
گفتند:
ـ «نامه نوشته به رئیس جمهور ایران و برای مسجدشان کمک خواسته!»
یحتمل پیش خودش فکر کرده بود: حالا که یک کارمند ایرانی پنجاه هزار روپیه کمک میکند، لابد رئیس جمهور ایران میلیاردی کمک میکند!
آقا! ما خاتم و چشمی میفروشیم
این لاریهای ایرانی مقیم پندیشور و مرشدآباد همهشان در کار چشمی و خاتماند. چشمی همان عینک است و خاتم هم همان سنگ انگشتر؛ عینکها و انگشترهایی که قیمتشان خیلی ارزان است و تاریخ مصرفشان هم لابد یکی دو ماه بیشتر نیست. به نظرعلی ـ پسر بزرگ عاشقعلی ـ میگویم:
ـ «چه سنگهایی میفروشی؟ سنگ قیمتی هم داری؟»
میگوید:
ـ «هر نوع سنگی بخواهی برایت میآورم. حتّی الماس!»
تصوّرش را بکنید که آدم الماسفروش باشد و آنوقت خانهاش زیر چادر باشد. هند برای همین تناقضهایش هند است! شاید هم نظرعلی منظورش از الماس، یک چیز دیگری باشد که ما نمیدانیم چیست!
سیاهعلی و عاشقعلی!
رفته بودیم به مرشدآباد. مردی مرشدآبادی پرسید:
ـ «کجایی هستید؟»
گفتیم:
ـ «ایرانی».
با همان زبان بنگالی خودش گفت:
ـ «همشهریهای شما در اینجا زیادند».
بعد نشانی ایرانیهای قدیمی را داد. درست در کنار کاخ هزاردرواری یا همان هزاردروازه، خانههایی بود شبیه بیغوله و بی در و دروازه و همه شبیه زاغه. جلوی هرکدام هم کلّی زن و بچّه نشسته بودند و آفتاب گرفته بودند. میگفتند:
ـ «اینها همه ایرانی هستند».
راست میگفتند؛ همهشان به لهجهی شیرازی و لاری حرف میزدند. مثل کسانی که قرنهاست ایرانی ندیدهاند، دور ما جمع شدند و هرکدامشان التماس دعایی داشت. یکی میگفت:
ـ «آقا! به ما کومک کنید».
یکی میگفت:
ـ «آقا! برای ما دوعا کنید؛ ما کومک نمیخواهیم، ما دوعا میخواهیم».
یکی هم آمده بود و میگفت:
ـ «آقا! نوم ما را هم بنویسید».
گفتم:
ـ «نوم دیگر چیست؟»
فهمیدم منظورش این است که «نام مرا هم بنویسید». پرسیدیم:
ـ «نامت چیست؟»
گفت:
ـ «راجا!»
عجب اسم بامسمّایی و عجب آرزوی دور و درازیست راجا شدن! گفتم:
ـ «عاشقعلی را میشناسید؟»
گفتند:
ـ «زن عاشقعلی اینجاست!»
بعد هم پیرزنی با موهای حنایی را نشانمان دادند که قیافهی پیرزنان رشتی خودمان را داشت. نشانی عاشقعلی را که دادم، کاشف به عمل آمد که عاشقعلی اصلی یکی دیگر است و این عاشقعلی که ما میشناسیم، اصلاً عاشقعلی نیست! دیدیم چند تا عاشقعلی داشتهایم در گذشتههای دور، امّا همهشان عاشق ایران بودهاند و عاشق مرتضیعلی(ع). به خواجه گفتم:
ـ «دست در جیب شو و کمک کن».
شمردیم و به هرکدام دویست روپیه دادیم. همان جوانی که آمده بود و میگفت: “من کومک نمیخواهم؛ برای من دوعا کنید”، مدام میگفت:
ـ «آقا! به من بیشتر کومک نمیکنید؟»
طبیب مرشدآبادی
در مرشدآباد، حال آقا رضا دارستانی بد شد و از دل درد به خود میپیچید. یحتمل مسمومیت غذایی بود. رفتیم دکتر. مطب قدیمییی بود با وسایل پزشکی قدیمیتری که آدم گمان میکرد مطب دکتر کُخ یا دکتر پاستور همینجا بوده. بعد از یک ربع ساعتی پزشک آمد. حدسم درست بود. پزشکی با حدود نود سال سن که به سختی کت و شلوار پوشیده بود. دستش را گرفتند و آوردندش. اوّل که فکر کردیم این بابا خودش مریض است. بعد که نشست پشت میز قدیمی و گوشی قدیمی را گذاشت تو گوشش، کاشف به عمل آمد که دکتر خود ایشان است. شروع کرد به زبان اردو با آقا رضا اختلاط کردن که:
ـ «روزی چند ساعت راه میروی؟»
همهمان از سؤال دکتر تعجّب کرده بودیم که چه ربطی بین راه رفتن و آن دلدرد شدید بود؟ آقا رضا گفت مثلاً:
ـ «روزی نیم ساعت».
گفت:
ـ «خیلی کم است!»
بعد گفت:
ـ «پدرت روزی چند ساعت راه میرفت؟»
آقا رضا در حالی که از درد به خود میپیچید، خندهای کرد و گفت:
ـ «پدرم که سالهاست مُرده!»
