فرهنگ اسلامی: بسماللهالرحمنالرحیم، امروز قرار است در مورد فلسفۀ محض، فلسفۀ مضاف، مسئلۀ توسعه و سَبک زندگی گفتگوداشته باشیم. لطفا ابتدا تعریفی از فلسفۀ محض داشته باشید. بعد فلسفۀ مضاف را تعریف کنید و رابطه این دو را با هم بیان بفرمایید.
رمضانی: بنده هم خدمت شما و خوانندگان که عرایض بنده را میخوانند سلام عرض میکنم. بنده سعی میکنم در حد بضاعت خود به سؤالاتی که مطرح شد پاسخ دهم. امیدوارم با بازخورد و نقدی که دریافت میکنیم بتوانیم در ارتقا افق دید خود بکوشیم. بنده برای این که مستقیم وارد مطلب شوم عرایض خودم را به آیه شریفه ۲۶۹ سوره بقره از قرآن کریم متبرک میکنم. روایات مختلفی از تاریخ مدون و مکتوب فلسفه در تعریف فلسفه و فلسفۀ محض بر جای مانده که سعی میکنم به اختصار در این باره عرایضی داشته باشم. بعد به بخش بعدی بحثی که مورد نظر بود وارد میشویم. به طور کلی از دیر زمان تاریخ فلسفۀ مکتوب را به یونان باستان برمیگردانند که خود این ارجاع محل مناقشاتی است. بعضی از بزرگان و متفکران ما به حق خاستگاه فلسفه را شرق میدانند که ایران بعد از اسلام و برخی از کشورهای دیگر شرقی دنبال آن سابقه را گرفتهاند. میتوان گفت فلسفه یک معنای بسیار عام و فراگیر دارد. بدین اعتبار از ارسطو نقل شده که انسان اگر بخواهد فیلسوف باشد باید فیلسوفی کند، اگر نخواهد فیلسوف هم باشد بازباید فیلسوفی کند. گرچه ممکن است به شکل رسمی این عنوان به کار نرود ولی هرگونه اندیشه و جهاننگری کلی واندیشه ورزی در مورد جهان و انسان و مبدأ و مُنتهای جهان،قلمروفلسفه است. این کلیاندیشیها جزء طبیعت و ذات تفکّربشر در مورد خودش و ارتباطش با جهان است که آیا جهان مبدأ و منتهایی دارد یا ندارد،جایگاه انسان در عالم وجود چیست؟ به هر حال یک سلسله اندیشهها و قضاوتهای کلی و تفسیرهای عمومی در مورد جهان وجود دارد که ظاهراً نمیتوان گفت که هیچ انسانی از این گونه دغدغه ها مبرا است. به نحوی که اگر کسی بخواهد نفی فلسفه هم بکند باز هم فیلسوفی کرده ودر حیطۀ اندیشۀ کل دارد وقت میگذارد. اما به نظر میرسد بعدها که فلسفه تبدیل به یک دانش مدون شده و به اصطلاح آئین مند شده از این تعریف کلی فاصله گرفته است. شاید بتوان گفت مانند هر دانش و علم دیگری حداقل با سه عنصر سعی کردهاند فلسفه را تعریف کنند.
یکی از آنها« تعریف بر اساس موضوع» است. دوستان ما استحضار دارند که گفته میشود هر علمی پیرامون عوارض ذاتی یک موضوع حاد شکل میگیرد. بدین قرار گفته شده که فلسفه دانشی است که درمورد احوال موجود یا موجودات – آن گونه که هستند – بحث و گفتگو میکند. یا به تعبیر دیگر که در کتابهای دنیای اسلام هم ثبت شده علم به احوال موجود بما هُوَ موجود و اقسام اولیه آن. گفته شده این تعاریف در آثار ابن سینا وجود دارد. در تعاریف ملا صدرا هم هست که هُوَ علم به عیان الاشیاء به قدرطاقت بشر. یعنی دانش به وجود ذات اشیاء بقدر توان فکری بشر. این تعریفی بوده که بر اساس موضوع بنا شده است.
نوع دیگری از تعریف را میتوان گفت که بر اساس غایت و یا هدف هر علمی صورت می گیرد. در اینجا گفته شده هدف از فلسفه این است که اگر مطلق فلسفه را بخواهیم در نظر بگیریم فلسفه اندیشۀانسان به چیستی و چگونگی عالم هستی و ارضای حس حقیقتجویی انسان است. یعنی صرفاً این دانش برای دانستن است. یعنی انسان سعی میکند بداند تا بتواند حس یا غریزه یا فطرت جستجوگر خودش را ارضاء کند. فیلسوفان اسلامی این نظریه را قدری با ادبیات دینی و توحیدی غنیسازی کردهاند. مثلاً ملا صدرا میفرماید: تشبه به باریتعالی، هدف فیلسوف است یعنی انسان خودش را میخواهد هرچه بیشتر شبیه به خالق خودش بکند. در تعریف فلسفه به روش این نگاه غالب است که معرفت عقلی در اثر تأملات برای شناخت هر موجود و پدیدهای چه به بحث کلی و چه به بحث غیر کلی اگر انسان سعی کرد با روش عقلی موجودات و پدیدهها را بشناسداندیشه ورزی فلسفی کرده است. البته قدری آن را دقیق کردهاند و با زبان تخصصی گفته شده حاصل آن گزارههای تعریفی ماتقدم یا پیشین است. این تعریف بر اساس روش بود.
میتوان گفت این سه تعریف بصورت استاندارد درحوزۀ دانش فلسفه مطرح است طبیعتاً تقسیماتی از ارسطو به این سو شکل گرفته که فلسفه یا حکمت را به حکمت نظری و عملی تقسیم میکردند که حکمت نظری شامل فلسفۀ اولی یا الهیات میشده است. فلسفۀ وسطا هم ریاضیات و توابع آن بوده و حکمت سُفلا طبیعیات بوده است. حتی حکمت عملی شامل اخلاق فردی، تدبیر منزل یا اخلاق خانواده و سیاست مُدُن یا سیاستهای مربوط به حکمرانی و کشور داری بوده است. البته در طول تاریخ فلسفۀ محض فراز و نشیبهایی را طی و وارد دنیای اسلام شده و دوباره از طریق مسلمانها به اروپا رسیده و اروپائیان از اینها بهرهبرداری زیادی کردهاند. میتوان گفت: فلسفههای کلاسیک و اسکولاستیک اروپایی بسیار تحت تأثیر این نوع نگاههای اسلامی به فلسفه هم بوده است. بعدها در قرون هجده و نوزده با پیدا شدن کانت و فلسفۀ او فلسفۀ غرب بیشتر به سمت معرفتشناسی و اپیستومولوژی پیش رفته و وجه وجود شناختی و هستی شناختی را کم رنگ کرده است. به نحوی که شاید بتوان این طور قضاوت کرد که از کانت و بعد کانت عمدتاً فیلسوفان غربی تمایل به حوزۀ معرفتشناسی داشته اند. اگرچه هستیشناسی هم به طور کامل ترک نشد اما وجه قابل اکثر رویکردهای فلسفی آنها رویکرد به سمت معرفت شناسی و اپیستومولوژی بود. این کلیتی از کل فلسفۀ غرب است که میتوان به آن اشاره کرد.
