زورق: بسم الله الرحمن الرحیم. در این جلسه، میخواهیم دربارۀ فرآیندِ بازگشت به خویش در جهان اسلام صحبت کنیم. این فرآیند در جهان اسلام به چه صورت شکل میگیرد؟ قبل از بحث بازگشت به خویش، این بحث مطرح است: مگر ما خویشتنِ خویش را گم کردهایم که حالا میخواهیم به آن برگردیم؟ مگر از آن جدا شدهایم که میخواهیم دوباره به آن رجوع کنیم؟ این یک بحث جدی است.
تا این جای بحث، در گذشته هم گفتوگو شدهاست. یکی از مؤثرترین صحبتها در این زمینه کنفرانس دکتر علی شریعتی در تالار فردوسی دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۱ است. مجموعۀ مباحث این کنفرانس، با مقالاتی از دکتر سید حسین نصر و شهید آیتالله مطهری، در نشریۀ شمارۀ یک دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران منتشر شد. آن سالها سپیدهدم بیداری اسلامی در ایران بود.
عنوان کنفرانسِ دکتر شریعتی «انسانِ بیخود» است؛ منظورش انسانی است که هویت خود را از دست دادهاست. او بحث خود را در مورد الیناسیون آغاز میکند، که آن را به «از خود بیگانگی» ترجمه کردهاست. شریعتی میگوید از خود بیگانگی فرآیندی است که از جامعه هویتزدایی کرده و هویتی جدید و جعلی برای آن تعریف میکند. از آن به بعد، انسان با آن هویت جعلی زندگی میکند و رفتاری از خود نشان میدهد که مطلوبِ کسانی است که او را از خود بیگانه کردهاند. دکتر شریعتی در تعریف الیناسیون اشارهای هم به فیلمِ عصر جدید دارد. در این فیلم، نشان داده شده که انسان چگونه به وسیلۀ ماشین از خود بیگانه میشود. این بحثی است که در زمینۀ تاریخ ادبیاتِ از خود بیگانگی در ایران وجود دارد.
آیا از خود بیگانگی، به عنوان یک فرآیند، فقط در کشورهای اسلامی پیاده شدهاست؟ به نظر من، این فرآیند هم در کشورهای اسلامی و هم در کشورهای مسیحی پیاده شدهاست و حوزۀ جغرافیایی اسلام و مسیحیت در اروپا و آسیا و آفریقا و حتی آمریکای لاتین را در بر میگیرد. یک ناخود در این بخش از جهان جایِ خود نشستهاست. در مورد چین، ژاپن، یا کُره بحثی ندارم (که توانستهاند با آنها این کار را بکنند یا نه)، ولی در کشورهای اسلامی و کشورهای مسیحیِ آفریقا و آمریکای لاتین این اتفاق افتادهاست.
در قارۀ آمریکا، تمام آثار تمدن آزتکها و اینکاها را از بین بردند و اصلاً یک تاریخ جدید در آنجا آفریدند. حضور مردم اصلی قارۀ آمریکا در این تاریخ جدید خیلی کمرنگ است-یعنی آمریکای قبل و بعد از کریستف کلمب شباهت اندکی با هم دارند. تلاش کردند انسانی که در قارۀ آمریکا زندگی میکند دنیا و اصل خویش را به شکل دیگری ببیند.
در قارۀ آفریقا هم همین کار را کردند، طوری که زبان بسیاری از کشورهای آفریقایی فرانسوی شد. هانتینگتون، وقتی میخواهد در جنگ تمدنها برای قارۀ آفریقا کانون فرهنگی تعریف کند، میگوید: «هستۀ اصلی فرهنگ و تمدن آفریقا فرانسه است»-در حالی که هیچ شباهتی بین فرانسه و فرهنگ مردم آفریقا وجود ندارد. در کشورهای مسیحی، بخش مسیحی تاریخ اروپا را تحت عنوان قرون وسطا سیاه اما بخش رومی تاریخ اروپا را برجسته کردند. بعداً گفتند: «تمدنی که ما آفریدیم ادامۀ همان تمدن روم است.» هرجا مسیحیت قویتر بود، الیناسیون شدیدتر اعمال شد: در شهر رُم، مظاهر و تصاویر و مجسمههای رومی را خیلی مرزشکن و هتاک روی در و دیوار خیابانها میبینید. هنر رنسانس هم بحث غمانگیز دیگری است.
در کشورهای اسلامی، تاریخ قبل از اسلام را در هر کشور برجسته کردند؛ مثلاً، در ایرانِ زمان رضاشاه، یک کانون پرورش فکری ایجاد کردند و در آن صریحاً گفتند: «ما باید کاری کنیم که ایرانیها احساسی را که نسبت به امامان شیعه دارند نسبت به پادشاهان قبل از اسلام پیدا کنند.» البته، تا حدودی هم موفق شدند. عبدالحسین زرینکوب (که اگر بخواهیم به ریشه و نژاد او توجه کنیم سیّد است، و اگر بخواهد به باستانگرایی و تاریخ هزارههای قبل بپردازد باید به ریشههای عربی خود برگردد) گفتهاست: «وقتی کتابِ دو قرن سکوت را مینوشتم، احساس میکردم هر چیز به قبل از اسلام مربوط است سفید و هرچه به بعد از اسلام مربوط است تاریک است»!