گفت:
ـ «میدانم! میخواهم بدانم روزی چند ساعت راه میرفته؟»
آقا رضا گفت مثلاً:
ـ «نیم ساعت».
گفت:
ـ «خیلی کم است!»
بعد گفت:
ـ «مادرت روزی چند ساعت راه میرفت؟»
آقا رضا که کاملاً گیج شده بود، گفت:
ـ «مادرم هم [مثلاً] روزی یک ربع راه میرفته».
دکتر باز گفت:
ـ «خیلی کم راه میرفته!»
بعد تازه پرسید:
ـ «حالا برای چی آمدی اینجا؟!»
گفت:
ـ «به خاطر درد شکم».
گفت:
ـ «امروز چند ساعت راه رفتی؟»
آقا رضا گفت:
ـ «امروز از شدّت درد فقط ده دقیقه راه رفتم».
گفت:
ـ «خیلی کم راه رفتهای!»
بعد گفت:
ـ «پدرت روزی چند ساعت راه میرفته؟»
آقا رضا که یک بار دیگر هم به همین سؤال جواب داده بود، دوباره گفت:
ـ «روزی نیم ساعت».
دوباره دکتر گفت:
ـ «خیلی کم راه میرفته!»
بعد دوباره فشارش را گرفت و تبش را گرفت و گفت:
ـ «دیروز چهقدر راه رفتی؟»
آقا رضا که کاملاً کلافه شده بود، دوباره گفت:
ـ «نیم ساعت».
باز دکتر گفت:
ـ «خیلی کم راه رفتهای! مادرت وقتی مریض میشد، چند ساعت راه میرفت؟»
کمکم همهمان از دست دکتر ـ که گمانم دچار حواسپرتی بود ـ خسته شدیم از بس همهاش از پیادهروی میپرسید. آخر سر، چند دقیقه سکوت کرد و فقط به شاگردش نگاه کرد. شاگردش پسرکی هندو و سیاهچرده بود که در خلال گفتوگوی دکتر با آقا رضا میزها و صندلیهای قدیمی و موزاییکهای فرسودهی کف مطب را مرتّب دستمال میکشید و پاک میکرد. خلاصه، دکتر به همان خدمتکار خیره شد و او نام دو تا دارو را گفت و پیرمرد هم همانها را در نسخه نوشت و مهرش را زد زیر آن و داد به دست آقا رضا. همگی خندهمان گرفته بود که این دیگر چه جور ویزیتیست؟! از مطب بیرون آمدیم و رفتیم به یک داروخانهی قدیمیتر از آن مطب و قرصها را گرفتیم و آقا رضا خورد و فردایش خوب خوب شد!
عکس امام خمینی(ره) در امامبارهی کوچک مرشدآباد
گفتم که با خواجه رفتیم تا فرزندان نوّاب را ببینیم؛ همان دو برادری را که اگر الآن دولت هند و قبلش انگلیسیها کاری به کار مرشدآبادیها نداشتند، الآن نوّاب مرشدآباد بودند؛ دو برادر شصت ساله و شصت و پنج ساله. انگار گذشت زمان همهچیز را تغییر داده بود؛ تا حدّی که این دو برادر حتّی از آمدن ما به خانهشان شاید خجالت میکشیدند؛ خانهای با مبلها و تختخوابهای قدیمی انگلیسی و فرشهایی که حالا مثل همان مبلها و تختخوابها زهوارشان دررفته بود و پارهپوره شده بودند. برای همین شاید این دو برادر ترجیح میدادند که با ما در محلّ امامبارهی کوچک که متّصل به خانهشان بود ملاقات کنند. اگرچه بعد ما را به خانهشان هم بردند. در محلّ امامباره این دو برادر وقتی فهمیدند که ما ایرانی هستیم، ما را کنار تابلویی بردند که روی آن را پارچهی سفیدی کشیده بودند و به دیوار نصبش کرده بودند. فکر میکردیم الآن مثلاً تصویری از اجدادشان در حال عزاداری را نشان میدهند. پارچه را که کنار زدند، دیدیم عکس حضرت امام خمینی(ع) و آیت الله خوییست!
سمبوسههای منوچهری دامغانی!
دوستان شاعر را دعوت کردهایم به هند و بحث علمی درگرفته راجع به شعرهای منوچهری دامغانی و شاعرانی مثل کاکایی و رحماندوست و سهیل محمودی و گرمارودی و دیگران هرکدام اظهار نظری میکنند و حرفی دربارهی منوچهری میزنند. این رفیق شفیق ما که مثلاً نمایندهی فرهنگی ایران در یکی از شهرهای هند است هم میآید و پابرهنه وارد بحث میشود و افاضات خودش را میفرماید. میبیند دوستان همه دارند راجع به منوچهری حرف میزنند، او هم برمیگردد به گرمارودی میگوید:
ـ «حضرت استاد! این منوچهری، سمبوسههای خوبی هم دارد!»
کشتی شکستخوردهی توفان بمبئی!
از دهلی به این رفیق شفیقمان ـ آقای میرزایی ـ تلفن کردم و گفتم:
ـ «یک دوجین از دوستان شاعر و نویسنده را میخواهم از دهلی به بمبئی بفرستم. خساست نکن و حتماً اینها را به جزیرهی «الفانتا» ببر».
