جهل، غفلت، نیسان، وابستگی به دنیا، تربیت و آموزش غیرصحیح، انحراف کارگزاران، رسانه های بیگانه و… عواملی هستند که منجر به سرگشتگی انسان ها و بحران های هویتی در جامعه می شوند[۱] و در نقطه مقابل، تعالیم وحیانی انبیای الهی مهمترین و تنها راه نجات بشر و راه خروج بشر امروزی از بحران هویت است.[۲]
زاویه ای که شهید مطهری آن را سرچشمه بسیاری از بحرانهای موجود در حوزه هویت فردی و اجتماعی می شمرد، زیربنای تفکر اخلاقی و مبانی ارزشی تمدّن غربی است. در نظر ایشان، صرف نظر از وجود نظریه های پسندیده پاره ای از مکتبهای اخلاقی غرب تمدّن غرب بر محور معیارهایی در چرخش است که نه تنها کرامت و ارزش ذاتی برای انسان باور ندارد که او را در سطح «حیوان برخوردار» پایین آورده است. در میان این مکتب های خود ساخته، انسان دچار خود فراموشی و بی هویتی شده و از اصل و سرشت خویش دورمانده است. آزادی که غرب بر آن پای می فشرد مقصود آزادی معنوی و پرورش شخصیت و دادن حق فطری و الهی انسانها به آنان نیست؛ بلکه آزادی بیشتر در میدان دادن به هوس ها و خواسته های نفسانی جلوه گر می شود و پدیدآوردن محیطی که فرد بتواند به همه خواسته های جسمی و روانی دست یابد، این آزادی میوه درخت انسان شناسی فروید است و یا ریشه در نگرش ماکیاول و نیچه به جهان و انسان دارد. این اندیشه ها در یک نقطه به هم می رسند که آدمی بیش تر از جهان بهره مند شود و بر مرکب قدرت و ثروت سوار گردد. ماکیاول که مکتب اخلاقی سیاسی اش در قرن پانزدهم میلادی در اروپا منتشر شد بر این باور بود که شهریاران برای حکومت و فرمانروایی نباید به معیارهای اخلاقی پای بند باشند و کسانی که کارهای گران از دستشان برآمده است راست کرداری را به چیزی نشمرده اند و با نیرنگ آدمیان را به بازی گرفته اند. و چون روباهی پیشه کرده بودند با زیرکی مردم را فریب داده و با تردستی به شرارت دست زده اند. استاد مطهری در بررسی اندیشه های فیلسوفان غرب درباره هویت انسانی این نکته را دریافته است که یکی از زیرساخت های بنیادین اخلاق در غرب، مکتب اصالت قدرت است که از دیرباز وجود داشته و مسیحیت با آن در ستیز بوده و در دوره رنسانس از نو سربرآورده است. این در حالی است که ادیان الهی حقیقت را زیربنای همه چیز می شمارند و اگر به علم و دانایی تشویق می کنند برای آن است که دانش وسیله رسیدن به حقیقت است. آن حقیقت امری معنوی و برتر و فراتر از امور مادی و منافع شخصی انسان است. در فرهنگ اسلامی در پاسخ این پرسش که علم برتر است یا مال؟ همیشه علم پاسخ بوده است. امّا فرانسیس بیکن که دیدگاه های فلسفی او در حرکت غرب بسیار نقش آفرین بوده دانشی را مفید و اساسی می پنداشته که قلمرو او را در طبیعت توسعه بخشد و برای رفاه و آسایش انسان وسیله برانگیزاند. در نظام فکری بیکن اعتبار علومِ نظری برابر است با توانایی آنها بر تولید کار و کمک به آسایش دنیوی انسان. به دیگر سخن دانشی که برای انسان قدرت بیافریند و اسرار و رموز طبیعت را بنمایاند و رفاه بهتر فراهم کند مقدس است. استاد مطهری در تحلیل دیدگاههای بیکن این نکته را به دست می دهد که این نظریه گرچه خدمت بسیار بزرگی به بشر کرد و علم در مسیر کشف طبیعت و بهره مندی انسان از زمین قرار گرفت ولی خسارتی که وارد کرد علم را از جایگاه والا و مقام مقدس خود فرود آورد. در نگاه استاد دیدگاه های اخلاقی نیچه نیز که در تمدّن غرب نقش پررنگی دارد، در گسترش