البته تا حدی که تفکر و مطالعه دارم مشاهده نکردم عنوان فلسفۀ مضاف به شکل مضاف به کار رفته باشد. اما محتواهای این اصطلاح وجود دارد. یعنی مترجمان و فیلسوفان ما محتواها را ملاحظه کردند و بعد این عنوان را برای آن انتخاب کردند. میتوان گفت: شاید فلسفههای مضاف عمدتاً در جایی پر رنگ شده که بیشتر فلسفۀ علم آغاز آن بوده است. بعد بسیار فراگیر شده که در خلال عرایضم اگر لازم بود عرض خواهم کرد. مخصوصاً بعد از رنسانس و تحولات علمی که با بروز تجربهگرایی خاص و محض در دنیای غرب اتفاق افتاد دانشمندان و مردم از ثمرههای این علوم در حوزه علوم طبیعی و به تبع آن علوم پزشکی، فنی و مهندسی و علوم کاربردی برخوردار شدند. وعلم جایگاه بسیار چشمگیری در همه دنیا و خصوصاً در غرب پیدا کرد و فیلسوفان هم به این صرافت افتادند که در مورد خود این پدیدۀ علم به عنوان یک موجود با حد و مند خاصی آن را مورد مطالعه قرار دهند و نتایجی را به دست بیاورند. میتوان گفت از این طریق فلسفۀ علم متولد شد. یعنی فیلسوفان علم سعی کردند آنچه را دانشمندان رشتههای مختلف علمی کارکرده بودند و دستاورد و حاصل تلاش آنها بود را به عنوان یک موضوع مورد مطالعه عقلی و فلسفی قرار دهند ببینند این چگونه پدیدهای است؟ مقدمات آن چیست و مبانی آن کدام است. هدف و روش آن چیست؟ دستاوردها و نحوه نقد نظریههای آن چگونه است؟ نحوه پیشرفت علمی و نقاط قوت و ضعف آن چیست؟ شاید بتوان گفت: با یک نگاه درجه دوم به موضوع توجه کردند. یک سلسله تحقیقات و گزارشهای علمی و موضوعات مربوط به آن را که عرض کردیم را ارائه کردند که بعداً اسم آن را فلسفۀ علم گذاشتند. چون بعداً علاوه بر فلسفۀ علم، فلسفۀ رشتهها و علوم خاص مثل فلسفۀ فیزیک، زیست، شیمی، علوم اجتماعی و غیره مورد مطالعه قرار گرفت. همچنین سایر حوزهها مثل فلسفۀ دین، معرفتشناسی، فرهنگ، و انواع مضافٌ الیههایی که به فلسفه اضافه شد، حوزههای دانشی جدیدی را ایجاد کرد که باعث شد عنوانی به عنوان فلسفههای مضاف ایجاد شود که امروزه کاملاً شناخته شده و خیلی گسترشیافته است. شاید بتوان گفت: به شکل شگرف و انعکاسی دوباره روی پیشرفتهای علمی و در نتیجه روی سطح زندگیهای موجود تأثیر گذاشته است. این چرخه به عنوان موتور محرک کار خودش را پیش برد. درخصوص فلسفههای مضاف و تعریف و موضوع و غایت آن هم قابل بحث است. انواع فلسفههای مضاف، جایگاه آن و این که ما در حوزه فلسفه اسلامی چگونه به آن نگاه میکنیم و بسیاری از موضوعات دیگر قابل طرح است .
فرهنگ اسلامی: استاد عزیز من این طور دستگیرم شد فلسفه اندیشهورزیهای کلی در موضوعات وجود و موجودات است. فلسفۀ مضاف در همان عرصههای کلی مقداری جزءنگرتر میشود. بعد از فلسفۀ مضاف سیاستگذاریهای عمومی و اجتماعی را داریم. بعد از آن برنامهریزیهای اجتماعی را داریم. وقتی به غرب نگاه میکنیم میبینیم یک نوع توازن و ارتباط معنی دار بین فلسفۀ غرب و فلسفه های مضاف در غرب وجود دارد. سیاستگذاریهای عمومی در حوزههای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی حتی مکاتب غربی مثل مارکسیسم یک نوع تبیین از جهان دارد که تبیین ماتریالیستی است. بر همان اساس یک فلسفۀ اقتصاد دارد. بر همان اساس یک مکتب اقتصادی دارد. بر همان اساس در دوران حیات نظام دو قطبی، سیاستگذاریهای عمومی در کشورهای کمونیستی صورت میگرفت. الآن ما همین توازن را در کشورهای غربی بین فلسفۀ غرب و فلسفه های مضاف میبینیم. البته فلسفه مارکسیستی هم از فلسفههای غربی است ولی اگر شاخههای دیگر فلسفۀ غربی را نگاه کنیم میبینیم تبدیل به فلسفههای مضاف در حوزههای مختلف شده است. بعد هم به سیاستگذاریهای گوناگون اجتماعی در اقتصاد و سیاست تبدیل شده است. در سیاست به لیبرالیزم و در فرهنگ به اندیو جوالیسم تبدیل شده است. اما در کشورهای اسلامی که نگاه میکنیم میبینیم فیلسوفان یک حرف کلّی میزنند و برنامهریزان راه دیگری را میروند. اولاً چرا این شکاف به وجود آمد؟ ثانیا چگونه میتوان یک رابطۀ منطقی بین اندیشهورزیهای فیلسوفانه در کشورهای اسلامی بر اساس مبانی فلسفۀ اسلامی و سیاستگذاریهای عمومی برقرار کرد؟
رمضانی: همانطور که اشاره فرمودید در دنیای غرب این طور است که مکاتب و رویکردهای فلسفی و فلسفههای مضاف و و علوم آنها که به عنوان science ایجاد شده پیشرفت کرده و همچنان در حال پیشرفت است. بعد از آن بین برنامهریزیها و سَبک زندگی، قوانین اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی یک نحوه ارتباط سامانمند و سیستماتیک و نظاممندی وجود دارد که به خوبی میتوان رد پای تفکرات فلسفی را در سَبک زندگی اروپا و غرب هم دنبال کرد. به نحوی که اگر رفتار خاصی را در جامعه درنظر بگیریم و بخواهیم آن را علتیابی کنیم به احتمال قریب به یقین این طور خواهد بود که به یک رویکرد فلسفی خواهیم رسید. آن رویکرد که باعث این سَبک زندگی شده به شکل مستقیم یا غیر مستقیم محل مناقشه است. برعکس این طرز زندگی تحت تأثیر نگرشهای خاص قرار دارد حتی انعکاسهای متقابل در حوزهها و رشتههای علمی مشاهده میشود. همانطور که اشاره فرمودید ما میتوانیم رد پای نگاه تعاملی و تنازع بقایی که در داروینیسم مطرح است را در فلسفههای سیاسی، اقتصادی، علوم اجتماعی و علوم اقتصادی و فرهنگ اینها ملاحظه کنیم. حتی در سطح عملی و در بنگاههای اقتصادی همان نوع نگرش از وضعیت تنازع بقای زیستشناسی کپی برداری شده است. این که آن نگاه به عنوان یک نظریه علمی پذیرفته شده باشد یا نه خودش بحث جداگانهای را میطلبد که نقدهای فراوانی در غرب و غیر غرب در مورد آن مطرح شده است. اما همین نوع اقتصادهای رقابتی ]که شاید اسمش رقابت باشد و مقداری بخواهد جنبه مثبت را القاء کند ولی در اصل نوعی از اقتصادهای حذفی هست.