و برای محکمکاری، چون این رفیقمان چون سابقه داشت که با یک باد و توفان کوچک در دریا سفر را کنسل میکرد، تأکید کردم و گفتم:
ـ «ببین؛ هر طور شده دوستان را به آن جزیره ببر… مبادا بهانه بیاوری!»
امّا اتّفاقاً این بار هوا بد جوری خراب شده بود. دوست رایزن ما هم نامردی نکرده بود و برای اینکه هر طور شده به حرف من گوش کرده باشد، به هر ترتیبی که بود یک کشتی را راضی کرده بود که تا جزیرهی الفانتا برود. شنیدم که وسط راه، موجهایی به اندازهی چند برابر کشتی میآمده و همه مرگ را جلوی چشمشان میدیدهاند. کاکایی میگفت:
ـ «در شرایط سخت، سهیل حسابی ترسیده بود و سعید بیابانکی هم این شعر را میخواند که: کشتی شکستخوردهی توفان بمبئی…»
خلاصه با هزار دعا و التماس رسیده بودند به لنگرگاه و به سلامت به ساحل برگشته بودند.
مارمولک در نیشکر
چند وقتی بود که آب نیشکرهای هند حسابی مزه کرده بود و هر یکشنبه میرفتم حوالی مسجد جامع دهلی و در محلّهی دهلی کهنه از یکشنبهبازارهای کتاب دهلی کتاب میخریدم. کتابها را گوشهی پیادهرو بساط میکردند و بیشتر کتابهای چاپ قدیمی، از شعر و رمان بگیر تا کتابهای سیاسی و تاریخی را میشد به نصف یا حتّی کمتر خرید. در مسیر، یک جا هم بود که نیهای بلند نیشکر را زیر دستگاهی میبرد و آب نیشکر را با کمترین رعایت بهداشت در لیوانهای شیشهای به مردم میفروخت. من هم که خیلی زود جوگیر میشدم و میخواستم مزهی مردمی بودن را بچشم، با اشتهای تمام آن لیوانها را سر میکشیدم. امّا همین یک ماه پیش بود که خبر رسید نمیدانم در پونا یا بمبئی یک دانشجوی ایرانی آب نیشکر خورده و مُرده! از قرار معلوم در وسط نی، مارمولکی خانه کرده بوده و آب مغز مارمولک که سرشار از پروتئین و سیانور بوده کار خود را کرده. برای همین این روزها خوردن آب نیشکر را قطع کردهام و تا میگویند آب نیشکر، یاد مارمولک میافتم.
با مرتضی امیری در مردهسوزان دهلی
دوستان شاعری از ایران آمده بودند و با هم برای اجرای برنامهی ادبی و سخنرانی و شعرخوانی به بخش فارسی دانشگاه دهلی رفتیم. در بازگشت، از مسیری میگذشتیم که در آن مردههای هندو را میسوزاندند. اوایلی که به هند آمده بودم، چون خودم خیلی دوست داشتم مراسم مردهسوزان را ببینم، فکر کردم شاید دیدن این مراسم برای دوستان شاعر ایرانی هم جالب باشد؛ لذا به دوستان پیشنهاد دادم و همه با دل و جان پذیرفتند که آنها را به دیدن مراسم مردهسوزان ببرم. البتّه برای بار اوّل و دوم دیدن دارد، امّا یکی از شغلهای من این شده بود که دوستان ایرانی را هم به گشت و گذار ببرم و کجا بهتر از مردهسوزان!؟ خلاصه آن روز با وجود اینکه حالم خوب نبود و سرم هم درد میکرد، بچّهها را برای دیدن مراسم بردم. توضیح دادم که اوّل مردهها را میآورند در یک جایی و یک وِردی خوانده میشود و بالای سرش کوزه میشکنند و بعد مُردهها را با توجّه به وضع مادّی و داشتن تمکّن به چند دسته تقسیم میکنند. آدمهای خیلی فقیر و مردههایی که کسی را ندارند، با دستگاه سوزانده میشوند، چون هزینهی هیزم و عود و عطر و خوشبوکننده و… ندارند. اجساد آنهایی که وضعشان معمولیست و میتوانند چوب و بخور و عطر بخرند، در جایی در وسط آن محل در حالی که لباسهای مرده را هم همراهش آوردهاند، در یک سطح شیبدار، در حالی که سرش کمی بالاتر از پایش قرار دارد و به قول بچّهها کمی دیر زیر سرش بلند شده، به آتش کشیده میشود. از دو طرف، چوبها را به صورت خیمه میچینند و در دهانش هم عطر و مواد خوشبوکننده میریزند که بالا نیاورد و وقتی آتش میگیرد بوی بد ندهد. آن روز زنی را آورده بودند و پسر بزرگش طبق سنّت هندوان باید آتش را بر جنازهی مادر میزد و آن پسر جوان در حالی که لباس نارنجیرنگی پوشیده بود، هر کار کرد نتوانست آتش را به هیزمها بزند و حالش بد شد و غش کرد و یکی از برهمنها که در مراسم حضور داشت اصرار داشت که حتماً آن زن بختبرگشتهی هندو باید توسّط پسرش به آتش کشیده شود. آخر با اصرار فامیل، برادر آن زن آمد و این کار را کرد و کمی بعد آن زن با تمام لباسهای رنگی و ساریهایش سوخت و شعلهی آتش بود که زن را در میان گرفته بود. کمی اینطرفتر جنازهای سوخته بود و آتش رسیده بود به دو ران پایش و فقط استخوانها مانده بود. از قرار معلوم، استخوان ران پا خیلی دیر میسوزد و از همه سختتر استخوان لگن است و از استخوان لگن هم سختتر استخوان جمجمه است. دست آخر، استخوان جمجمه میماند و استخوان لگن؛ در حالی که استخوان جمجمه حسابی کوچک شده است و در وسط استخوان لگن جاخوش کرده است. من قلبهای بسیاری را در حال سوختن دیدهام! جلز و ولز چشم و معده و روده با بوی نامطبوعی که حال آدم را به هم میزند. یادم نمیرود اوّلین بار که این مراسم را دیدم، تا دو روز نتوانستم غذا بخورم و دچار یأس شدید فلسفی شدم؛ امّا بعد تا بدانجا رسید دانش و جرأت من که اگر میگفتند بیا و برو این مرده را آتش بزن، در راستای کمکهای انساندوستانه به هندوها این کار را میکردم! آن روز از بس میان آتش و جنازهها سرک کشیدم، حالم داشت بد میشد و کم مانده بود که حال تهوّع به من دست بدهد. بچّهها هم تک و توک دررفتند تنها مرتضی امیری اسفندقه رگ شاعری و انساندوستیاش گل کرده بود و گاهی زیر جنازهی هندوها را میگرفت و ل اله الّا الله هم میگفت! اتّفاقاً هندوها هم میگویند:
ـ «رام نام، ستّی هه».