خودِ جریان روشنفکری که در ایران ایجاد کردند در حقیقت یک نوع جریان الیناسیون یا از خود بیگانگی بود. سیاوش کسرایی شاعر معروفی است و شعری در مورد آرش دارد که در زمانی که رادیو بغداد علیه شاه تبلیغات میکرد، این شعر را به عنوان یکی از سرودهای ملی-میهنی پخش میکرد. اگر آرش آدم پهلوانی بود، وقتی زه را کشید تا مرز ایران و توران را تعیین کند، باید زه پاره میشد یا کمان میشکست نه اینکه خودش جان دهد! این مرگ چیزی نیست که بتوان به آن افتخار کرد، ولی این افسانه را به یک اسطوره تبدیل و بعضی جاها میدان آرش درست کردهاند و مجسمهای هم با تیر و کمان گذاشتهاند. این همان ایجادِ ناخود به جای خود است.
مردم ما در خاطرات تاریخی خود قهرمانیهای حضرت علی(ع) و حضرت عباس را با آن شجاعتها داشتند. دشمن کسانی که واقعیت تاریخی داشتند را کنار میزند و افسانهای که مبنای آن مشخص نیست به جای آن مینشاند. خوشبختانه، با تداوم جریان تشیّع در ایران، ما کاملاً خودِ خودمان را گم نکردیم: خودآگاهی حداقل در بخشی از جامعه جریان پیدا کرد، و ناخود در بخش دیگری از جامعه (مخصوصاً، در قدرت حاکمه) قرار گرفت.
از اواسط قرن بیستم، ادبیات بازگشت به خود ایجاد شد. در آفرینش این ادبیات، هم روشنفکران مسلمان و هم روشنفکران مسیحی و هم بعضی از روشنفکران آمریکای لاتین و حتی آفریقا حضور داشتند. فرانتس فانون، طرفدار انقلابیهای الجزایر، کسی است که در مورد بازگشت به خویش حرف دارد. او در نامهای به دکتر شریعتی نوشتهاست که «رسالت شما این است که فرآیند خودآگاهی را در کشور خود به سرانجام برسانید.»
در ایران، نویسندگانی پیدا شدند که از خودآگاهی حمایت کردند؛ در جاهای دیگر هم کسانی پیدا شدند که گلایه میکردند که «چرا ما خودمان را گم کردهایم؟» نویسندهای به نام محمود رهبر نمایشنامهای با عنوان «در همین حوالی» نوشت. موضوع نمایشنامه این بود که در محلهای بوی بدی میآمد. عدهای به همین دلیل مهاجرت کردند. عدهای دیگر تلاش کردند این بوی بد را برطرف کنند، اما نشد و عادت کردند. آنقدر عادت کردند که اگر آن بو را نمیشنیدند، خیال میکردند بوی بد میآید-یعنی بوی بدی که فضای زندگی آنها را گرفته بود به شرایط طبیعی تبدیل شد.
بازگشت به خود یعنی بازگشت به هویتی که در یک فرآیند تاریخی برای مردمی ساخته شدهاست اما استعمار آن را کنار زده و یک هویت بدلی به جای آن نشاندهاست. منظور از فرآیند بازگشت به خویش این است که ما خود را از نو کشف کنیم. اما فرآیند چیست؟ فرآیند زنجیرهای است که در آن هر حلقه نتیجۀ حلقههای قبلی و زمینۀ حلقههای بعدی است. در جهان اسلام چه حلقاتی وجود داشتهاست؟ واقعیت این است که فرآیندهایی که در جهان اسلام به وجود آمده یکسان نیست.
فرآیندِ نفی ارتداد از امامت محمدی و آری به امامت محمدی از «نه» گفتنِ فاطمه(س) و علی(ع) آغاز شد و با «نه»ی بلند حسین(ع) در عاشورا به اوج خود رسید و از تمام حرکتهای تشیّع در تاریخ به گوش میرسد. آل بویه، سربداران، آلِ کیا، و صفویه از حلقاتِ بعدیِ «نه»ی فاطمی و علوی و حسینی هستند. بعد از آن ها نیز این فرآیند ادامه یافت.
در این فرآیند، هر حلقه نتیجۀ حلقۀ قبلی و زمینۀ حلقۀ بعدی است: اگر فاطمه(س) نباشد علی(ع) نیست، اگر علی(ع) نباشد حسنین؟عهما؟ و عاشورا نیستند، اگر عاشورا نباشد شهدای فخ نیستند، اگر شهدای فخ نباشند زیدیه در یمن و خراسان و جاهای دیگر پدیدار نمیشوند، اگر آنها نباشند سربداران هم معنا پیدا نمیکند، اگر سربداران نباشند آلِ کیا معنی ندارد، اگر آلِ کیا نباشد شاه اسماعیل نمیداند به کجا پناه ببرد و شاه اسماعیل صفوی هم معنا ندارد، اگر صفویه نباشد تشیّع در ایران نهادینه نمیشود، اگر تشیّع در ایران نهادینه نشود حوزۀ علمیۀ قم معنی پیدا نمیکند، و اگر حوزۀ علمیۀ قم نباشد امام خمینی(ره) به وجود نمیآید.