[ میگوید: همانطور که در طبیعت موجودات قوی باقی میمانند و موجودات ضعیف از بین میروند اگر بخواهیم این را در زندگی خودمان کپیسازی کنیم باید کمپانیها، سازمانها و حتی افراد قوی تا جایی که میتوانند خودشان را قویتر کنند. اگر ضعفا اعم از کمپانی، شرکت، سازمان نتوانستند خودشان را قوی کنند به طور طبیعی از این سیستم حذف شده و اغنیا باقی بمانند تا جامعه بهینهسازی شود. شاید بیانصافی نباشد اگر در مورد دادههای منفی این طور عرض کنیم که نگاههای نژادی و تبعیض نژادی که در غرب برپا کنندۀ جنگهای جهانی اتفاق افتاد، این بود که نژاد برتر باید باقی بماند ونوع نگرش خود را از فلسفههای تبیینی داروینیسم گرفته است. به هر حال اگر بخواهیم جنبۀ مثبت آن را برای خود فرهنگ غرب در نظر بگیریم آن همبستگی و ارتباط تنگاتنگ و سیستماتیکی است که بین اجزاء نظر و برنامهریزی و عمل اینها کاملاً برقرار است. بنده این طور برداشت کردهام که بعضی از روایات مثل الکُفر ملهٌ واحده باید به این نکته اشاره داشته باشد. ویا اَلمُلک یبقی مَع الکُفر ولا یبقی مَع الظلم. این جنبهاش مهم است کفر ۱۰۰درصد باطل است شکی در آن نیست. ولی چون همانطور که اشاره کر دید یک تفکر کاملاً هماهنگ است که بین بخشهای مختلف آن همبستگی وجود دارد لا اقل در دنیا اهداف دنیوی خودش را میتواند کاملاً تعیین کند. این که در اثنای زمان و در دنیای دیگر چه صورتی پیدا کند نکتۀ دیگری است. طبیعتاً موفقیت مادی و دنیوی میتواند پیدا کند. پس نوع همبستگی در آنجا خیلی کمک کرده و کاملاً سیستماتیک این تفکراتفاق افتاده است. دردنیای اسلام و در کشور ما چرا این طور نشده است؟ شاید بتوان گفت: همان اتفاقی که برای حوزۀ مسائل دینی و فقهی ما رخ داده و در طول تاریخ بینش فقهی و اسلامی در حکومتهای ما حکمرانی نمیکرده و به عنوان یک تفکر ایزوله شده و فقط در حوزههای ما قرار گرفته بوده است. به طور طبیعی بیشتر به سراغ حل مسئلههای فردی و غیر حکومتی میرفتند. چون احساس میکردند اگر به مسائل حکومتی بپردازند غیر از این که مورد پیگرد قرار میگرفتند که احتمالاً همینطور هم بوده، عملا کاربردی نداشته و فقط در کتابها باقی میمانده است. ولی بعد از انقلاب اسلامی متوجۀ بسیاری از کاستیها در حوزههای مختلف قضایی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، نظامی و انواع و اقسام حوزههای دیگر شدیم. این کاستیها خودش را نشان داد که حوزههای ما سعی کردند تا حدودی به سراغ حل این مسائل بروند که هنوز هم راه بسیار درازی را در پیش داریم. ما فلسفۀ اسلامی کمابیش وجود داشته است. گرچه آن چنان که باید و شاید حتی در خود حوزههای علمیه هم مورد عنایت قرار نداشته و افراد خاصی به سراغ آن میرفتهاند. عزیزان بهتر از من شنیدهاند و میدانند که حضرت امام داستان معروفی را تعریف میکردند که بعضی افراد گفته بودند ظرف یا کوزهای که فرزند ایشان شهید حاج آقا مصطفی از آن آب خورده را باید آب کشید. این مسائل هم بوده ولی در عین حال این طور نبوده که این چراغ خاموش بوده باشد. اما از آن سو علومی که در کشور مورد استفاده قرار گرفته و الآن هم به همین شکل مورد استفاده قرار میگیرد حداقل در این سدههای اخیر کاملاً وارداتی بودهاند. چه در حوزههای علوم طبیعی و حتی علوم انسانی با این که فرهنگ اسلامی ما غنای بسیار بالایی را داشته و دارد. ولی این علوم هم کاملاً به شکل وارداتی و ترجمهای وارد کشور ما شده و مورد بهرهبرداری قرار گرفتهاند. شاید من این را یک بار دیگر هم عرض کرده باشم که آقای فروغی که سیر حکمت در اروپا را نوشته در بعضی از چاپها که الآن نیست و شاید در بعضی از کتابخانهها پیدا شود مقدمهای دارد که در آنجا توضیح میدهد که چرا من این سیر حکمت در اروپا را به این شکل در ایران تبیین و تولید میکنم. ایشان در مقدمه توضیح میدهند علومی که از غرب وارد شده و الآن در کشور مورد استفاده قرار میگیرد پشتوانه و زمینهای دارد که همان مکتب غرب است. حتی اگر بخواهد با همین علوم غربی هم آشنا بشود اما با فلسفۀ غرب آشنا نباشد واردات این علوم هم نمیتواند به ما کمک کند. بعد مثالی میزند که اگر به چوب خشک میوه آویزان کنی آن چوب درخت میوه نمی شود که بگویی این درختها میوه دادهاند. آن تنه و ریشه را به عنوان فلسفه نگاه میکنند. واقعاً نرمافزار زندگی اجتماعی کشورها، حکومتها، سازمانها و ارتباطات اجتماعی با علومی مثل اقتصاد و مدیریت و سیاست شکل میگیرد و اداره میشود. میگوید اینها به منزلۀ میوه درخت فلسفۀ غرب است. شما میوه را وارد کردهای ولی درخت را وارد نکردهای. البته او خواسته با کتابش درخت را هم وارد کند و نمیدانست که درخت آفت زده فلسفۀ غرب چگونه باعث آودگی های گسترده در باغستان اندیشه می شود .