یعنی نامِ خدا برحق است. یک جا هم بعد از این که مرده را میآورند و قبل از سوزاندن و خُم شکستن بالای سرش، در حوضچهی آب میاندازندش. این آقامرتضای ما آنقدر جَوزده شده بود که مرده را با دستان خودش از درون حوضچه کمک کرد و بیرون آوردند! میخواستم به مرتضی بگویم که زودتر برویم که هوا خیلی گرفته و خفه است، امّا مرتضی مدام میگفت:
ـ «عجب بوی خوبی میآید!»
یحتمل هوس کباب کرده بود!
از ترس نادر نرفتم تا کروکشتر!
مرتضی ـ پسر دوستم علی یوسفی ـ آمده با موتورش چند روزی در دهلی پیش ما مانده و اصرار دارد با موتور مرا به شهر کروکشتر ببرد. در این شهر کوچک، درس مهندسی میخوانَد. آرزویش این است که بعد از این که مهندس شد، یک شرکت خودروسازی در ایران بزند و از همین حالا اصرار دارد که من در شرکتش سرمایهگذاری کنم! میگوید:
ـ «اوّلین خودرویی را که تولید کردم، تو را دعوت میکنم و جلوی آنهمه کارمند و کارگر شرکتم میگویم: این آقای قزوه بود که سرمایهگذاری کرد و باعث شد این کارخانه سر و سامان بگیرد!»
تازه بیست سال را پُر کرده و به اندازهی دویست سال آرزو دارد. میگویم:
ـ «خب، حالا سرمایهگذاری را بگذار برای برگشتن از کروکشتر. فرض کن من با تو بیایم کروکشتر، آنجا چه چیز دیدنییی دارد؟ اصلاً تا آنجا چند کیلومتر راه است؟»
مثل یک دستگاه کامپیوتر شروع میکند به توضیح دادن که:
ـ «شهر کروکشتر تا دهلی ۱۷۶ کیلومتر فاصله دارد. سرزمین مهابهاراتا و سرزمین گیتاست. کتاب مقدّس هندوها گیتا نام دارد. بر اساس تعلیمات دینی هند، حیات انسان از شهر کروکشتر آغاز شده است. این شهر در مسیر شمال دهلی و در مسیر شهرهای سونیپت و پانیپت و کارنال قرار دارد و بعد از کارنال میرسیم به کروکشتر و بعدش شهر امبالا قرار دارد و بعد هم چندیگر است که شهر مهمّیست و مرکز دو ایالت هاریانا و پنجاب هند است. فاصلهی کروکشتر با چندیگر هم حدود ۷۰ کیلومتر است…»
از جمعیتش میپرسم و میبینم شهر کوچکیست. بعد مرتضی میگوید:
ـ «سحر راه بیفتیم؟»
میگویم:
ـ «من که با موتور نمیتوانم بیایم».
میگوید:
ـ «برایت کلاهکاسکت میگیرم. تا چندیگر هم میبرمت و بعد با قطار برگرد».
میگویم:
ـ «میشود طوری برویم که از کارنال نگذریم؟»
میگوید:
ـ «چرا؟»
میگویم:
ـ «به خاطر نادرشاه افشار!»
میگوید:
ـ «بله، جنگ خونین نادر با سپاه هند در همین شهر کارنال بوده».
میگویم:
ـ «من بینیام به بوی خون حسّاس است. میآیم آنجا حالم بد میشود».
خیلی جدّی میگوید:
ـ «آن خونها که الآن خشک شده و رفته».
میگویم:
ـ «نه، بینی من خونهای تا هزار و هفتصد سال پیش را تشخیص میدهد».
بندهی خدا باور میکند. میگوید:
ـ «بیا از بیرونِ شهر میرویم».