میبینید که هر حلقه نتیجۀ حلقۀ قبلی و زمینۀ حلقۀ بعدی است-مثل فرآیند تناسل، که ما نتیجۀ زندگی پدر و مادرمان و زمینۀ زندگی فرزندانمان هستیم. پس یک فرآیند در جهان اسلام وجود دارد که موجب پیدایش واقعیت آن است. فرآیند بازگشت به خویش در جهان تشیّع، اگر بهسلامتی سپری شود، باید به اسلام با قرائت پیامبر(ص) و علی(ع) برگردد.
اما بازگشت به خویش در اهل جماعت و اکثریت خاموش چه سرنوشتی پیدا میکند؟در جامعۀ اسلامی بعد از پیامبر(ص)، دو اقلیت و یک اکثریت داریم. یکی از اقلیتها معترض است و در طول تاریخ عدۀ آنها زیاد میشود. «إرتدّ النّاس بعد النّبیّ إلّا ثلاث أو أربع.» تنها سه-چهار نفر از مسیر امامت محمدی مرتد نشدند. جریان اعتراض به استحالۀ نظام در قرن اول هجری این اندازه ضعیف بود و بعد در طول زمان قوی شد که حالا به یک وضعیت باثبات رسیدهاست.
یک اقلیت هم داریم که در حقیقت پایهگذاران وضع ارتداد و استدراج در تاریخ اسلام هستند. این اقلیت از حلقۀ ابوسفیان شروع شد و پس از عبور از خلفای راشدین به بنیامیّه و بنیعباس و قاتلان حسین(ع) رسید. امروز، یک سر همین جریان در اروپای شمال غربی و سر دیگر آن در رژیمهای مرتجع عربی است. اتفاقی که به نامِ داعش در عراق و سوریه افتاد یک نوع فرآیند بازگشت به خویش بود، بازگشت به خویش در اقلیت مدافع سلطنت و مخالف امامت.
وقتی بهدقت نگاه کنیم، به حقیقت دردناکی پی میبریم: در حقیقت، داعش به سُنتها و شیوهها و رویههایی که در دوران خلافت رواج داشت برگشت: سُنت سیادت اشراف و اشرافیت عرب، ارعاب و تهدید و کشتار، و روشهای سرکوب که در عصر خلافت اموی و عباسی در دمشق و بغداد رواج داشت. آتش زدن آدمهای نامطلوب، بریدن سر ناراضیان، قربانی را نیمهجان کردن و روی پیکر لرزانش سفرۀ غذا گستردن، و… در عصر خلفا رایج بود. شیوۀ سلوک سیاسی خلافت بر این مدار استوار بود.
ماجرای حملۀ خالد بن ولید به قبیلهای که مالیات نمیدادند و گردن زدن تمام مردان قبیله به اتهام ارتداد به امید کشتن رئیس قبیله و همبستر شدن با همسر او در تاریخ مشهور است. جهاد نکاح فتوایی است که سیرۀ خالد را تداعی میکند. داعش بازگشت به خویشِ کسانی است که عصر خلافت اموی و عباسی را آرمان تاریخی خود به شمار میآورند. آنها در تجربۀ داعش به خویشتنِ اموی و عباسی خود بازگشتند.
فرآیند بازگشت به خویشْ اهل جماعت را را به سه عالم و محدّث مشهور که از محبّان اهلِ بیت؟عهم؟ بودند (ابوحنیفه، مالک بن انس، شافعی) ولی شیعیان را به علی بن ابیطالب که صادقترین و پیروترین و برجستهترین شیعۀ مذهب محمد(ص) بود میرساند.
بنابراین، سه فرآیند بازگشت به خویش در جهان اسلام وجود دارد: (الف) بازگشت به خویش در اهل سُنت و پیروان احمد بن حنبل، که آنها را به خلفا میرساند؛ (ب) بازگشت به خویش در میان اکثریت خاموش جهان اسلام (پیروان ابوحنیفه و مالک بن انس و شافعی)، که آنها را به فقهای بنیانگذار این سه مذهب میرساند؛ (ج) بازگشت به خویش در میان شیعیان، که آنها را به علی بن ابیطالب(ع) و اسلام ناب محمدی میرساند.
رویوران: موضوعی که آقای زورق مطرح کردند اهمیت زیادی دارد. من یادم هست که در زمان انقلاب، که خواندن کتابهای دکتر شریعتی خیلی رایج بود، کتابِ بازگشت به خویشتن را خواندم. البته الآن یادم نیست که آن موقع چگونه بود، ولی خاطرم هست که یکی از پایههای فکری بود. تصور میکنم اهمیت این بحث در آن است که در چند قرن اخیر پدیدهای به نام استعمار به وجود آمد. سلطه ابتدا نظامی بود، کمکم تسلط اقتصادی به وجود آمد، و برای استمرار این استعمار و بهرهکشی بحث تسلط فرهنگی مطرح شد و الگوی فرهنگی غربی به عنوان وجه اشتراک و استمرار مناسبات استعماری شکل گرفت.
به نظرم، بازگشت به خویش شاخص پویایی اجتماعی برای گریز از سلطۀ استعمار و شاخص رهایی از دام فرهنگی استعمار است؛ اهمیتش در این است که ابزاری در اختیار شما قرار میدهد که میتوانید بر اساس آن استقلال خود و کشور و جامعه را حفظ کنید.