در فلسفه شرق الهیات و مسائل کلی اعتقادی، اثبات مبدأ و معاد و عدل الهی و از این گونه مسائل مطرح بوده است. در حد امور عامه و بخصوص الهیات جامع باقی ماندند و ارتباطی بین اینها و علوم انسانی غربی به طور سیستماتیک نمیتوانست برقرار شود. چون این علوم میوههای درخت دیگری بودند و قابل پیوند با فلسفه اسلامی نبودند. از سویی باید این اتفاق میافتاد که ما هم مانند غربیها ثمرات فلسفۀ اسلامی خودمان را تحت عنوان نظام فکری مطرح کنیم. بعضی از بزرگان ما متوجه این نیازشدند و ادبیات آن را هم تولید کردند، ولی خیلی شنیده و دیده نشد. من دو سه مثال عرض میکنم. از کسانی که متوجه این نیاز بودند و وارد این حوزه شدند یکی مرحوم علامه طباطبایی هستند که در مقدمۀ شریف المیزان این نظام فکری توحیدی را از خود ذات مقدس باریتعالی شروع میکنند. از صفات الهی تا راهشناسی و راهنماییشناسی و همینطور تا مسائل اجتماعی و مسائل فردی چندین گام را به طور خیلی فشرده و اختصار کاملاً حساب شده تعریف میکنند. به گونهای که اگر بخواهیم مسائل فکری را جمع کنیم در کلمهالله و در توحید همه انحصار پیدا میکند. از آن سمت اگر بخواهیم توحید را ببینیم این نظام فکری تولید میشود. مرحوم آیتالله مصباح همین نظام فکری را قدری در معارف قرآن توسعه دادند و خودشان آن تفکر مرحوم علامه را شرح و بسط بیشتری دادهاند. مقام معظم رهبری هم به عنوان نظام فکری اسلامی قبل از انقلاب درسهایی داشتند که به شکل جزوهای چاپ شده و در دسترس بود. اگر با آن نظام فکری اسلامی بخواهیم کار کنیم طبیعتاً نباید در حد امور عامه متوقف شویم. بلکه باید گام به گام ثمرات این حکمت را در آنچه به عنوان فلسفههای مضاف نامیده میشود در فلسفههای علم و فلسفههای خاص علوم اجتماعی، در فلسفۀ حقوق، در فلسفۀ مدیریت و همینطور در سایر حوزهها این ثمرات استخراج بشود و بر اساس این نگاهها نظریهپردازیهای علمی صورت بگیرد. با توجه به نیاز کشور و نیازخودمان میتوان گفت الگوی اسلامی نگاه به همین نوع تفکر دارد که ما نگاه توحیدی خودمان را باید گسترش دهیم. باید اینها را که همین علوم اسلامی هستند به ثمر برسانیم. مثلاً ما باید اقتصاد اسلامی داشته باشیم. اقتصاد اسلامی حتماً مبتنی بر مبانی انسان شناختی، هستی شناختی معرفت شناختی، ارزش شناختی، روش شناختی و جامعهشناختی اسلامی است. این مبانی هم حتماً متخذ از حکمت اسلامی است. حکمت اسلامی که میگوییم آن هم مبتنی بر عقل و وحی است. از آن سو بخواهیم نگاه کنیم حکمت باید حتماً در قالب فلسفههای مضاف و مبانی علوم خودش را نشان دهد که در این قسمتها کاستیهای فراوان داریم. نتوانستیم آنچنان که شاید و باید بیش از این کاستی اینها را تبدیل به موادی بکنیم که متفکران ما در حوزههای مختلف علم بتوانند از اینها بهرهبرداری و نظریهپردازی بکنند. بعد از آن نظریهپردازی طبیعتاً اینها به هنجارهای اجتماعی و قانون و سَبکزندگی تبدیل شده و مورد عمل قرار بگیرند. بازخورد آن بدست بیاید. اگر نقدی برای پیشرفت این علوم لازم هست بازخوردش به نظریهپردازیهای جدید برگردد. چرخۀ بین علم و فلسفه و فلسفههای مضاف به عنوان یک چرخۀ فعال راه بیفتد و بتواند ما را به پیشرفت و تولید برساند. خود واژه توسعه و Development یک نوع بار غربی دارد و مفهوم غربی از آن استنباط میشود. ترجیح متفکران ما این بوده که عناوین رشد و پیشرفت را به کار ببرند که بیشتر با ادبیات ما هم سازگاری دارد. وقتی میگوییم رشد صرفاً بحث کمیت نیست. بحث صِرف رفاه نیست. گرچه اینها هم در آن هست. ولی یک نوع تعالی در آن هست. یک نوع پیش روندگی یا تولد معنوی و الهی هم در آن لحاظ شده، ولی متأسفانه ما امروزه فلسفه اسلامی بصورت جداگانهای داریم که عمدتاً همچنان سَبک و سیاق سابق خودش را ادامه میدهد. در بُعد فلسفۀ مضاف بسیار کاستی داریم و فقیر هستیم. به تبع این ما علوم انسانی که برخاسته و منشاء گرفته و تحت تأثیر فلسفههای مضاف و مبانی اسلامی باشد را با هم نداریم. لذا شاید بتوان گفت در بسیاری از معضلاتی که بعد از انقلاب هم دچار آن هستیم با این دوگانگیها و چند گانگیها مواجه میشویم. در حوزۀ اعتقادات، جهانبینی و فلسفه کاملاً موحد هستیم. درحوزۀ فقه کاملاً مسلمان هستیم. ولی حوزۀ علوم انسانی به ویژه آنجا پیشنهاد و نسخههای عملی که دارند به هیچ وج با بخشهای دیگر از تفکر اسلامی سازگاری و همخوانی ندارد. برای کامل شدن نهضت فکری که با انقلاب اسلامی شروع شده لازم است چرخۀ سیاست اسلامی، جهانبینی اسلامی و توحیدی، فلسفۀ مضاف اسلامی و علوم عرفانی، اقتصاد، سیاست، حقوق، مدیریت و غیره را به گردش در آوریم. البته در اینجا نمیخواهیم قضاوت کنیم که اگر ما این علوم اسلامی را تولید کردیم به این معنا است که به طور کامل بر خلاف تمام دادههای علمی رایج است. میخواهم عرض کنم دستگاه و نظام فکری تغییر پیدا میکند. نظام فکری که تغییر پیدا کرد، می توانیم حتی اقتصاد و سیاست اسلامی هم داشته باشیم حتماً بسیاری از دستاوردهای علمی موجود دنیا در آن نظام فکری میتواند باز تعریف شده و از آن بهرهبرداری شود. نه به شکل خام که دیواری به دور خودمان بکشیم و به نوعی کاملاً مجزا و منزوی باشیم. در قسمتی علومی را به کار ببریم که مبانی دیگری دارد که حتماً مورد نظر ما نبوده و نیست. فکر میکنم مهمترین معضل عمده از اینجا باشد.