خودخواهی ها و ستمگری ها بسیار نقش آفریده است. نیچه ارزش انسان را در توانایی و قدرت خلاصه کرده است و بر آن است که سرشت طبیعی جهان بر پیروزی زورمداران بر فرودستان بنا شده است. انسان برای همراهی با طبیعت بایستی نسل قوی تربیت کند و انسانهای ناتوان را از عرصه زندگی بیرون راند. نیچه بر خلاف مارکس که دین را ساخته قوی دستان می پنداشت دین را ساخته فرودستان می پندارد که برای مهار زورمندان آن را درست کرده اند تا با جلب حمایت آنان مانع از نابودی خود شوند. نیچه اخلاقی را که سقراط و بودا و مسیح مروج آن بودند خلق و خوی بندگی و غلامی می نامد و گفت وگو از برادری و برابری و پاسداشت حقوق زنان و رنجبران را مایه فقر و انحطاط می داند. به دید او اینها ارزش نیست باید نابود شوند و اندیشه خدا و آخرت کنار گذاشته شود و مهربانی و مهرورزی و نرم دلی از فرهنگ بشری حذف شود که مهربانی به دیگران از ناتوانی بر می خیزد و فروتنی از فرومایگی. بعد از این توضیحات، شهید مطهری، با مروری بر عملکرد غرب، این نکته را یادآور می شود که امروز نیز غربیان راه آنان را می روند و خودمحوری بر آن دیار حکومت می کند و براین اساس، فساد و خشونت دولتهای غربی نه زاییده انحراف مکتبی آنان، بلکه سرچشمه در فلسفه های مادی است که منجر به بحران در هویت انسانی و از خودگذشتگی انسان مدرن شده است.[۳]
مطهری در کتاب نقدی بر مارکسیسم به نقد دیدگاه مارکس و فوئر باخ در خصوص ریشه های بحران هویتی می پردازد و دیدگاه های آنها را چنین توضیح می دهد؛ مسأله بشرگرایى را فوئرباخ مطرح کرد و مدعى شد که دین سبب از خود بیگانگى بشر شده است و بشر آنچه را که خود داشت به موجود دیگرى که خود آن را خلق و فرض کرده بود نسبت داد، بنابراین انسان باید به خود بازگردد و خودش خداى خودش باشد. این نوعى انسانگرایى است که فوئرباخ به آن معتقد بوده و مارکس هم از او اقتباس کرده است. ولى مارکس در این حد متوقف نشد، چون انسانگرایى فوئرباخ به تعبیر آندره پىیتر یک نوع انسانگرایى انتزاعى یا رؤیایى است یعنى پایه و اساسى ندارد؛ توجیه نکرده است که چرا انسان از خود بیگانگى دینى پیدا مىکند و از چه راهى باید با آن مبارزه کرد، همینقدر گفته است که انسان از خود بیگانه مىشود، گویى خود به خود و به طور اتفاقى چنین حالتى پیش مىآید و مثلًا بعد هم مىشود با عزم و تصمیم انسان را به خودش بازگرداند. کأنّه طرز تفکر فوئرباخ چنین چیزى بود. مارکس ضمن اینکه انسانگرایى را از فوئرباخ استفاده کرد، خواست آن را از صورت یک امر انتزاعى به صورت یک امر مجسم یعنى به صورت یک امر خارجى و عینى درآورد. مارکس به اینجا رسید که انسانگرایى به معناى کلى معنى ندارد، زیرا از نظر مارکس انسان نوعى امرى انتزاعى است؛ انسان در طبقه هویّت پیدا مىکند.[۴] لهذا از نظر مارکس همه چیز ماهیت طبقاتى دارد، زیرا خود انسان در هویت خود ماهیت طبقاتى دارد، پس انسان دوستى عام هم بىمعنى است، بر خلاف اسلام که به فطرت قائل است و انسانیت را در نوعیت خود جستجو مىکند، ماهیت فوق طبقاتى دارد و مقولههاى فرهنگى و انسانى از علم و اخلاق و هنر و فلسفه و دین مىتواند ماهیت فوق طبقاتى داشته باشد. بدین ترتیب مارکس از انسانگرایى که یک امر کلى بود به طبقهگرایى عبور کرد و اما در مورد اینکه ریشه این امر چیست و چطور مىشود که از خود بیگانگى پدید مىآید گفت این از خود بیگانگى معلول وضع خاص اقتصادى است که بر اساس