الآن، استعمار و استفاده از تسلط فرهنگی به عنوان ابزار استمرار مناسبات استعماری پیچیده شدهاست. سینما وارد این فرآیند شده و دانشگاه و رسانه و ابزارهای مختلفِ تحلیلی در مدل غربی به کمک آمدهاند. میتوانید دهها عرصۀ جدید از علوم و ابزار را فهرست کنید که آنها در اختیار دارند و از همۀ آنها علیه کشورهای مختلف استفاده میکنند تا در حلقۀ استعمار غرب بمانند.
البته، در کنار استعمار و تلاش برای استمرار نظام استعماری با استفاده از تجارب فرهنگی، مدرنیته هم خودش داستانی دارد. تحولاتی که در نتیجۀ مدرنیته ایجاد شد فرهنگ جدیدی در کشورهای استعمارگر و استعمارزده ایجاد کرد. دولت استعمارگر میتواند از ابزار و فناوریهای جدید بیشتر استفاده کند، اما کشورهای استعمارزده کاملاً منفعل هستند. الآن، یکی از بزرگترین لوازم استعمار همین تلفن همراه است، که به یک ابزار ارتباط و پژوهش و یک منبع خبر تبدیل شدهاست. غرب، با داشتن حافظۀ جستوجوی جهانی، این مسئله را مدیریت میکند، اما کشورهای دیگر کاملاً منفعل هستند.
در استعمار، شفافیت هست و میبینید که چه اتفاقی در حال وقوع است: یک طرف سلطهگر است و سعی میکند بهرهکشی کند؛ اما در مدرنیته، مناسبات خیلی شفاف نیست و خیلی نمیتوان مناسبات طرف استعمارگر را-که دست بالا را دارد-کشف کرد چون همه تحت تأثیر آن قرار میگیرند.
نکتۀ دیگـرْ مسائل جامعهشناختی است. در جوامع قدیم، افرادی با عنوان حکیم، فرهیخته، ادیب، شاعر، یا طبیب طلایهداران پویایی اجتماعی و متولیان استقلال، عدالت، نشر فضیلت، و دوری از بهرهکشی بودند. آنان همواره برای جامعه اهمیت داشته و بر آن اثرگذار بودند. امروز، جامعۀ نخبگان خیلی تحت تأثیر مدرنیته و برنامهریزی غرب قرار دارند و گاهی ابزار دشمن میشوند؛ به جای اینکه بحث بازگشت به خویش را پی بگیرند یا پاسدار خویشتنِ فرهنگی و دینی باشند، به دنبال بیگانگی و رها شدن از بسیاری از پایههای فرهنگی هستند. بنابراین، این بحث در چارچوب استعمار و مدرنیته و تحول در جامعۀ نخبگان اجتماعی بسیار موضوعیت دارد.
آقای زورق امامت را به عنوان مهمترین بحث در زنجیرۀ اندیشه دینی مطرح کردهاند. به نظر من، اینجا دو مسئله هست: (۱) توحید و تسلیم در برابر خالق جهان، (۲) تسلیم در برابر فرستادههای او. ربوبیت، نبوّت، و امامت با هم در یک زنجیره قرار دارند. این زنجیره خویشتن دینی را در نگاه شیعه تعریف میکند.
متأسفانه، بعد از رحلت پیامبر(ص) دستکاری در این زنجیره شروع شد. آنها که اقتدارگرا بودند از ابزار قدرت استفاده کردند و به تحریف وحدانیت، نبوت، و امامت پرداختند و برای آن جایگزینهایی پدید آوردند. امروز، در جامعۀ عربستان این پرسش وجود دارد که «آیا مدرنیتهای که آقای محمد بن سلمان تبلیغ میکند دینی است؟ مشروع است یا نیست؟ تعارضی با اسلام دارد یا ندارد؟» این سؤال برای همه وجود دارد.
چند وقت پیش، تلویزیون سعودی یکی از افراد بالاترین نهاد دینی در عربستان (هیئت کبارُ العلماء) را دعوت کرده بود که به این پرسش پاسخ دهد. ایشان گفت: «یکی از مهمترین پایههای دینی ما پیروی از خلیفه و امیر است. اگر امیر ۲۴ساعته در تلویزیون جلوی چشم همه زنا کند، مشروب بخورد، و خلاف بسیاری از مسلّمات دین را انجام دهد، باز هم باید پیروی کرد و اعتراض کردن گناه بزرگی است»! یک وقت شما خودِ دین را اصل قرار میدهید، و یک وقت خلیفه را اصل قرار میدهید و همه چیز (از جمله، دین) را پای حکومت او قربانی میکنید. چیزی که الآن در جهان اسلام وجود دارد همین مسئله است که برای حفظ مناسبات استعماری، گاهی دین و گاهی فرهنگ تحت عناوین مزوّرانه دستکاری میشود.
آنچه عرض کردم یک نمونۀ حاضر در عربستان است. در منطقۀ عربی، حبیب بورقیبه را هم میبینیم. او به روزه و نماز اعتراض داشت و علیه آن تبلیغ میکرد و بهاصطلاحْ آنها را زیر سؤال میبرد و میگفت روزه با فرهنگ توسعه در تعارض است یا نماز وقت انسان را میگیرد. مسائلی از این قبیل به گونهای مطرح میشد که گویا علت اینکه ما عقب افتادهایم همین نماز و روزه است. بورقیبه، با این فرهنگش، در تونس چه گُلی به سر جهان اسلام زد؟ چه الگویی درست کرد؟ یک الگوی استبدادی داشت که در نهایت در برابر حرکت مردم سقوط کرد-بنعلی که جانشین او بود هم از تونس فرار کرد.