فرهنگ اسلامی: من از قسمتهای اولیه فرمایش شما این طور می شود استنباط کرد که فرمودید فیلسوفان مسلمان مسیری را میرفتند و حکومتهایی که در بلاد اسلامی بوده مسیر دیگری را میرفتند. آدم از فرمایش شما به گونهای برداشت میکند که بالاخره باید بین نوع حکومت و فلسفه تناسبی وجود داشته باشد. یعنی ساختار نظام سیاسی هم باید از یک ساختمان فکری بهرهمند باشد که این ساختمان فکری پشتوانهاش فلسفه باشد. البته ما در غرب همین ارتباط را میبینیم. یعنی حکومتهای غربی مؤید فلسفۀ غرب هستند و فلسفۀ غرب هم به شکلی مؤید عملکرد حکومتهای غربی است. همین داروینیسم که شما فرمودید را آدم در عمل میبیند که این کار را در دنیا میکنند. این حق را برای خودشان میدانند، چون خودشان را قویتر میبینند. به نظر شما چطور شد که ساختار سیاسی در جهان اسلام از فلسفۀ اسلامی فاصله گرفت؟
رمضانی: استدلالهای مختلف از زوایای مختلف قابل بررسی است. باید عوامل خاص و زوایای تاریخی و اجتماعی را در نظر گرفت. غیر از یک دوره ۴-۵ساله که حکومت علوی شکل گرفت یا جَسته و گریخته در حکومتهایی مثل آل بویه که در گوشه و کنار کشور ما شکل گرفتند، در عمده تاریخ و در دنیای اسلام هم بحث حکمرانی غالباً و اکثرا به دست غیر شیعیان بوده است. به علل کلامی که در اعتقادات اکثریت مسلمانان و برادران اهل تسنن ما وجود دارد نگاه مثبتی را نسبت به فلسفه مشاهده نمیکنید. بلکه بیشتر نگاههای نقلی و ظاهری و ظاهرگرایی و رویکردهای اهل حدیثی است. با مناقشاتی که در گسترۀ احادیث وجود دارد و همچنی
ن نگاههای کم عمق که نسبت به خود قرآن کریم بوده طبیعتاً این طور نبوده که حکومت را به شکل عقلی متصل به دین بکنند. در همین مقدار که خود حاکم مسلمان باشد و با هر سَبکی مثل غلبه و کودتا سر کار آمدهاند به صرف این که مسلمان بودند به عنوان خلیفههای اسلامی شناخته شده و مورد تبعیت قرار میگرفتند. شاید هنوز هم همین رویه در دنیای اسلام وجود دارد. متأسفانه در دنیای اهل سنت فلسفه خیلی کم بنیه و در بعضی موارد مورد حذف قرار گرفته و چیزی از آن باقی نمانده است. در دنیای شیعه هم که عرض کردیم، وجود داشته ولی شیعیان قدرت حاکمیت را نداشتهاند. چون اقلیت بودند توان اجرای این اندیشه را نداشتند. مطلبی را که میخاهم عرض کنم حتماً عزیزان بعداً خواهند دید و اگر جای نقد داشته باشد حتماً نقد خواهند کرد و بنده بهره خواهم برد. این گونه عرض میکنم ما در دنیای شیعه تفکر امامت را به شکل اعتقادی و کلامی ادامۀ نبوت میدانستیم و میدانیم. میتوان گفت در زمان غیبت هم حاکمیت طبق راهنمایی اصول قرآن کریم و احادیث معتبره که در این زمینه وجود دارد، به شکل اعتقادی به فقهای عادل با شرایطی که در جای خودش ذکر شده تعلق پیدا میکند. اما با کمی احتیاط عرض میکنم فقه ما در زمینۀ حکومت هم از مقتضیات زمان خودش که همان حاکمیت اهل سنت بوده تأثیر پذیرفته است. چطور؟ چون ولایت فقیه را عمدتاً در ابواب فقهی محدود میکردند. شما میدانید که اختلاف بر سر این است که آیا امامت جزء اصول دین است یا فروع دین؟ البته موضع شیعه کاملاً روشن است. همه پاسخشان این است که طبق راهنمایی خود قرآن و پیامبر اسلام، امامت جزء اصول دین است. یعنی امام توسط خداوند تعیین میشود. از انسانها تبعیت از امام و نه تعیین امام انتظار میرود. ولی اهل سنت تعیین جانشین پیامبر را یک امر عرفی و بشری به حساب آورده اند که ادعا می شود توسط مردم اتفاق میافتد. اگر این کار توسط مردم اتفاق بیفتد مشروعیت و قدرتش را از مردم میگیرد. طبیعتاً بخش پیوستگی با مبانی دینی اگر ظواهر شریعت هم با عمق تفکر اسلامی و اعتقادی رعایت شود اهمیت خودش را از دست میدهد. هنری که حضرت امام رحمهالله علیه داشتند این بود که بحث حکومت و ولایت را از حوزۀ فقه به حوزۀ کلام منتقل کردند. این را به عنوان یک بحث اعتقادی دنبال میکردند. گرچه بحث اعتقادی و کلامی پیامدهای فقهی و عملی هم حتماً به دنبال دارد. ولی کلاً این که فقاهت ولایتش به امور حسبه و اعتبار و اموال مجهولالمالک و این جور مسائل محدود شود فراتر رفته و ادامۀ امامت به عنوان ولایت فقیه و فقیه جامع الشرایط و تمام مسائلی که در فقه گفته شده و در قانون اساسی ما هم منعکس شده است. این هنری بود که انجام شد. همانطور که عرض کردیم لازمۀ ادامه این راه این است که ساختارهای حکومت و قوانینی که در این حکومت باید از آن استفاده شود، برای اینها نیاز به علومی مثل سیاست، حقوق، اقتصاد، مدیریت، جامعهشناسی، روانشناسی و سایر علوم داریم. حداقل در حوزۀ علوم انسانی! طبیعتاً در حوزههای نرمافزاری سایر علوم هم به کار خواهند آمد. ادامۀ انقلاب ما باید این میبود که روی مباحثی مثل اقتصاد اسلامی به طور عمقی و به شکل بر آمدن فلسفههای مضاف که عرض شد و استخراج مبانی انسان شناختی، هستی شناختی، معرفت شناختی، ارزش شناختی وغیره از دل معارف اسلامی خودمان و نظریهپردازیهایی که با این مبانی تطابق داشته باشد حکمرانی را سامان میدادیم تا انقلاب ما کامل شود. یعنی ما تغییر نظام را از سلطنتی و پادشاهی به جمهوری اسلامی انجام دادیم. کلیات را اصلاح کردیم ولی در نرمافزارهای حاکمیتی که توسط علوم مختلف انسانی و گرایش با رشتههای علوم انسانی در دنیا سامان داده میشود، کار جامعی انجام ندادیم. به همین خاطر کاستیهای فراوانی داریم. آنچه حاصل ناسازگاری بسیاری از دستاوردهای علوم انسانی غربی با مبانی اسلامی است به اسم حکومت اسلامی نوشته میشود. شاید بتوان گفت این مطالبات به حق در مردم ما شکل میگیرد که اکنون که بیش از چهل سال از انقلاب میگذرد ما اثری از اقتصاد اسلامی نمیبینیم.