استعمار و استثمار است. این بت را که باعث از خود بیگانگى انسان مىشود، گروهى به خاطر سودجویى و گروهى نیز به علت ناامیدى از همه جا و جستجو کردن یک مایه تسلّى به وجود آوردهاند؛ و این وضع را باید از بین برد تا دین از بین برود. این است که توجه به انسان در مکتب مارکس، توجه به یک طبقه خاص است، همان طبقه محروم. در واقع انسان پیشرو انسان تحصیل کرده نیست، بلکه انسان وابسته به ابزار تولیدى جدید است. و اما اینکه چرا انسانهایى وابسته به ابزار تولیدى جدید مىشوند و عدهاى وابسته به ابزار تولیدى کهنه، براى اینکه آن کسى که منافعش در ابزار تولیدى کهنه است، قهراً به آن گرایش پیدا مىکند و آن که منافعش در جهت دیگر است گرایش او هم به همان طرف خواهد بود.[۵]
این در حالی است که مطهری، اسلام را یکی از مولفه های هویتی در جامعه می داند و معتقد است اسلام حامی خود راستین و حقیقی انسان است؛ «انسان داراى دو من نیست. پس یکى از این دو خود، خود واقعى است و دیگرى بیگانه و به جاى خود و خیالى، یعنى غیر خود را خود پنداشتن. به عبارت دیگر یکى خود است و یکى ناخود، و یا دو درجه از خود است: یکى عالى و یکى سافل، و خود عالى در خود بودن اقوى و اولى است. اکنون ببینیم کدام خود واقعى است و کدام ناخود. آیا اسلام خود را مىخواهد فداى ناخود کند یا ناخود را فداى خود؟ خود انسان این میل ها و هواها که متعلق به بدن و شکم و دامن و غیره است نیست، خود واقعى انسان اراده اخلاقى اوست و عقل اوست. پس اسلام مىخواهد ناخود را بشکند تا خود را از زیر خرابههاى آن سالم بیرون بکشد.» [۶] در عین حال، انسان در بعد اجتماعی و معنوی برای حراست از هویت و بنیان حقیقی خویش نیازمند دین می باشد.[۷] بعد از توضیحات فوق الذکر، باید خاطرنشان کرد؛ «فرد و جامعه بالقوه هویت و واقعیتى دارد»[۸] و همان طور که یک فرد گاه از مسیر فطرت منحرف مىشود و احیانا مسخ مىگردد، جامعه نیز همین طور است. تنوّع جامعهها از قبیل تنوّع اخلاقى افراد است که به هر حال از کادر نوعیّت انسان بیرون نیست. پس جامعهها و تمدّنها و فرهنگها و بالأخره روحهاى جمعى حاکم بر جامعهها با همه اختلاف شکلها و رنگها بالأخره رنگ نوعیّت انسانى دارند و ماهیّتى غیر انسانى ندارند.[۹] مطهری در یکی از بیانات خود، ازخودبیگانگی برخی از انسان ها و فراموش هویت اصلیشان اشاره می کند؛ «انسان احیاناً خود را با «ناخود» اشتباه مىکند و «ناخود» را «خود» مىپندارد و چون ناخود را خود مىپندارد آنچه به خیال خود براى «خود» مىکند در حقیقت براى «ناخود» مىکند و خود واقعى را متروک و مهجور و احیاناً ممسوخ مىسازد. مثلًا آنجا که انسان واقعیت خود را همین «تن» مىپندارد و هرچه مىکند براى تن و بدن مىکند، خود را گم کرده و فراموش کرده و ناخود را خود پنداشته است. امیر المؤمنین على علیه السلام جملهاى دارد که بسیار جالب و عمیق است. مىفرماید: عَجِبْتُ لِمَنْ یَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اضَلَّ نَفْسَهُ فَلا یَطْلُبُها . تعجب مىکنم از کسى که در جستجوى گمشدهاش برمىآید و حال آنکه خود را گم کرده و در جستجوى آن برنمىآید. خود را گم کردن و فراموش کردن منحصر به این نیست که انسان در باره هویت و ماهیت خود اشتباه کند و مثلًا خود را با بدن جسمانى و احیاناً با بدن برزخى آنچنانکه احیاناً این اشتباه براى اهل سلوک رخ مىدهد، اشتباه کند. هر موجودى در مسیر تکامل فطرى خودش که راه کمال