میخواهم نروم؛ بهانه میآورم که من بوی خون را تا سی و پنج کیلومتری تشخیص میدهم و حالم بد میشود! مرتضی هم کمی تا قسمتی باور میکند و دیگری چیزی نمیگوید.
نادرشاه افشار و گفتوگوی تمدّنها!
این روزها در قلعهی سرخ دهلی، همان جایی که محلّ سلطنت پادشاهان گورگانی از شاهجهان به بعد بوده و محمّدشاه گورگانی هم در آنجا با نادر صلح کرده، هر شب مراسم نور و صدا میگیرند و تا دلشان میخواهد نادرشاه را نفرین میکنند؛ طوری که اگر نادر نیامده بود، الآن هند قدرت اوّل سیاسی و اقتصادی دنیا بود! البتّه بنده هم نه از نادر خوشم میآید و نه از خون و خونریزی. امّا یک بار در گعدهای با دوستان استاد زبان فارسی هند که بحث نادر پیش آمد، با جدّیت تمام گفتم:
ـ «من فکر میکنم که رسالت اصلی نادر برای آمدن به هند، فراموشمان شده. اصلاً شما میدانید که نادر برای چی به هند آمده بود؟ نادر آمده بود گفتوگوی تمدّنها کند. ولی یکدفعه متوجّه شد که عدّهای شبانه میخواهند او را بکشند. خون جلوی چشمش را گرفت و دیگر متوجّه نشد! این ایدهی گفتوگوی تمدّنهای آقای خاتمی اصلش از نادر بوده!»
چند نفری از استادان باور کردند و یکی دو نفری هم که هوش و ذکاوت بالاتری داشتند، خندیدند و فهمیدند که باز دارم شیطنت میکنم!
امان از دست مؤمن رخوت!
این عبدالملکیان همیشه یک آدم خیالی برای خودش میسازد تا آدمها را سر کار بگذارد. داریم میرویم سر مزار بیدل دهلوی، میگوید:
ـ «قزوه! حالا که آمدهایم هند و دهلی، سر مزار مؤمن رخوت هم ما را ببر».
بعضی دوستان گوششان تیز میشود که:
ـ «مؤمن رخوت دیگر چه کسی بوده؟»
عبدالملکیان هم که منتظر است تا یکی بگوید “مومن رخوت؟”، شروع میکند به قصّهبافی که:
ـ «بیدل و مؤمن رخوت با هم دشمن بودند و هر وقت بیدل از کوچه میگذشت، مؤمن رخوت میرفت روی پشت بام و با سنگ و کلوخ میزد به سر بیدل».
دوستان میپرسند:
ـ «آخر چرا؟! موضوع دشمنیشان چه بوده؟»
عبدالملکیان با جدّیت تمام میگوید:
ـ «خُب، مؤمن رخوت دشمن خیال بوده و بیدل هم خدای خیالآفرینی و تصویر».
بعد هم از خودش و گمانم با کمک کاکایی بیتی درست میکند و میچسباند به مؤمن رخوت بیچاره. میگوید:
ـ «چهطور این بیت مؤمن رخوت را نشنیدهاید؟ این بیت را همهی مردم دهلی از حفظاند:
“مؤمن! ببین که بیدل بیچاره عاقبت
در بستر خیال و خیانت هلاک شد”»
بعضیها واقعاً باور کردهاند که مؤمن رخوتی وجود داشته. بعد عبدالملکیان میگوید:
ـ «قزوه! حالا ما را سر مزار مؤمن رخوت نمیبری؟»
من هم دارم فکر میکنم به ترکیب مؤمن رخوت که استادانه ساخته شده است و آن بیت ساختگی که نشان از ذوق عبدالملکیان دارد. و دارم فکر میکنم که آدم مؤمن، رخوت را از دلش بیرون میکند و همهاش نشاط است و شادی. و دارم فکر میکنم به این بندهی خدا، این مؤمن بیرخوت ـ آقای مهندس محمّدرضای عبدالملکیان متخلّص به ابوگروس ـ که اگر به جای شعر نیمایی، غزل را جدّی گرفته بود، الآن برای خودش دست کم مؤمن رخوتی شده بود!
اَمَرِّهه، اَمَرِّهه، جیکجیکجیکو، جیکجیکجیکو!