فرهنگ اسلامی: نکتهای به ذهن می رسد و آن این است که مسئلۀ خلافت در اهل سنت به معنی بازگشت حکومت به مردم نیست. مردم از ابتدا در امر خلافت هیچ نقشی نداشتند. بلکه از ابتدا این جور تبیین شد. چون قریش از قبل مرجع قبایل عرب بود تداوم حکومت قریش را به انصار تحمیل کردند. برای این که این حرکت نسبت به اسلام جنبۀ ارتجاعی داشته باشد بر قریش منهای بنی هاشم تأکید کردند. بعد در زمان بنیعباس گفتند بنیهاشم منهای اهل بیت پیغمبر! یعنی دقیقاً از ابتدا ،نظام خلافت یک رویکرد غیر مردمی داشته است. اگر بخواهیم به عنوان ضد مردمی بگوئیم میتوانیم بگوییم از ابتدا یک رویکرد غیرمردمی داشته است. به مردم تحمیل شده است. به همین دلیل شما میبینید بعد از رحلت پیغمبر هیچ یک از انصار به قدرت نمیرسند. سه نفر اول خلفای راشدین از قریش هستند. بنی امیه و بنی عباس از قریش هستند. در حالی که اکثریت مردم مدینه از انصار بودند. اساساً از ابتدا حکومت خلافت نه جنبۀ مردمی داشته و نه مردم در پیدایش آن دخالتی داشتند. بلکه یک جور پادشاهی و رجعت و ارتجاع و برگشت به نظام پادشاهی بوده است. این است که شما ثمرۀ نهایی نظام خلافت را در نظام خلافت عربستان سعودی میبینید که مردم حق اظهار نظر در هیچ زمینهای را ندارند. حرف پادشاه حرف اول و آخر است. کسی حق ندارد بالای حرف پادشاه حرفی بزند. هر چیز که پادشاه گفت باید عمل شود. مخصوصاً با رویکردی که فقه حنبلی دارد این قضیه تشدید شده است. برعکس در تشیع میبینیم پایۀ حکومت مردم هستند. اتفاقا چیزی که گفته میشود که تشیع انتصابی ولی تسنن جنبۀ مردمی و اجتماعی دارد کاملاً بر عکس است. در تسنن مردم باید از حاکم تبعیت کنند. و در قرائت حنبلی آن ولو این حاکم فاسق و فاجر باشد. در تشیع مردم مختارند ولی تکلیف شرعی ایشان این است که امام زمان خودشان را کشف کرده، از او تبعیت کنند. مردم به وسیلۀ تبعیت از امام و حول محوریت رهبری امام در مسیر سیر الیالله قدرت را به کار بگیرند. بعد میبینیم در جمهوری اسلامی همینطور شد. مردم هستند که امام خمینی را به قدرت میرسانند. این مردم هستند که هر جا نظام جمهوری اسلامی به خطر میافتد به صحنه میآیند و سعی میکنند از آن دفاع کنند. بنابراین نظام امامت، نظام متکی به مردم و ارادۀ مردم است. نظام خلافت، نظام مقابله با ارادۀ مردم است و این دو نظام ماهیتاً با هم متفاوتند. به آن صحبت اولیه گردم. شاید علت این که در جهان اسلام فلسفۀ محض به فلسفۀ مضاف و فلسفۀ مضاف به سیاستگذاریهای عمومی و سبک زندگی اسلامی تبدیل نشد همین است که از ابتدا نظام امامت که در زمان پیغمبر وجود داشت بعد از رحلت پیغمبر کنار گذاشته شد. نظام جدیدی به نام خلافت ابداع و منتهی به سلطنت شد. نظر شما چیست؟
رمضانی: عرض بنده منافاتی با فرمایشات حضرتعالی نداشت. منتها زاویۀ بحث مقداری متفاوت بود. عرض بنده در توجیه موضع و آثار کلامی اهل سنت بود. یعنی اول همانطور که فرمودید بر اساس ظواهر و اقوال افراد اتفاق افتاد و جهتدهی شد و خلیفههای خاصی بر سر کار آمدند. بعد مُتکلِمان و دانشمندان اعتقادیشان اینها را تئوریزه کردند. در کتابهای کلامی اینها که نگاه میکنید این گونه برداشت میشود که امامت را آنها از فروع دین میدانند. در حالیکه شیعیان امامت را از اصول دین میدانند که تا اینجا کاملاً مطلب درستی است. اگر امامت از فروع دین هم باشد مثل نماز و روزه و حج و جهاد و خُمس و این جور چیزها که جزء واجبات عمل کردنی افراد است تبعیّت از امام هم جزء تکالیف مسلمین میشود. حالا این که در عمل مسلمانها اجازه پیدا نمیکنند که حتی طبق همین تئوری عمل نشده خودشان تعیین بکنند و عدۀ خاصی جمع میشوند و به نیابت از اینها به عنوان اهل عقد این کار را انجام میدهند، آن انحراف عملی در جای خودش هنوز ادامه دارد. ولی در مقام ادعا و چیزی که در کتابها نوشته میشود همان است که خدمت حضرتعالی عرض کردم. اگر بنده درست فهمیده باشم. در شیعه هم همانطور که فرمودید بله، امام از جانب خدا تعیین میشود. ولی تا مردم حضور پیدا نکنندحکومت امام شکل نمی گیرد. در کلام مولا هست که لولا حضورٌحاضر و قیامٌ حجه. و مطالب دیگری که میفرمایند. قبل از این که خلییفۀ سوم به خانه امام بیاید و تجمع کنند که میفرمایند تجمع به حدی بود که ترسیدم حسنین زیر دست و پا بروند، امام بودند ولی تا مردم نیامده بودند و بیعت و تبعیت خودشان را اعلام نکرده بودند، حکومتی شکل نگرفته بود. بنابر این نقش مردم که میفرمایید تا امروز و بعد از انقلاب اسلامی هم همینطور است.