را مىپیماید، در حقیقت از «خود» به «خود» سفر مىکند، یعنى از خود ضعیف به سوى خود قوى مىرود. على هذا انحراف هر موجود از مسیر تکامل واقعى انحراف از خود به ناخود است. این انحراف بیش از همه جا در مورد انسان که موجودى مختار و آزاد است صورت مىگیرد. انسان هر غایت انحرافى را که انتخاب کند، در حقیقت او را به جاى «خود» واقعى گذاشته است، یعنى ناخود را خود پنداشته است. آنچه در مورد ذمّ محو شدن و فانى شدن در مادیات آمده است ناظر به این جهت است. پس غایات و اهداف انحرافى داشتن یکى از عواملى است که انسان غیر خود را به جاى خود مىگیرد و در نتیجه خود واقعى را فراموش مىکند و از دست مىدهد و مىبازد. هدف و غایت انحرافى داشتن تنها موجب این نیست که انسان به بیمارى «خود گم کردن» مبتلا شود؛ کار به جایى مىرسد که ماهیت و واقعیت انسان مسخ مىگردد و مبدل به آن چیز مىشود.»[۱۰]
علی مطهری در یکی از خاطرات خود از پدر بزرگوارشان در زمینه تاکید حفظ اصالت هویتی اشاره می کنند؛ «یکی از مسایلی که استاد شهید مطهری در همان دو سه ماهی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در قید حیات بودند، خیلی روی آن تأکید داشتند، مسئله استقلال فرهنگی بود و این که ما خود خودمان را فراموش نکنیم. هویت خودمان را فراموش نکنیم. اصرار داشتند روی این مطلب که مبادا ما نسبت به مکتب خودمان احساس خود کم بینی داشته باشیم و فکر کنیم که با اضافه کردن عناصری از مکاتب بیگانه به مکتب خودمان، باعث تکامل این مکتب می شویم. و بنابراین، یک مکتب التقاطی پیدا بکنیم به نام اسلام که به این وسیله معضلاتی را حل بکنیم. ایشان خیلی روی این نکته تأکید داشتند که ما باید به مکتب خودمان اعتماد و اطمینان داشته باشیم و ایمان داشته باشیم که مکتب اسلام قادر است جهان را رهبری کند و قادر است با همه شرایط مختلف زمانی و مکانی سازگار باشد و همه موضوعات جدید را پاسخگو باشد. و هیچ نیازی به دریوزگی مکتب های بیگانه وجود ندارد. خوب در آن دوره، دریوزگی و التقاط بیش تر با مکتب مارکسیسم انجام می شد. عدهای نسبت به مارکسیسم خودباختگی پیدا کرده بودند. مارکسیسم را علم مبارزه می دانستند و فکر می کردند که اگر ما هم بخواهیم مبارزه کنیم، انقلاب کنیم ناچار باید از این علم مبارزه استفاده کنیم. بنابراین، ضمن این که تکالیف فردی خودمان را انجام می دهیم نماز و روزه و غیره خوب، از نظر مبارزه ما مارکسیم هستیم و مارکسیسم را به عنوان ابزار و علم مبارزه استفاده بکنیم. ایشان به شدت با این طرز تفکر مخالف بودند و معتقد بودند که اساسا اختلافات بسیار عمیقی بین اسلام و مارکسیسم هست و به هیچ وجه چنین چیزی امکان پذیر نیست. امروز به شکل دیگری این التقاط وجود دارد. امروز مثلاً فرض کنید افرادی هستند که می خواهند دموکراسی غربی را بر ما تحمیل بکنند. می خواهند مفهومی که ما از دموکراسی داریم، مفهومی که ما از حکومت مردمی داریم این را تطبیق بدهند بر همان دموکراسی غربی یا این که آزادی را به همان مفهوم غربی تفسیر و تأویل بکنند و حقوق بشر را همین طور و بسیاری از مفاهیم حقوقی و اجتماعی را. به تعبیر دیگر، همان طوری که در آن دوره عده ای خودباخته مارکسیسم شده بودند، امروز عده ای خودباخته فلسفه سیاسی… هستند و می خواهند جمهوری اسلامی را با همان مفاهیم توجیه کنند و این خطر بسیار بزرگی است. در حالی که ما باید بدانیم که نظام جمهوری اسلامی یک نظام مخصوص