یکی از شهرهای هند که من علاقهی زیادی داشتم به آنجا بروم، پتنا بود؛ پتنا یا همان عظیمآباد هند که میشد به عبارتی شهر تولّد بیدل دهلوی. البتّه شنیدم که بودا هم بچّهی ناف پتنا بوده و خلاصه این شهر که در شرق هند و در مسیر بنگال قرار دارد برای خودش تاریخ پُرماجرایی دارد. بیشتر علاقهی من به این شهر به خاطر کتابخانهی نوّاب خدابخش پتنا بود که در آن بهترین نسخ خطّی دستنویس بیدل وجود داشت. من در مجموع چهار پنج باری به پتنا رفتم؛ دو مرتبه با دکتر نجفی و دو سه بار هم تنها. یک بار که تنها به پتنا رفته بودم، در گوشهای از میدان اصلی شهر که میدان بسیار بزرگیست و در وسط آن دهها زمین بازی کریکت وجود دارد، عدّهای داشتند تظاهرات میکردند. خوب که گوش دادم، دیدم عبارت قشنگی را میگویند. دستهی اوّل میگفتند:
ـ «امرّهه، امرّهه…»
و دستهی دوم میگفتند:
ـ «جیکجیکجیکو، جیکجیکجیکو…»
یحتمل به زبان محلّی خودشان بود. خیلی از شعارشان خوشم آمد و هوس کردم بروم داخل یکی از دستهها و همین شعار را که نمیدانستم معنیاش چیست فریاد بزنم. حس کردم یک کارناوال تبلیغاتی برای کاندیدایی باشد که میخواهد مثلاً در شورای شهر برنده شود. عکس یک بندهی خدایی را هم پلاکارد کرده بودند و همین این حدس و گمان را تقویت میکرد. دلم میخواست بروم داخل دستهی «امرّهه، امرّهه» که یحتمل خطرش کمتر بود و گفتنش آسانتر، امّا باید رعایت مسائل امنیتی را هم میکردم. نگاه کردم دیدم از پلیس و نیروهای امنیتی هم خبری نیست و فهمیدم که اینها آدمهای بیآزاری هستند و ربطی به امنیت و دولت هم پیدا نمیکند. یک دفعه زنگ زدم به تهران به دوستم آقای سعیدیراد و گفتم:
ـ «خوب گوش کن! من الآن در شهر پتنای هند هستم و در میدان اصلی شهر یک تظاهراتی هست. من دارم میروم داخل گروه امرّهه، امرّهه. اگر مرا گرفتند، خبر داشته باش که من در گروه امرّهه هستم».
بندهی خدا مانده بود که پتنا کجاست و گروه امرّهه دیگر چه گروهیست. بعد از نیم ساعتی رسیدیم به یک جایی و یحتمل همان آقایی که میخواست رأی بیاورد ـ به گمانم همان آقای امرّهه ـ آمد و از همه تشکّر کرد و پولشان را داد. بعد به من که قیافهی مشکوکی داشتم نگاه کرد و به انگلیسی گفت:
ـ «تو دیگر کی هستی؟»
گفتم:
ـ «من از طرفداران ایرانی تو هستم!»
خواست پول بدهد، گفتم:
ـ «من به خاطر پول نیامدهام. من چون تو را قبول داشتم، از ایران آمدم به حمایتت!»
برق طرف را گرفت و گفت:
ـ «مگر مرا در ایران هم میشناسند؟»
گفتم:
ـ «خودت خبر نداری! تو در ایران مثل آمیتابچان معروفی».
طرف فهمید که سر کارش گذاشتهام، خندید و کلّی تشکّر کرد و به بچّههایش گفت که مرا با ماشین به هر جا میخواهم برسانند. بعد هم گفت که ناهار هم میتواند در خدمتم باشد. خندیدم و تشکّر کردم و پیاده در خیابانها به راهم ادامه دادم و رفتم به طرف کتابخانهی خدابخش.
عبدالملکیان و فیل خستهی نگران!
این عبدالملکیان همیشه حرفهایی از جنس تازگی دارد. با دوستان شاعر و ادیبی مثل کاکایی و فیض و سهیل و گرمارودی و بیدج و امیرخانی و رحماندوست و دیگران آمدهایم به بازار جانپت در مرکز شهر دهلی و متّصل به کاناتپلاس. بازاریست پر از صنایع دستی و رومیزی و روتختی و لباس و هرچه بخواهی. منتها باید زرنگ باشی تا سرت را کلاه نگذارند. بچّههایی بُرِس ماساژ را روی گردن و سرت مجّانی امتحان میکنند، آن دیگری مار چوبی میفروشد و دیگری اصرار دارد که به زور به تو کیف جیبی بفروشد و دیگری جوراب دارد و دستمال. چند نفرشان هم با پانتومیم طرز استفاده از بُرِس ماساژ را به تو یاد میدهند. بیشترشان دور عبدالملکیان جمع شدهاند و میروم ببینم چه خبر است و یک وقتی سرش را کلاه نگذارند. میبینم عبدالملکیان با همان زبان فارسی همهشان را سر کار گذاشته و مدام به بچّههایی که مار چوبی و بُرِس و کیف میفروشند، میگوید:
ـ «من فیل میخواهم؛ فیل چوبی خسته! اگر فیل خسته داری بیار میخرم…»
و آنها هم که حرفش را متوجّه نمیشوند، مدام جنسهای خودشان را میخواهند به جای فیل خسته به عبدالملکیان بفروشند! به نظرم اگر فروشندههای ایرانی هم باشند، از فیل خسته سر درنمیآورند که این فیل دیگر چه جور فیلیست! تازه اگر واقعاً فیل خستهای پیدا میکردند، شک ندارم که میگفت:
ـ «من فیل خستهی نگران میخواهم. این فیل خستهی شما نگران نیست!»
چرا در هند گربه نیست؟
به محض ورود شاعران به هند، باز عبدالملکیان از خودش سوژه درست کرده و به بچّههای شاعر میگوید:
ـ «دقّت کردهاید که در هند اصلاً گربه وجود ندارد؟»
بعد هم در عالم تخیّل برای خودش شروع میکند به داستانسازی که:
ـ «اصلاً دقّت کردهاید که چرا کُشتیگیران هند هر وقت به مصاف کشتیگیران ما میآیند، بازنده میشوند؟ چون کشتیگیران ما از فنّ اشپلگربه استفاده میکنند و چون هندیها گربه ندارند، این فن را بلد نیستند! البتّه چند سال است که هند از ایران درخواست میکند که به هند گربه صادر شود. امّا ایران هنوز زیر بار این کار نرفته و میگوید اوّل باید تلاش کنید تعداد موشها را در هند زیاد کنید تا ما گربه بفرستیم. وگرنه گربههای ما از گرسنگی تلف میشوند.»