قذافی برای خودش کتاب سبز و فرهنگ خاصّی آورد. به قول خودش، یک مشارکت اجتماعی و حرکت شورایی ایجاد کرد و بر شورا زیاد تأکید داشت. او بسیاری از مفاهیم فرهنگی و دینی را زیر سؤال برد. در نهایت، با این کتاب سبز و فرهنگی که ایجاد کرد، هیچ ابزاری برای حفظ جامعه ایجاد نکرد. متأسفانه، نظام لیبی در مقابل حملۀ ناتو فروریخت و قذافی کشته شد. به هر حال، فرهنگ قذافی کشور لیبی را حفظ نکرد و نتوانست الگوی پیشرفت ایجاد کند. درگیری اجتماعی از سال ۲۰۱۱ م. تا الآن در لیبی ادامه دارد، و این کشور غرق در جنگ و خون شدهاست.
در شیخنشینهای خلیج فارس، نفت فراوانی صادر میشود و پول فراوانی به دست میآید، ولی این ثروت جز افزایش وابستگی هیچ تحولی ایجاد نمیکند. تولید نفت بالا میرود و درآمد ملی بیشتر میشود؛ اما غرب، با ابزارهای جدید و تحت عنوان سرمایهگذاری، این پولها را به چرخۀ اقتصاد غربی برمیگرداند.
گفته میشود دولت الجزایر، قبل از وابستگی به فرانسه، دهها میلیارد دلار در بانکهای فرانسه داشت که معلوم نیست چه شد! در زمان قذافی، ۱۰۰ و خُردهای میلیاد دلار به عنوان ذخیرۀ ملی لیبی در بانکهای غربی بود. عراق هم همین وضعیت را داشت: گفته میشود ۱۷۰ میلیارد دلار در بانکهای داخل و خارج وجود داشت. صدام همۀ هدایایی که از زمان صفویه و نادرشاه به حرم حضرت علی(ع) آورده بودند را هم مصادره کرد و به کاخ ریاستجمهوری برد، اما بعد از سقوط صدام، آمریکاییها کلّ آنها را به آمریکا بردهاند. برخی شیعیان در آمریکا شکایت کردهاند که بخشی از چیزهایی که بردهاند متعلق به آستان مقدس امیرالمؤمنین در نجف است و باید برگردد. خیلی جالب است! اگر کسی نسبت به مسائل دینی حساسیت نداشت، همین هم تمام میشد-کما اینکه بقیۀ پولها و طلاهایی که بردند تمام شدهاست. (البته آمریکاییها قبول ندارند که کاخ ریاستجمهوری را غارت کرده و چیزی از آنجا به آمریکا بردهاند.)
خلاصه، میخواهم بگویم روندهای سیاسی که همه به گونهای در بیگانگی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، و دینی نقش داشتند یک الگوی قابل قبول برای پیشرفت جامعه یا یک جریان فکری قابل دفاع ایجاد نکردند. خیلی خوب است که بتوانیم نوع کارکردیِ این پدیده را که الآن در منطقه مصداق پیدا کرده ریشهیابی کنیم.
اشعری: من تصور میکنم اینکه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بحثِ از خود بیگانگی و بازگشت به خویش را به صورت ترجمهای از اروپا وارد کشور کردیم و جاذبه هم داشت به دلیل شرایط آن روز بود. در فرهنگ اسلامی، این دو عبارت اصلاً معنا ندارد. ما بازگشت به خدا و از خدا بیگانگی داریم: «لا تَکونوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنساهُم اَنفُسَهُم.» از اول عالم خلقت همینطور بودهاست. مشکلات از لحظهای بر بشر نازل شد که خدا را فراموش کرد. طبیعت بشر اتصال به خداست. خداوند تعالی انسان را طوری خلق کرده که به خودِ او اتصال دارد. تا وقتی این اتصال باقی بماند، از همۀ ظرفیتهای الهی برخوردار میشود: «تَوَکَّلتُ عَلَی الله»-که عبارات دیگری نظیر آن هم هست. هرقدر انسان از خداوند دور شود، کیستیِ خود را فراموش میکند و طبیعتاً تحت تأثیر قدرتها، تبلیغات، زر، زور، و تزویرِ روز قرار میگیرد.
اگر قرار است این واژهها در جامعۀ جمهوری اسلامی تعریف شود، باید به قرآن و روایات برگردیم و درد و درمان بشر را از قرآن و روایات بگیریم. برای اینکه این تصور پییش نیاید که این حرفهایی که زده میشود انتزاعی است و در واقعیت بیرونی جوامع بشری اتفاقات دیگری میافتد، خداوند بر نسل ما منّت گذاشت و انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. این به ما نشان داد که هرجا خدا حاضر باشد، قدرت و عزت و همۀ خوبیهای دیگری که برای بشر متصوّر است به وجود میآید. شاید وظیفۀ اصلی کسانی که به اسلام اعتقاد دارند معرفی و پیاده کردن اسلام ناب در کلّ جامعۀ بشری است. من الآن بحث حکومت ندارم. حکومت نسبت به این نکتهای که عرض میکنم یک بحث تبَعی است.