به خود است و اسلامیت محتوای این نظام را نشان می دهد و جمهوریت شکل این نظام را از میان اشکال مختلفی که یک حکومت اسلامی می تواند داشته باشد تعیین می کند. ما شکل جمهوری را انتخاب کردیم. و بنابراین، هیچ گونه تضاد و تناقضی بین این دو نیست و این که گاهی گفته شد نظام ما یک نظام دو پایه ای است، این ها حرف های غلطی است. حرف هایی است که به نتایج بسیار بدی منتهی می شود. به هر حال استاد مطهری معتقد بودند که غربی ها می خواهند ما را به مکتب خودمان بدبین کنند. می خواهند ما به هر آن چه از خودمان هست، از ادبیاتمان، از فلسفه مان از علوم اجتماعی مان، از روان شناسی مان و غیره بدبین کنند و در مقابل، به هرآن چه از ناحیه آن هاست خوش بین باشیم. در نتیجه خیلی زود آن چه را که از خود داریم رها کنیم هویت خودمان را رها کنیم و در مقابل، به راحتی محصولات آن ها را بپذیریم می خواهند نوعی خودباختگی در ما در مقابل خودشان ایجاد کنند تا این که بتوانند ما را استعمار سیاسی و اقتصادی بکنند و این جمله مشهور و جالبی است از استاد مطهری که می فرمایند که استعمار سیاسی و استعمار اقتصادی، توفیق حاصل نمی کند، مگر آن که در استعمار فرهنگی توفیق حاصل کرده باشد؛ یعنی اول ما را از نظر فرهنگی مسخ کند، آن چیزهایی که مال خودمان هست و ریشه در روح ما دوانده از ما بگیرند و عناصر روحی خودشان را وارد روح و عقل و مغز ما بکنند و در نتیجه ما برده آن ها بشویم برده ای مطیع. همان طور که شما امروز می بینید در عراق و افغانستان جزو اولین کارهایی که آمریکایی ها دارند انجام می دهند این است که کتاب های درسی آن ها را تغییر بدهند. در افغانستان شروع کردند، در عراق هم مشغول هستند. بنابراین، خود آن ها خوب می فهمند که چگونه باید یک ملت را مطیع خودشان بسازند. اول باید فکر آن ها را در اختیار بگیرند و بعد اقتصاد و سیاست آن ها را به راحتی می توانند در اختیار بگیرند. در ایران هم می بینید که بیش ترین تلاش آن ها بر تهاجم فرهنگی است. بر این است که به اشکال مختلف، از راه مجلات، سی دی ها فیلم های سینمایی و غیره جوان ها را فاسد بکنند. جوان ها را به فکر خودشان، به مکتب خودشان به فلسفه خودشان، به ادبیات خودشان بدبین بکنند و در مقابل، به فرهنگ غربی خوش بین بکنند تا در نتیجه به راحتی اهداف آن ها را بپذیرند.»[۱۱]
[۱]. طیبه پورآوند، بحران هویت انسان از منظر قران، قم، نشر سلسله،۱۳۸۷، صص۱۵۲-۹۱٫
[۲]. محمدعلی بهمنی، بحران هویت، قم، دارالنشر اسلام، ۱۳۸۷، صص۵-۳٫
[۳]. سیدعباس رضوی، «شهید مطهری و رویه دیگر تمدّن غرب (بخش اول)»، مجله حوزه، شماره۱۰۵و ۱۰۶، تابستان و پائیز۱۳۸۰، صص۳۵۶-۳۵۲٫
[۴]. مرتضی مطهری، نقدی بر مارکسیسم، پیشین، صص۱۰۸-۱۰۶٫
[۵]. مرتضی مطهری، مجموعه آثار شهید مطهری، جلد۱۳، صص۵۹۶-۵۹۵٫
[۶]. مرتضی مطهری، یادداشت های شهید مطهری، جلد۶، ص۴۹۴٫
[۷]. عبدالحسین خسروپناه، «نتظارات بشر از دین از دیدگاه شهید مطهری»، رواق اندیشه، سال چهارم، شماره۳۳، شهریور ۱۳۸۳، صص۴۸-۳۵٫
[۸]. مرتضی مطهری، یادداشتهای شهید مطهری، جلد۱۰، ص۴۷۴٫
[۹]. مرتضی مطهری، جامعه و تاریخ، تهران، انتشارات صدرا، ۱۳۹۵، صص۵۰-۴۹٫
[۱۰]. مرتضی مطهری، مجموعه آثار شهید مطهری، جلد۱۶، صص۵۷۷-۵۷۵٫
[۱۱]. حسن ابراهیم زاده، از چشمه تا دریا (مجموعه خاطرات درباره استاد شهید مرتضی مطهری)، قم، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، ۱۳۸۳، صص۱۶-۱۵٫