اتّفاقاً آن روز در کوچه و خیابان کلّی سگ و میمون و گاو دیدیم امّا گربه ندیدیم.
یکی دو روز بعد در سفارتخانهی ایران، سفیر به افتخار حضور شاعران مراسم شامی ترتیب میدهد و از قضا در آنجا دوستان گربهای میبینند و به عبدالملکیان میگویند:
ـ «بیا؛ این هم گربه!»
عبدالملکیان هم که آدم حاضرجوابیست، فوراً میگوید:
ـ «نه، اینجا سفارتخانهی ایران است و جزو خاک هند محسوب نمیشود! اینجا خاک ایران است و این گربه را با کلّی زحمت از ایران آوردهاند تا هندیها بیایند ببینند که گربه چیست!»
گاوی مقدّس آمد و زد بر کمر مرا
رفته بودم بازار ترهبار کوتلا که نزدیک محلّ زندگیمان در محلّهی دیفنسکولونیست. محلّهی کوتلا محلّهای فقیرنشین است و دقیقاً در روبهروی آن محلّهی دیفنس قرار دارد که جزو مناطق خوب دهلیست. در منطقهی کوتلا گاو فراوان است و همچنان با آزادی تمام هر کار دلشان بخواهد میکنند؛ آن هم در محلّهای که بیشتر سبزیجات میفروشند. داشتم اسفناج میخریدم و حواسم به فروشنده بود که ناگهان گاوی بزرگ آمد و محکم به پهلویم زد و رفت. من هم که دستم به دامان کسی جز استاد دکتر چندر شیکهر هندو، ـ رئیس دپارتمان زبان فارسی دانشگاه دهلی و از دوستان خوبم ـ نمیرسید، با درد کمر فیالبداهه این چند بیت شعر را سرودم:
«گاوی مقدّس آمد و زد بر کمر مرا
آنگونه ضربتی که درآمد پدر مرا
کاش آن زمان که گاو مرا ضربتی زدی
از دور دیده بودی “چندر شکر” مرا
میبردمی شکایت گاوان به نزد وی
میگفتمی که ضربه زد این بیپدر مرا
میگفت در جواب که: از گاو درگذر
درد کمر بگیر و مده دردسر مرا!
درویشی که کم مانده بود مرید من بشود
درویشی بود که گاهی سری به دکتر خواجهپیری میزد و نامش هم درویشمرتضی بود. لباسهای کهنه و دورریختنی میپوشید و سازی داشت که خودش ابداعش کرده بود. ریشهای بلند و چهرهای لاغر و استخوانی داشت و بیشتر اوقات را در کوهها و غارها و جنگلهای هند سر میکرد. چند باری که با او روبهرو شدم، از بعضی رفتارهایش خوشم آمد و گفتم کمی از حرفهایش را گوش کنم. اصرار داشت که گوشت نخورم و رژیم گیاهخواری بگیرم. من هم قبول کردم و تا یک سال و نیم اصلاً گوشت نخوردم؛ نه گوشت قرمز و نه گوشت مرغ و نه گوشت ماهی. حتّی از خوردن تخم مرغ هم امتناع میکردم. نتیجهاش شد یک بیماری سخت …و با یک سرماخوردگی ساده چند ماهی افتادم. مدام سرفه میکردم و حتّی حرف نمیتوانستم بزنم. آخر به تشخیص دکتر هندی، وادار به خوردن گوشت شدم. درست در همان روزها یک شب در خانهی فرهنگ نذری میدادیم که گمانم خورشت قیمه بود و آن شب همین درویشمرتضی هم آمد و گفت که برایش کمی نذری بگذاریم که ببرد. مدام هم سفارش میکرد که گوشتش بیشتر باشد. بعد از آن ماجرا من کمتر سراغ درویش را گرفتم و این درویش بود که مدام به سراغم میآمد و هر بار از دستش درمیرفتم. خواجه هم به شوخی میگفت:
ـ «به گمانم حالا درویش مریدت شده باشد؛ چون همیشه سراغت را از من میگیرد».
سفر چهارکند
با دکتر چهندر شیکهر که از استادان زبان فارسی دانشگاه دهلیست عازم چهارکند هستیم. دانشگاهیست که با وجود بیش از سی هزار دانشجو، هنوز زبان فارسی در آنجا تدریس نمیشود. انگار در گذشته گروه زبان فارسی داشته و کمکم ضعیف شده و حالا به همّت استاد چهندر شیکهر و باجناقش که در این دانشگاه معاون است میخواهد یک اتّفاقهایی بیفتد و دوباره زبان فارسی در آنجا تدریس شود. چهارکند جاییست در نزدیکی پتنا و با دهلی یک و نیم ساعتی از طریق هواپیما فاصله دارد. جای خوش آب و هواییست. مثل شهرکرد خودمان در ارتفاع قرار گرفته است. والی شهر دعوتنامه داده و ماشین هم فرستاده به استقبال من در فرودگاه چهارکند، امّا فرودگاه غلغله است. یک لحظه تصوّرش قشنگ است که آدم فکر کند اینهمه آدم برای استقبال او آمدهاند. امّا حالات گرفته میشود وقتی بدانی که دقیقاً اینهمه آدم آمدهاند برای اعتصاب و راه ماشینها را بستهاند. علّت را جویا میشوم میگویند:
ـ «والی شهر میخواهد به زور زمینهای این کشاورزان را بخرد و کارخانه کند و اینها مخالفاند و نمیفروشند».
