غرب در مقابل سه بن بست و یک فقر راهبردی

0 285

غرب امروز در برابر سه بن بست بنیادین و یک فقر راهبردی قرار گرفته است. اولین بن بست پیش روی غرب بن بست فلسفی است. ما تریالیسم چه در فلسفه، چه در جامعه شناسی و فرهنگ و چه در سیاست و اقتصاد غرب را با بن بست روبرو نموده است. بن بست اصلی غرب، بن بست در فلسفه ماتریالیسم است.

ماده پرستی یا ماتریالیسم از ابتدائی ترین اندیشه ها در جامعه بشری بوده است که بویژه در جوامعی که از رشد فکری کمتری برخوردار بوده اند ریشه دیرینه تری داشته است.

ماده گرائی یا ماده باوری و یا Naturalism می گوید هستی جز ماده و انرژی چیز دیگری نیست. این باور از حواس انسان سر چشمه گرفته است. چون حواس پنجگانه انسان جز ماده و انرژی چیز دیگری را نمی تواند تشخیص دهد بنابراین پیروان این دیدگاه نتیجه می گیرند پس چیز دیگری هم – که به وسیله حواس ما قابل تشخیص نباشد – حتماً و الزاماً وجود ندارد. ماتریالیسم پیوند نزدیکی با فیزیکالیسم و شیئی باوری دارد. فیزیکالیسم می گوید جز فیزیک چیزی وجود ندارد و فراتر از فیزیک چیزی نیست چون هر آنچه فراتر از فیزیک باشد از حواس ما نیز فراتر خواهد بود و  چون فراتر از حواس ما چیزی وجود ندارد پس به فرافیزیک یا متافیزیک نمی توان باورمند شد.

می توان گفت ماتریالیسم و فیزیکالیسم هر دو نام یک نوع نگرش واحد می باشند و انسان ماتریالیست و انسان فیزیکالیست الزاماً و طبعاً یک انسان است.

ماتریالیسم می گوید اشیاءِ بی نهایت زیاد و متنوعی که انسان را احاطه کرده از کوچکترین ذرات اتم گرفته تا عظیم ترین ستارگان کیهانی بی جان هستند و برخی دیگر از موجودات تک سلولی گرفته تا موجودات پرسلولی نظیر انسان چیزی جز ترکیبی از ماده نیستند که از کنش و واکنش مواد گوناگون بوجود می آید.

البته ماتریالیسم توضیح نمی دهد که اگر چنانچه آگاهی و دانائی و عشق و آزادی از جمله ترکیب های شیمیائی هستند پس چرا قابل تجزیه نمی باشند واگر تجزیه شوند بکدام عناصر در جدول مندلیف برخواهند گشت؟

ماتریالیست ها امور غیر مادی نظیر روح و معنا را از جمله خصائل ماده می پندارند و تصوّر می کنند که تحت شرایطی عناصر مادی خواص ویژه ای را پیدا می کنند که به آنها جان و یا اندیشه و یا معنا گفته می شود و نهایتاً بر این تصوّر پافشاری می کنند که آنچه خارج از قالب احساس و لمس انسان باشد اصلاً وجود خارجی ندارد.

برخی معتقدند که ماتریالیسم در جوامع باستانی و در چین قدیم بصورت اعتقاد به چوب و آب و آتش و خاک و مغز ظاهر شد. کمااینکه در هند قدیم نیز تصوّر می شد هستی مرکب از آب و آتش و خاک است و این نظر در یونان قدیم نیز پذیرفته شده بود و تصور می کردند هستی آب و آتش و خاک و هواست از جمله افراد دنیای باستان که ماتریالیست بودند اپیکور است او خیال می کرد که هرچه قابل حس نباشد قابل وجود نیز نیست ولی می توان تصور کرد که چینی ها و هندی ها تنها عناصر طبیعت را چنین تصور می کردند و منکر «فراطبیعت» نبودند.

پس از رنسانس جریان سامی بر اندیشه انسان اروپائی مسلّط شد. این جریان ترکیبی از ارتجاع عرب با تمایلات ماتریالیستی و ارتجاع یهود با تمایلات راسیستی بود و ترکیب ماتریالیسم و راسیسم پایه های اصلی رنسانس را بوجود آوردند. ارتجاع عرب ریشه در تجربیات تاریخی در عصر تعارض شرک قرشی و توحید نبوی داشت. این ارتجاع که درون خود، مکتب سفیانی را پرورید نهایتاً معتقد به اصالت طبیعت، اصالت لذت و اصالت قدرت گردید. این سه اصل، سه اصل اندیشه سفیانی در عمل سیاسی و کنش اجتماعی و روند اقتصادی بوده است.

در قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی، ماتریالیسم دوران شادابی خود را سپری کرد. پیشرفت تکنولوژی، افزایش تولید، پیشرفت در درمان بیماری های عفونی، رشد وسایل ارتباط جمعی و موفقیت های نظامی غرب زمینه سلطه این اندیشه بر بسیاری از روشنفکران جهان را فراهم آورد.

ولی بتدریج با پیشرفت دانش بشر، پایه های اقتدار این اندیشه فرو ریخت و امروز بطور طبیعی این فرضیه که هستی مساوی است با آنچه بوسیله حواس انسان درک می شود با شکست روبرو شده و از یک سو محدودیت های انکار ناپذیر حواس انسان و از دیگر سو خطاهائی که حواس انسان بطور مرتب و منظم مرتکب می شوند ابطال این فرضیه را نمایان ساخته اند.

ماتریالیسم درختی بود که شاخه های گوناگونی در فضای جامعه شناسی، سیاست، اقتصاد، ارتباطات، سیاسی، فرهنگی، فلسفه، هنر و اخلاق بوجود آورد.

در جامعه شناسی ماتریالیسم داروینیسم اجتماعی را تقویت نمود و در سیاست موجب پیدایش ماکیاولیسم، میلیتاریسم و امپریالیزم گردید و در اقتصاد دو مکتب مارکسیسم و کاپیتالیسم را ایجاد کرد در ارتباطات سیاسی لیبرالیسم و اومانیسم را پرورش داد، در فرهنگ به تقویّت پرولاریسم و نیز نیهیلسم منجر شد، در فلسفه پوزیتیویسم و اومانیسم و سکولاریسم را بال و پرداد، در هنر منجر به پیدایش مکتب هنر برای هنر شد و در اخلاق نسبیت گرائی، اصالت سود و منفعت شخصی و فردی را مورد حمایت قرار داد.

ماتریالیسم بکمک ساینتیسم اگر چه توانست آسایش را به جوامع برخوردار و مسلّط از نظر صنعتی پیشرفته هدیه کند ولی آرامش را از آنان گرفت و موجب افزایش نگرانی های روحی، اضطراب، افسردگی، روان پریشی و بیماری های روان تنی گردید بطوریکه بعضی از چهره های مشهور اندیشه ماتریالیسم در اثر اضطراب وروان پریشی با خودکشی به زندگی خود پایان دادند که از آن میان می توان به اگوست کنت اندیشه ورز ماده گرای فرانسوی اشاره کرد.

امروز ماتریالیسم در تمام وجوه خود با بن بست روبرو شده است و نمی تواند به پرسش های بنیادین که انسان با آنها روبروست پاسخ قانع کننده بدهد.

اگر بپذیریم که اولین ستون اقتدار و پیشرفت تمدن غرب پایه و ستون فلسفی آن یعنی ماتریالیسم است دومین ستون این بنا دموکراسی نمادین و لیبرالیسم غربی است.

نظامی سیاسی در غرب «نماد دموکراتیک» و «نهاد اتوکراتیک» دارد که از آریستوکراسی سامی حاکم بر غرب حمایت می کند.

این ساختار دوگانه در تمام کشور های غربی مشاهده می شود. معمولاً ارتش، نهاد های امنیتی و رسانه ها در اختیار نهاد قدرت هستند که در آن خاندان های سلطنتی و کلان سرمایه دارهای غربی و صاحبان اصلی شرکت های چند ملیّتی قرار دارند و نماد قدرت نیز در اختیار بازیگران سیاسی که معمولاً از میان دو حزب اصلی زمام امور را در دست می گیرند می باشد. در انگلستان دو حزب کارگر و محافظه کار و در آمریکا دو حزب دموکرات و جمهوری خواه مسئولیت حفظ نمادین قدرت و نمایش جریان انتقال قدرت را بر عهده دارند.

امروزه با بقدرت رسیدن نمادین افرادی نظیر جرج بوش پسر، دونالد ترامپ و جوبایدن در آمریکا و سیاستمداران دنباله رو آنها نظیر تونی بلر و جانسون در انگلستان، لیبرالیسم و دموکراسی مبتنی بر آن نیز با بحران روربرو شده، و یا لااقل باید گفت که نقاط ضعف بنیادین آن آشکار شده است.

آنچه در آمریکا مشاهده می شود حکایت از یک فرو ریختگی اساسی در ساختار سیاسی و روابط قدرت  در آمریکا دارد.