در همین فلسطین، حکومت خودگردان بدون توجه به رسالت و تکلیف الهی سالها مذاکره میکرد. در آنجا اتفاقی افتاد و بزرگانی مثل سردار سلیمانی به میدان آمدند و تحولی به نفع جامعۀ فلسطینی پدید آوردند. طیّ ۱۱ روز، ساختار قدرت در اسرائیل یک ترَک جدی برداشت. «اِنَّ اَوهَنَ البُیوتِ لَبَیتُ العَنکَبوتِ.» شاید دلایلی داشت که فلسطینیها متوقف شدند؛ اگر فرصت داشتند و درگیری ادامه پیدا میکرد، به نظرم چیزی از اسرائیل باقی نمیماند، و وعدۀ مقام معظم رهبری که «۲۰ سال دیگر شما نیستید که بخواهید چیزی بگویید» خیلی زودتر به وقوع میپیوست. انقلاب اسلامی هم همینطور بود. اگر یادتان باشد، میگفتیم انقلاب اسلامی با نام خدا شروع شد. محور همۀ صحبتهای حضرت امام(ره) و مقام معظم رهبری همین است.
اگر جامعه قدرت و عزت و همۀ خوبیها را میخواهد، باید به خدا رو بیاورد. مشکل جامعۀ بشری، اعم از جامعۀ اروپا و آمریکا و کشورهای اسلامی، این است که از خدا غافل شدهاند. غفلت از خدا باعث شده که وقتی کوچکترین تلنگری به جامعه زده میشود خطر فروپاشی به وجود آید. این موضوع در همهجا مصداق دارد.
بنابراین، به نظرم میرسد نکتۀ اولیۀ بحث ما باید از خدا بیگانگی و در مقابل آن بازگشت به خدا باشد. اگر با این تحلیل پیش برویم، همۀ ماجراهایی که از اول عالم خلقت تا امروز در جامعۀ بشری اتفاق افتادهاست برای پیدا کردن راه حلهای نجات جامعۀ بشری قابل تبیین و تفسیر است.
کاظمزاده: من چند نکته را به عنوان تکمیل یا نقد عرض میکنم. از صحبتهای آقای زورق شروع میکنم، که گفتند چه کار کنیم که بازگشت به خود به بازگشت به ارتجاع تبدیل نشود تا از درون آن داعش و تکفیر بیرون بیاید. ایشان در بخش دوم صحبتهای خود به چراییِ عقبماندگی کشورهای اسلامی اشاره کردند و از پروژهای صحبت کردند که انگار فقط علیه کشورهای اسلامی طراحی شده و طیّ چند قرن گذشته بیوقفه ادامه پیدا کردهاست.
زورق: من، در کنار جهان اسلام، از آمریکای لاتین هم گفتم.
کاظمزاده: به نظرم بُعد دوم آن بسیار برجسته بود. میخواهم در اینجا به دو نکته اشاره کنم:
(۱) روند و هجمهای که به بیرون شروع شد پروژه بود یا پروسه یا ترکیبی از این دو؟
(۲) ظاهراً، مبدأ این هجمه را باید در تاریخ پیدایش دولتها بدانیم. دولتهایی که اکنون از آنها نام میبریم سیستمهای سیاسی هستند که چهار مؤلفۀ زمین، حکومت، ملت، و حاکمیت را با هم دارند. معاهدۀ وستفالی در نیمۀ دوم قرن هفدهم پایهگذاری شد. اتفاقات قبل از آن، که اساساً نظام دولت نداشتیم، چگونه قابل توجیه است؟
زورق: چگونه می توانیم بگوییم که دولت نداشتیم؟
کاظمزاده: به این شکل نبود؛ به صورت امپراتوری بود.
زورق: الآن هم امپراتوری است! خودشان میگویند امپریالیسم، که همان امپراتوری است. قرارداد وستفالی برای دینزدایی از اروپا بین حاکمان سکولار اروپا نوشته شد. هر ادعایی که اینها مطرح میکنند معلوم نیست که با واقعیت تاریخ هماهنگ باشد.
کاظمزاده: آن مؤلفهها قبل از امپراتوری هم بودهاست، اما امپراتوریها مرزهای ثابت و مشخص نداشتند. دولتها مرزهای مشخص دارند، اما مرزهای امپراتوریها باز و بسته میشد: وقتی قدرت داشتند حمله میکردند و سرزمین میگرفتند.
زورق: آیا آمریکا در همین قرن بیستم-و نه قرن شانزدهم-به سرزمینهای مختلف حمله نکردهاست؟
کاظمزاده: نه به صورتی که الحاق و توسعۀ سرزمینی داشته باشد. اتفاقاً، تفاوت بین امپراتوریهای قبلی و-به تعبیر شما-امپراتوریهای امروزی همین است که توسعۀ قبلیها توسعۀ سرزمینی بود، ولی الآن سرزمینی نیست و شیوههای جدیدی مانند امپراتوری رسانهای وجود دارد.
زورق: به طور مثال، حاکمان یمن دستنشاندگان ساسانیان بودند. خسروپرویز نامهای به حاکم یمن نوشت و گفت مردی را که ادعای پیامبری کرده دستگیر کند! مسئلۀ تحتالحمایگی همیشه بودهاست. قدرتی که ما را از خود بیگانه میکند تصویری را که ما باید از جهان و تاریخ داشته باشیم تعیین میکند.