میخواهیم به شهر برویم و در مراسم افتتاح گروه فارسی دانشگاه چهارکند شرکت کنیم، امّا تمام راهها بسته است و مردم در خیابان نشستهاند و راه عبور و مرور را بستهاند. فاصله تا شهر هم کم نیست. رانندهای که به سراغمان آمده، میگوید من یک راهی را بلدم که از داخل یک روستایی میگذرد و از آنجا به شهر میرویم. سوار ماشین میشویم و از داخل فرودگاه، پشت به جمعیت از راهی میرویم و به روستایی میرسیم و کمی بعد، از روی یک پل قدیمی و فرسوده با هزار زحمت میگذریم؛ پلی که هر لحظه ممکن است بریزد و در یک طرفش رودخانه است و در طرف دیگرش درّه. با هزار صلوات از روی پل میگذریم و میرویم و میرویم و دوباره باز به همان جمعیت میرسیم. ماندهایم که چگونه خودمان را به مراسم برسانیم. ناگهان باران بسیار شدیدی میگیرد و همهی جمعیت فرار میکنند و میروند زیر سقف و ما میتوانیم وارد جاده و شهر شویم.
وقت مراسم فرامیرسد. والی یا همان استاندار، قبل از همه سخنرانی میکند. وسط صحبتهای والی یک استاد دانشگاهی مدام بلند میشود و به زبان اردو اعتراض میکند و میگوید:
ـ «گروه زبان فارسی نباید افتتاح شود».
چهرهی آن استاد معترض را که به دقّت نگاه میکنم، میبینم آشناست. سال قبل در سمینار مولانا در حیدرآباد با این استاد هماتاق بودیم و کلّی با هم گپ زده بودیم. رئیس دپارتمان اردوی دانشگاه است. مرا که میبیند، میشناسد و به طرفمان میآید و عجیب آن که حرفش هم بلافاصله عوض میشود و به ما میگوید:
ـ «اتّفاقاً زبان فارسی، زبان علم است و زبان مشترکات هند و ایران است». خلاصه، نمیدانم چه میشود که با دیدن ما اعتراضاتش تمام میشود و با خیر و خوشی گروه زبان فارسی در دانشگاه چهارکند با سخنرانی استاد چهندر شیکهر و من افتتاح میشود.
با سفیر تاجیکستان
من دو سال در تاجیکستان زندگی کردهام و نمایندهی فرهنگی ایران در آنجا بودهام. رسالههای فوق لیسانس و دکتریام را هم دربارهی تاجیکستان نوشتهام. امّا به گمان خودم تاجیکیام در هند تکمیل شد! آن هم به خاطر رفاقت با سفیر تاجیکستان در هند. دکتر سعیدبیک سعیدی، الحق والإنصاف که از بهترین دوستان تاجیکی من بوده و هست. این آدم با وجود سفیر بودن، یک ذرّه غرور ندارد؛ آدمیست بی شیله پیله و اصلاً هم خودش را سانسور نمیکند. هفتهای چند بار هم به من سر میزند. گاهی به زور مرا برمیدارد و با هم میرویم به خانهشان. با همان لهجهی خاصّ تاجیکیاش صدا میکند:
ـ «زنک! آقای قزوه آمده. برایمان سمبوسه کن».
امّا بعد از آن، خودش حرف ته دلش را میگوید:
ـ «آقای قزوه جان! من با زنکم جنجال کرده بودم. زنک برای من نان نمیپخت. شما را آوردم که با هم آشتی کنیم و برایم نان و آش بپزد!»
شعر سفیر تاجیکستان برای دختر اروپایی
این سفیر تاجیکستان، هر وقت به مراسم انجمن ادبی بیدل دعوت میشود، میگوید:
ـ «میخواهم شعر بخوانم».
نگاه به مناسبت هم نمیکند و بیشتر شعرهایش برای دخترکان است. مثلاً شعر تقدیم به دخترکان تاجیک، تقدیم به دخترکان هندی، تقدیم به دخترکان ایرانی. و بدون هیچ خجالتی هم میخوانَد و کلّی هم ایرانیها از اینهمه سادگی سفیر تاجیکستان خندهشان میگیرد. خودش تعریف میکند که:
ـ «یک روز صبح با زنکم رفتیم باغ ، ورزش کنیم. دیدم از دور یک دخترک اروپایی دارد ورزش میکند. من به زنکم گفتم: زنک! خیز برو خانه چاشت تیار کن تا من بیایم. من هم نشستم برای آن دخترک یک شعر نوشته کردم. بعد رفتم برایش بخوانم، دیدم آن دخترک یک کم پیر(پیرزن) است!»
تاریخ مقاله: تیر ۱۳۹۴