فرهنگ اسلامی: استاد این نصبی که شما میفرمایید خداوند امام را نصب میکند، غیر از آن مفهوم نصبی است که ما در زندگی اجتماعی درک میکنیم. نصب الهی حکیمانه است. امام چون پیشتاز راه خداست، خدا به ما دستور داده که در راه او از امام پیروی کنیم. این طور نیست که افراد متعددی وجود داشته باشند که اگر نصب الهی بر هرکدام تحقق پیدا کند ایشان امام میشوند. ولو این که شایستگی لازم را نداشته باشند. البته من میدانم که منظور شما هم دقیقاً همین بود. میخواهم بگویم نظام امامت در تشیع یا اسلام ناب محمدی یک نظام کاملاً معقول و خِردپذیر است. نه تنها خردپذیر که خرد پسند است. نه تنها خرد پسند بلکه خرد را شیفتۀ خودش میکند. وقتی آدم مبانی حکیمانۀ این نظام را میبیند شیفتهاش میشود. ولی تبلیغاتی وجود دارد که سعی میشود قضیه وارونه جلوه کند کهانگار مردم در نظام امامت نقشآفرین نیستند و در نظام خلافت نقش داشتهاند. در حالی که مردم در نظام خلافت کوچکترین نقشی نداشتند. به تعبیر قدیمی ها ،اهل حل و عقد و به تعبیر جدید نخبگان قدرت تصمیمگیری کردهاند. ما نتیجه میگیریم که باید این حلقات به هم وصل شود. فلسفۀ محض اسلامی به فلسفههای مضاف وصل شود. فلسفههای مضاف به سیاستگذاریهای عمومی وصل شود. سیاستگذاریهای عمومی ، سَبک زندگی اسلامی را بسازد. در غرب هم میبینیم جان مایۀ فلسفۀ غرب اصالت طبیعت و قدرت و لذت است. همین به سیاستگذاریهای عمومی تبدیل شده و همان به سَبک زندگیهای غربی تبدیل شده است. آیا غیر از این است؟
رمضانی: حتماً همینطور است که میفرمایید. فرمایشاتی که شما در مورد امامت فرمودید همینطور است. امام از جانب خداوند باید نصب شود. چون امام باید معصوم باشد و عصمت را کسی جز خداوند نمیداند. امام معصوم هست که وما یَنطق عَنِالهَوی. مانند پیامبر که معصوم است. عدم مراجعۀ مردم مساوی با عدم شکلگیری حاکمیت اسلامی است که کاملاً تعریف شده است. در زمان غیبت هم نصب عام و موضوعیت مردم به طور ۱۰۰درصد است. ولی همانطور که فرمودید عملاً در جوامع غیر شیعی حکومتهای سکولار هستند که یا به اسم حاکمیتهای اسلامی به شکل پادشاهی، عشیرهای، قومی و سلطنتی حاکم هستند. در این موضوع ما هیچ مناقشهای نداریم و کاملاً درست و صحیح فرمودید و بنده هم نظری غیر از این ندارم. این همان چیزی است که در قانون اساسی ما ثبت شده و بحمدالله مورد عمل هم قرار گرفته است. یعنی نگرش توحیدی خودمان کاملاً یک تفکر سیستماتیک دینی و نظاممند و کامل است و تجلی آن در مبانی علوم که فلسفههای مضاف است دیده میشود. بخشی از فلسفههای مضاف حداقل همین فلسفههای مربوط به علم هستند. از این طریق علومی که از مبانی اسلامی تأثیر پذیرفته و شکل و رنگ گرفته که اگر بخواهیم نامگذاری درستی بکنیم که البته سر اسم گذاری اصراری نداریم عناوینش را اقتصاد اسلامی، مدیریت اسلامی و سیاست اسلامی بگذاریم. بعد ساختارهای متناسب با اینها در حاکمیت شکل گرفته و تبدیل به سَبک زندگی، هنجارها، رسوم، آداب و رفتار بشود. باز با اشکالات و مسائل جدیدی که پیش میآید این چرخهی اصلاح و تکمیل صورت بگیرد. دائماً باید به شکل حکومت اسلامی را با نرمافزارهایی که علوم انسانی اسلامی هستند اداره کنیم. تا ابتدا و انتهای این که رفتار یک فرد مسلمان و جامعۀ اسلامی در طول ارادۀ تکوینی و چه ارادۀ تشریعی خداوند هماهنگ با هم قرار بگیرد. جامعۀ ایمانی با امنیت، آرامش، نگرش الهی، امید، عشق، اتکا به خداوند، پیروی از خداوند با عنصر اختیاری که خود مردم دارند و این نوع حاکمیت را پذیرفتهاند استقبال کردهاند. الآن هم اگر مردم اعتراضی دارند این است که چرا اسلام به طور کامل اجرا نمیشود. ولی مردم و همۀ ما منتظر هستیم که کاملاً در تمام شئون زندگی جریان و سریان پیدا کند و اگر اشکالی هم هست از این نیست که ما تمام شئون حکومتمان به شکل واقعی اسلامی شده و به بعضی معضلات نخوردیم. بر خلاف این است. اشکال اینجاست که ما نتوانستیم از طریق درست اسلام را در تمام شئون زندگیمان تسری دهیم که بتوانیم از برکات آن برخوردار شویم. متأسفانه ما از برکات اسلام بطور کامل برخوردار نشدیم. ولی از آن سمت هم عدهای سوءاستفاده کرده و به شکل مغالطه میگویند اسلام آمد و خودش را نشان داد. تشیع هم خودش را نشان داد. چهل سال است چنین و چنان شد. مشکلات خارجی و تحریمها را نادیده میگیرند. همه را تقصیر اسلام و تشیع و نوع حاکمیت اسلامی و ولایت فقیه میدانند. در حالی که داستان کاملاً به عکس است. ما باید مطالبۀ این را داشته باشیم که آنچه در دنیا به عنوان علم ایجاد میشود باید کاملاً به روز و سرآمد و مطلع باشیم. اما سَبک علمی و پارادایم علمی خودمان که همان علوم اسلامی است را حداقل در علوم انسانی گسترش دهیم. اینها در طول تاریخ اتفاق افتاده و خودش را در مقاطعی نشان داده است. ما باید مطالبهگر باشیم که این چرخه کامل شود. در انتها باز عرض میکنم که از دل فلسفۀ اسلامی فلسفههای مضاف و مبانی علوم استخراج بشود. از دل اینها نظریههای علمی اسلامی در حوزهها و رشتههای مختلف علوم انسانی استخراج شود وبه محک تجربه و عمل هم زده شود. تبدیل به سَبک زندگی و جزئیات مسائل فردی و جمعی ما بشود. باز نقد و بازخورد و بقیه مسائل وجود داشته باشد. انشاءالله با رویکرد و نگاه اسلامی که حاکمیت دارد یک نظام کاملاً پویا داشته باشیم. بعد از آن میتوانیم قضاوت کنیم آیا این نظام موفق بود یا نبود؟ الآن به نظرم قضاوت مقداری غیر منصفانه خواهد بود. شاید بخشی از گناه کوتاهی آن بر عهدۀ کسانی مثل بنده باشد که دانشجوی فلسفه هستم. بخشی از بزرگان حوزوی ما باید تلاش بیشتری میکردند. دانشگاههای ما باید تلاش بیشتری میکردند. برنامهریزان و حاکمان حوزههای علمی ما خیلی متنوع هستند. این را هم اشاره کنم که حدود سی رشته گرایش و موضوع در جهان هست که در موضوع نهاد علم و پیشرفت علم تأثیر گذارند. متأسفانه ما در کشور خودمان از بسیاری از این موارد غافل هستیم یا بسیار کم رنگ به اینها میپردازیم. اگر نیاز باشد باید در مجال دیگری به این موارد اشاره کنیم. متناسب با این هم باید در بخشهای دانشی خودمان بتوانیم این ابعاد را تغذیه کنیم. نه تنها فلسفۀ فلسفه و فلسفه فقه ضرورت دارد بلکه همانطور که فرمودید اصلاً فکر نباید فلسفۀ وجودی اینها را توجیه و ضرورت و جایگاه آن را مشخص کند. کارکردهایش را مشخص کند. در زمینۀ عرفان هم همین مشکل را داریم. در زمینهی فرهنگ هم همین مشکل را داریم. در زمینۀ فلسفۀ علوم اجتماعی کار آنچنان چشمگیری نداریم. کارهایی انجام شده ولی کافی نیست. میشود گفت شاید در همۀ زمینهها است. کما این که به شکلی خود آن بزرگی که فرموده بود چه کسانی با چشم باز رفتند و فلانیها عصا زنان جوری رفتند که نابینایان هم رسیدند. الآن بعضی از غربیها هم به این نتیجه رسیدهاند که کوتاه بیایند و انحصارگرایی و معرفت شناختی جلوههای تجربه هستند. در کارهای تحقیقاتی و حتی در پایاننامهها که حضرتعالی ید طولایی در این زمینه دارید به عناوینی مثل Mix متد و روشهای آمیخته اعتقاد دارند که به هر موضوعی خواستیم بپردازیم حتماً بُعد عملی و تجربی آن را ببینیم. اگر بُعد نقلی و بینه دارد ببینیم. اگر بُعد شهودی دارد حتماً همۀ این موارد را با همدیگر ببینیم. طبیعتاً اگر بخواهیم به هر موضوعی وارد شویم حتماً یک بُعد حِکمی و عقلی هم دارد که به همین عناوین میپردازد. در عناوینی مثل فلسفه فقه، فلسفه فیزیک، فلسفۀ عرفان، فلسفه ارزش، فلسفه فرهنگ و همۀ فلسفههایی که تا کنون عناوینی از آن مطرح شده یا مطرح نشده، حتماً باید بُعد عقلانی موضوع را که تعریف مفاهیم درون آن است را جدی بگیریم. مبانی علوم درون آن را جدی بگیریم. علاوه بر آن نقشهای تجربی و کارکردی عقلانی قضیه هم که با عنوان فلسفه با اضافه شدن به سایر عناوین فلسفههای مضاف شکل میگیرد مورد نیاز است و جزء کاستیهای حوزۀ فکری و آموزشی ما است که حتماً باید کسانی به این فکر بیفتند و برنامهریزی برای آن صورت بگیرد. این رشتهها تعریف شوند و انشاءالله اتفاقاتی بیفتد. در انتها این نکته را هم اشاره کنم که شاید ما به یک ذهنیت مشهور اما نادرست برسیم. برخی فکر میکنند همین تمدن مادی غربی با همین توفیقات مادی و دنیوی هم که داشته صرفاً حاصل علوم فنی و تکنولوژی نیست. بلکه تا حد زیادی حاصل پیشرفتهای حوزۀ فکری، فرهنگی، فلسفی و علوم انسانی است. متأسفانه شاید این بخش را تعمداً از کشورهای دیگر پنهان میکنند. حتی دانشجویان و کسانی که از کشورهایی مثل کشور ما به دنیای صنعتی غرب میروند، به عنوان موضوعهای فنی کاملاً تعلیم میگیرند، آموزش میدهند و حتی به کار میگیرند و مسئولیت میدهند. ولی در حوزههای برنامهریزی که واقعاً نرمافزار ادارۀ حکومت هستند جز کسانی که دستچین میکنند برای این که بعداً به حاکمیت برسانند به طور خاص به آنها آموزشهای مدیریتی میدهند ولی خیلی دیگر دایره را باز نمیکنند. ما خودمان باید اینجا دست به کار شویم. اگر بخواهیم پیشرفتی داشته باشیم علاوه بر این (که در حوزههای فنی مهندسی که بحمدالله پیشرفتهای خوبی هم داشتیم) در حوزههای علوم انسانی وبه ویژه با رویکرد و نگاه اسلامی باید پیشرفت داشته باشیم. تا بتوانیم بگوییم چشمانداز امید بخش و روشنتری خواهیم داشت. در آینده با سَبک اسلامی تمدنی را پایهگذاری کنیم که به خاطر استفاده از پرتو وحی و علم الهی، اهداف و غایات متعالی دارد. با پیشرفتهایی که در دنیای امروز هم مشاهده میکنیم بتوانیم بگوییم کسی که در این سبک زندگی است علاوه بر این که زندگی با آسایش و رفاهی دارد، ازنظر معنویت و سعادت و بُعد الهی هم نقصان نخواهد داشت. انشاءالله اگر این تعبیر را شعاری ندانیم دنیا و آخرتش توأمان آباد میشود. با رویکرد ترجیح آخرت بر دنیا که چون صد آید نود هم پیش ماست. اگر ما عاقبتاندیشی و معاداندیشی داشته باشیم به طور طبیعی در زندگی دنیا هم آسایش و آرامش خاص خودمان را خواهیم داشت.
فرهنگ اسلامی: استاد خیلی ممنون! از محضرتان استفاده کردیم.