لیبرالیسم در متون خود، تکیه بر حقوق اساسی افراد و فرصت برابر برای همه و آزادی اندیشه را وعده داد ولی امروز اکثریت مطلق مردم در آمریکا معتقدند که در این کشور حقوق شهروندان بر اساس رنگ پوست و نژادشان تعیین می شود و حقوق رنگین پوستان بویژه سیاهپوستان ضایع می شود. مردم فرانسه ماه هاست که با جلیقه زرد به خیابانها می ریزند و معتقدند در فرانسه آزادی وجود ندارد و شبیه چنین اعتراضاتی در سایر کشور های غربی از جمله انگلستان بچشم می خورد. بن بست در لیبرالیسم دومین بن بست غرب پس از بن بست در ماتریالیسم است.

سومین بن بست غرب، بن بست در کاپیتالیسم است.
کاپیتالیسم یک نظام اقتصادی است که در آن پایه سیستم اقتصادی بروی مالیک خصوصی ابزار تولید اقتصادی استوار است و از آن رو که غرب با تکیه بر تکنولوژی و تجهیزات ونیروی نظامی خود ابزار تولید را در مقایس جهانی در اختیار خود گرفته از این طریق کاپیتالیسم به اهرمی برای تسلّط غرب بر جهان تبدیل شده است.

اصولاً جنگ جهانی دوّم باین دلیل رخ داد که کشور های آلمان و ایتالیا و ژاپن خارج از کنترل «نهاد قدرت حاکم بر غرب» صنعتی شده و دست به تولید انبوه می زدند وسلطه جهانی غرب را تهدید می نمودند. امروز نیز چین بدان جهت مورد خشم و کین توزی آمریکا قرار گرفته که توانسته تا حد بسیار زیادی اقتصاد جهانی را تحت تأثیر خود قرار دهد و تسلّط مطلق غرب بر ابزار های تولید را مورد سئوال و خدشه قرار دهد.

امروز کاپیتالیسم منجر به پیدایش شکاف های عظیم طبقاتی حتی در داخل کشور های غربی شده است. در آمریکا امروز دهها میلیون نفر زیر خط فقر زندگی می کنند. در فرانسه، انگلستان، ایتالیا و حتی کشورهای نسبتاً کم جمعیّت نظیر هلند شرایط اجتماعی از نظر تقسیم مواهب عمومی رضایتبخش نیست و  هرساله در روز کارگر در این کشور ها پلیس به حالت آماده باش در می آید. فراتر از کاپیتالیسم افقی فرا روی اقتصاد کشور های غربی نیست و غرب نیز در اقتصاد با بن بست کاپیتالیستی روبروست. چه کاپیتالیسم دولتی که بعنوان سوسیالیسم شناخته می شود و شوروی پرچمدار آن بود و چه کاپیتالیسم بخش خصوصی که آمریکا پرچمدار آن بوده است. اولی فرو ریخت و دوّمی در حال فرو ریختن است.

به این سه بحران، بحران فقر عقلانیت سیاسی و بحران ضعف خرد ارتباطی نیز افزوده شده است. زمامداران غربی توجه ندارند که با تمام پیشرفتی که رسانه های غربی در روشهای اغوائی و شرطی و فریب افکار عمومی کرده اند مع الوصف تناقضات موجود در نظر و بیان از یک سو و عمل و رفتار از دیگر سو موجب شده افکار عمومی جهانیان حتی در داخل کشور های غربی علیه طبقه حاکمه برانگیخته و خشمگین شود.

غرب از یک سو نماد متکثر برای مجمع عمومی سازمان ملل ایجاد کرده ولی بوسیله شورای امنیت این نماد متکثر را محدود و مخدوش نموده است. غرب از طرف دیگر در شورای امنیت اصل هر کشور یک رای را پذیرفته ولی در عمل آن را با حق وتوی پنج کشور انگلیس، آمریکا، فرانسه، روسیه و چین نقض کرده است و در داخل کشور های صاحب حق وتو عملاً اقتدار و تأثیر بیشتری برای سه کشور آمریکا و انگلیس و [تاحدی] فرانسه قائل است.