کاظمزاده: شما دارید تاریخپژوهی انجام میدهید. از آن منظر، من چون تخصص ندارم وارد نمیشوم. حتماً صحبتهای جناب عالی از آن منظر قابل دفاع است. منتها از منظر تاریخ روابط بینالملل، نظام سرمایهداری حدود یک قرن قبل از تشکیل نظام دولتها به وجود آمد و از اواسط قرن شانزدهم رشد کرد و سوار موج نظام دولتها شد و همۀ جهان را درنوَردید.
زورق: یعنی هجمه تنها علیه کشورهای اسلامی نبود.
کاظمزاده: هجمه علیه هر نظامی غیر از سرمایهداری بود. با توجه به اینکه در آن مقطع بیشترِ نظامهای حاکم فئودالی بودند، اولین شکار نظام سرمایهداری بلعیدن نظامهای فئودالی و تبدیل آنها به نظامهای شبهِ سرمایهداری بود. این هجمه در ایران و خیلی کشورهای دیگر انجام شد. همین الآن هم ریشۀ بسیاری از جریانات در کشور ما به سیاست تکپایه کردن اقتصاد کشور و ایجاد اقتصاد نفتی و نابودی کشاورزی (از طریق آنچه «اصلاحات ارضی» نامیده شد) برمیگردد. در واقع، اصلاحات ارضی کودتای نظام سرمایهداری علیه نظام ارباب-رعیتی حاکم بود که مسائل خاصّ خودش را داشت.
هجمهای که میفرمایید فراگیر شد اولاً به کشورهای اسلامی محدود نبود و ثانیاً بخشی از آن حالت پروژه و بخش دیگر حالت پروسه داشت. چرا پروسه؟ به دلیل اینکه نظامهای سرمایهداری دوست دارند همهجا سرمایهداری باشد، اما خیلی از ملتها هم در انتخابهای خودشان به دنبال این نظام میروند. در همین کشور ما، بعد از مدتها، به جایی رسیدهایم که تقریباً همه چیز بر منطق نظام سرمایهداری افسارگسیخته رها شدهاست: مَسکن را رها میکنند تا قیمتها اوج بگیرد و این اوج گرفتن باعث جذب سرمایه شود؛ برق را رها میکنند که گران شود و سرمایه به سوی تولید برق برود. بعضی از مسئولان کشور ما این را میگویند و شاید تا حدّی اینگونه عمل هم میکنند.
نکتهای که در بحث شما بود این است که سرآغاز بدبختی کشورهای اسلامی هجمه و فشارهای خارجی بودهاست. دربارۀ توسعهیافتگی یا توسعهنیافتگی کشورها، بحثهای گستردهای مطرح و ادبیات بسیار غنیای تولید شدهاست. من همیشه در پی این بودم که منشأ توسعهنیافتگی در خارج است یا در داخل. آنها که ضدّ امپریالیسم بودند و دیدگاه چپ داشتند میگفتند منشأ در خارج است، اما برخی میگفتند منشأ در داخل است.
الآن در کشور ما مردم گرفتار قطع برق هستند. یقین بدانید فردا مشکل آب هم خواهیم داشت. آیا اینکه در ایران آب را با مصیبت تصفیه میکنند اما مقدار زیادی آب تصفیهشده از سیفون دستشویی به فاضلاب میرود را امپریالیسم به ما تحمیل کردهاست، یا خودمان نتوانستهایم انتخاب درستی در مصرف بهینه داشته باشیم؟ در کشور ما، تقریباً دو برابر استانداردهای جهانی از آبهای زیرزمینی برداشت میشود. این ذخایر طیّ سالهای طولانی انباشته شده و سالها طول میکشد که دوباره پُر شود. آیا اینکه طبق آمار مردم به شمال کشور مهاجرت میکنند را امپریالیسم تشویق کردهاست؟ امروز حتی واکسن کرونا در ایران عادلانه توزیع نمیشود. یکی از بستگان ما درگیر کرونا شده بود و برای بستری او در بیمارستان جا پیدا نمیشد! بیشترین آمار تلفات رانندگی در دنیا مربوط به ایران است. آیا امپریالیسم باعث عدم رعایت فرهنگ رانندگی و مشکلات بهداشتی شدهاست؟
البته، خارجیها در مواردی برخی از زیربناها را در ایران بد گذاشتهاند. مثلاً، اصلاحات ارضی اصلاً نیاز داخلی ایران نبود و کاملاً یک نیاز سرمایهداری بود. در کشور ما، که صدها سال به آن نظام عادت کرده بود، وقتی نخ تسبیح را باز کردند، فروپاشی ایجاد شد؛ هنوز هم بعد از چند دهه کشور دارد هزینۀ آن را میپردازد. درست است که در چنین مواردی نظام سرمایهداری پوست خربزهای را وسط انداخت که باعث لغزندگیهای متمادی شد، اما از طرف دیگر هزاران مشکل و چالش دیگر هم هست. عدم اولویتبندی دقیق و کلی و به هم خوردن نظامهای ارزشی یا بحث اپیدمی دروغ (که بهتازگی به آن پرداختیم) مصیبتهای جدیدی ایجاد کرده که اساساً به خارج ارتباط ندارد و منشأ آن داخلی است.
بنابراین، من تعبیر آقای اشعری را بیشتر قبول دارم، که اگر بازگشت به خدا مبنا بود ما خیلی از این مشکلات را نمیداشتیم. چرا بازگشت به خود ممکن است باعث مشکل شود؟ به خاطر اینکه در تعریف از خود مشکل هست. هر کس خود را طبق خواستهها و ارزشهای خودش تعریف میکند: وهابیها خود را یکجور تعریف میکنند، اِخوانیها یکجور، شیعیان یکجور، و همین مسئله باعث اختلاف و دعوای ۷۲ ملت میشود.