غرب از یک سو دم از مبارزه با نژاد پرستی می زند و برای این منظور مردانی نظیر نلسون ماندلا را بعنوان حجّت عینی بر پایان نژادپرستی  در غرب مطرح می کند از سوی دیگر از نظام آپارتاید در فلسطین اشغال شده حمایت می کند. غرب از یک سو مدعی است که طرفدار دموکراسی است ولی با دموکراسی ها در جمهوری اسلامی ایران، ونزوئلا، شیلی [در زمان سالوادور آلنده]، نیکاراگوئه[ در عصر انقلاب ساندنیستی] و موارد متعدد دیگر می جنگد و دشمنی می ورزد و از دیگر سو از رژیم های مستبد و دیکتاتور نظیر رژیم حاکم بر عربستان، اردن، بحرین و… حمایت می کند و دیکتاتورهائی نظیر محمدرضا پهلوی،محمد بن سلمان، پینوشه و وان تیو را تا آنجا که میتواند مورد حمایت بی دریغ خود قرار می دهد. غرب از یک سو دم از حقوق بشر می زند  و از دیگر سو به سرکوب گسترده سیاهان می پردازد. غرب از یک سو دم از حمایت از آزادی می زند از سوی دیگر حرکت های آزادیخواهانه نظیر حزب الله در لبنان، جهاد اسلامی و حماس در فلسطین، انصار الله در یمن، نهضت اسلامی شیخ زکزاکی در نیجریه و دهها نمونه دیگر را بیرحمانه سرکوب می کند و یا مورد حملات وسیع و ضد انسانی قرار می دهد. غرب از یک سو به بازداشت یک ناراضی در روسیه به اتهام فساد مالی اعتراض می کند و از سوی دیگر پلیس آمریکا سالانه صدها نفر را در کوچه و خیابان بدون جرم و محاکمه بگلوله می بندد و یا خفه می کند. غرب از یک سو از حقوق زنان دم می زند و از سوی دیگر از طریق تجارت سکس در جهان و از طریق رسانه ها و کالاهای تصویری سود سرشاری بدست می آورد. غرب از یک سو از حقوق بشر دم می زند و از دیگر سو فرزندان خانواده های لاتینی تبار را از والدینشان جدا میکند و در نقاط مختلف دست به تعقیب، بازداشت و شکنجه جوانان افغانستانی، پاکستانی، عرب، ویتنامی، مکزیکی و.. می زند.

غرب از یک سو دم از صلح می زند و از طرف دیگر یک طرف جنگ – چه بصورت مستقیم و چه بصورت غیر مستقیم- در تمام جنگها و در سراسر کره زمین بوده است. غرب از یک سو دم از مخالفت با تروریسم می زند و از دیگر سو گروههای تروریستی نظیر القاعده، طالبان، داعش را بوجود می آورد ویا خود دست به ترور هرکس که اورا مطلوب نمی داند می زند.

غرب از یک سو دم از حق تعیین سرنوشت برای همه بشریت می زند و از طرف دیگر این حق را برای سرخپوستان، سیاهپوستان، فلسطینی ها، یمنی ها و.. قائل نیست.

با این همه زمامداران غربی از مسئولین رسانه های خود انتظار معجزه دارند و از آنها می خواهند همه این تناقضات را از چشم جهانیان بپوشانند و از طرف دیگر هر نفر و یا جریان سیاسی و اجتماعی و یا هرکشوری را که آنها تعیین کردند بعنوان دشمن بشریت، مخالف آزادی، ناقض حقوق بشر، بنیاد گرا، اقتدار گرا و… معرفی کرده و در افکار عمومی در مقیاس جهانی ملکوک کنند.

البته رسانه های غربی نیز صادقانه تمام تلاش خود را برای اجرای فرامین زمامداران غربی انجام می دهند ولی چه کنند؟ همه را که برای همیشه نمی توان فریب داد.

در شرایط کنونی غرب احتیاج به عقلانیت سیاسی و خرد ارتباطی دارد. فداکاری مجنون وار آمریکا در راه حفظ واقعیّت غیر قابل پذیرش اسرائیل و موجودیّت غیر قابل توجیه رژیم هائی نظیر رژیم سعودی و آل خلیفه نه تنها سبب بازگشت غرب به دوران طلائی گذشته نمی شود بلکه آینده سیاه تری را پیش روی کشور های غربی قرار می دهد.

آیا در غرب مردانی بقدرت خواهند رسید که ظرفیت درک بحرانهای موجود را داشته باشند؟ و همان طور که روسیه توانست خود را با تحولات محیطی منطبق کند و در صف برندگان بازی سرنوشت قرار گیرد، آنها نیز کشور های غربی را با تحولات جهانی منطبق کرده و به صف آینده سازان تاریخ بپیوندند؟ ترامپ می خواست «ژوزف استالین آمریکا» باشد ولی غرب امروز به یک «ولادیمر پوتین» احتیاج دارد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.