با این همه، تعابیری از اسلام هست که شاید خیلی هم سیاسی نشده و بسیار اثرگذار بودهاست. در تخصص من نیست که وارد جزئیات شوم؛ ولی در حدّ فهم خودم، تفسیری که مولانا، حافظ، و سعدی از اسلام ارائه کردهاند هنوز هم کاملاً جواب میدهد. چرا؟ به خاطر اینکه اینها اسلام را قالببندی نکردند و کلیّت اسلام را آنجور که بود منتقل کردند. هر فرقهای شعر مولانا را بخواند از آن لذت میبَرد؛ هر کس، چه شیعه و چه سُنی، کتابهای سعدی را بخواند لذت میبرد. به تعبیر من، بازگشت به خویش یعنی بازگشت به اسلام-که قاعدتاً، باید پاسخگوی همۀ شرایط آینده باشد. بازگشت به خویش بیشتر میتواند مشکلساز باشد. من، به جای آن، ساختنِ آینده را پیشنهاد میکنم.
رویوران: وقتی از بازگشت به خویشتن صحبت میکنیم، سؤال اول این است که «کدام خویشتن؟ خویشتنِ تاریخی؟ خویشتنِ دینی؟ خویشتنِ فرهنگی؟ خویشتنِ همگام و هماهنگ با مدرنیته و پذیرش تحولات جهانی؟» به نظرم، این سؤال مهمی است. هر جامعه باید اول خودِ بازگشت به خویشتن را تعریف کند.
دکتر شریعتی بازگشت به خویش را به عنوان بحث فرهنگی-دینی مطرح کردهاست. اگر با توجه به تحولات جهانی همین مبنا را قبول کنیم، شاید به همان چیزی برگردیم که آقای اشعری مطرح کردند. داستانهای قرآن دو بحث خداگرایی و از خدا بیگانگی را در جوامع مختلف مطرح میکند. چرا بسیاری از جوامع از خدا دور شدهاند؟ مجموعهای از مسائل در قرآن مطرح شدهاست، که یکی از آنها بحث تعصب است. خیلیها میگویند: «پدران ما اینگونه بودهاند و ما هم باید باشیم»؛ نسبت به سُنتها و حفظ وضع موجود تعصب دارند.
گاهی قرآن به عدم تعقل و ماندن در اسارت سُنتهای غلط اشاره میکند، گاهی به دنیا گرایی و فراموشی مرگ اشاره میکند، گاهی انحراف فکری را به عنوان مبنای از خدا بیگانگی مطرح میکند، و گاهی سُنتسازی حاکمان را مطرح میکند. فرعون میگوید: «من میخواهم شما را به جامعۀ مطلوب هدایت کنم. اینها دارند شما را منحرف میکنند»! مجموعهای از مسائل در قرآن مطرح شده که چرا انسان از خدا دور میشود.
نکتۀ مهم، به نظر من، این است که ما چگونه میتوانیم چارچوب فکری مطلوبی را بر اساس خدا-یگانگی عقلانی و انسانمحور تعریف کنیم. شما نمیتوانید مدرنیته را نفی کنید چون بخشی از رفاه و زندگی انسان به آن مربوط است. آیا خداگراییِ انسانمحور میتواند جامعۀ مطلوبی در دنیا ارائه دهد؟ به نظرم میتواند، چون بُعد انسانی آن به گونهای است که میتواند بقیۀ جوامع را جذب کند-همانطور که بحث امام زمان؟عج؟ با عدالت به عنوان یک موضوع انسانی مطرح شده که توان جذب جهانی پیدا میکند.
ما باید بیشتر در تعریفِ بازگشت به خویش و جامعۀ مطلوب اندیشه کنیم. خیلی دقیق نمیتوان گفت، ولی آن زمان که دکتر شریعتی این مسائل را مطرح میکرد، مدرنیته به شکل امروزی نبود. به قول تافلر، ما الآن در موج سوم مدرنیته هستیم. در موج سوم، تولید دانایی به حدّی بالاست که در مدت بسیار کوتاه تحولات عجیبی اتفاق میافتد. اینکه بتوانیم خداگرایی را در جهان امروزی با محور انسانی-که درگیر مدرنیته است-مطرح کنیم و معادلۀ جدیدی بسازیم کار بسیار بزرگی است.
زورق: صحبتهای خوبی مطرح شد. میدانیم که این صحبتها مقدمه است و همه داریم از هم یاد میگیریم. این یک جور تمرین اندیشهورزی است. در همۀ صحبتها، نکات قابل توجه وجود داشت.
بازگشت به خدا یک موضوع اعتقادی و به عقیدۀ ما علاج همۀ دردهای بشر است. البته، بازگشت به خدا با بازگشت به خویش تنافر ندارد اگر فطرت الهی انسان را به عنوان خویشتنِ او در نظر بگیریم. فرآیند بازگشت به خویش در عصر پُستمدرن یک فعل و انفعال اجتماعی است که الزاماً همیشه خوب یا بد نیست ولی پدیدهای است که هست و آن را باید به مسیر بازگشت به خویشتن الهی و فطرت الهی انسان هدایت کرد.