فرهنگ اسلامی: بسم الله الرحمن الرحیم احساس میشود فلسفۀ غرب تبدیل به سَبک زندگی انسان غربی شده است. یعنی اصالت دنیاگرایی، اصالت دنیا، اصالت لذت. آدم این را هم در نظام ارزشهای اجتماعی غرب میبیند. مثلاً چون جوانی، مظهر بهرهمندی از دنیا است اگر شما به یک خانم مسن اروپائی هم بگویید خانم ناراحت میشود. خوشش میآید به او دختر خانم بگویید. چون جوانی خیلی ارزش است. البته من به مصادیق کار ندارم. اصل قضیه این است که فلسفه در غرب تبدیل به سَبک زندگی شده است. این که چطوری و چرا شده یک بحث است. یک بحث هم در مورد خود ما است. چرا فلسفۀ ماکاملا تبدیل به سَبک زندگی نشده است. داوری شما در این زمینه چیست؟
حسینی: یک بخش از سؤال به این برمیگردد که ما چه تلقی از مفهوم فلسفه داریم. اگر مراد از فلسفۀ غرب سابقۀ تاریخی از یونان به این طرف باشد. گرچه قبل از یونان هم تمدنهایی که دارای حکمت و فلسفه بودند را میبینید. تمدنهای چین، ایران و هند جز تمدنهایی است که قبل از یونان دارای مبانی فلسفی زیاد عمیق و قوی بودند. حتی خیلی از اینها توحیدی بودند. خصوصاً در مورد تمدن ایرانی قبل از یونان بحث توحید و نشانههای توحید خیلی با استناد مورد بحث است. منتها وقتی در غرب صحبت از فلسفه میکنند از یونان شروع میکنند. فلسفۀ کلاسیک را از یونان شروع میکنند که ممکن است نادرست هم نباشد. فلسفه در یونان هم چندین دوره است. دورۀ اول را از طالس شروع میکنند. از سقراط و دورۀ سوفسطاییها و ارسطو و افلاطون در طبقه دوم بودند. طبقه سوم از مرگ ارسطو تا قرن دوم و سوم میلادی است که در اینجا فلسفه وارد مصر میشود. یعنی با تصرفات و فتوحاتی که اسکندر مقدونی داشته وارد حوزۀ اسکندرییه میشود. این دورۀ سوم است. این دورۀ انتقال است. بعضی از چیزهایی که شما فرمودید مثل اصالت لذت و اصالت دنیا را در دورۀ بعد از ارسطو میبینید. یعنی ریشههای آن مثلاً اپیکوریا است. حتی بعضی طرفداران فلسفه رواقی هستند. اینها بعد از ارسطو و قبل از افلاطون هستند. دورۀ چهارم را دورۀ نو افلاطونی میدانند. بالاخره فلسفه با سابقۀ یونان و مبانی عرفانی و با مسیحیت و آیینهای دیگر ایران باستان در هم ریختگی پیدا میکند. شخصیتهایی مثل افلوطین و پرفریوس خیلی مورد توجه فیلسوفان مسلمان قرار میگیرند. بعد از این تا به قرون ششم و هفتم میلادی نزدیک میشوی میبینی کلاً این سنت در غرب خاموش میشود. اولاً به دستور حاکمان آن وقت، یونان و اسکندریه و مصر جزء امپراطوری روم شرقی میشوند. به هر حال به دستور امپراطور وقت در قرن ششم که فکر میکنم سال ۵۹۲ باشد مدارس آتن و اسکندریه تعطیل میشوند. اتفاق عجیبی که در اینجا میافتد این است که این سنت به طور کامل به حوزۀ اسلام منتقل میشود. یعنی قلمرو اسلامی و به علاوه مدارس سریانی میراث دار این میشود. یعنی از آن طرف هم در امپراطوری روم شرقی مدارس سریانی زبان داریم. در ایران هم مدرسۀ چندی شاپور را داریم. به هر حال یکسری مدارس آنجا بودند که در قلمرو اسلامی قرار میگیرند. در واقع میتوان گفت کل سنت فلسفی به قلمرو اسلامی منتقل میشود. خلفای عباسی هم از جهاتی زرنگ بودند و اهداف و دغدغههایی داشتند. این را گرفتند. بیت الحکیم را نگاه میکنید تعداد زیادی از آثار هم مستقیم از یونانی به عربی ترجمه شد و هم غیر مستقیم از یونانی به سریانی و از سریانی به عربی ترجمه شد. البته زبانهای دیگری هم بوده است. یعنی زبان پهلوی به عربی، زبان سانسکریت به عربی و زبانهای دیگری با نشانههای دقیق در تاریخ آمده است. پس شرایطی آماده شد و سنت عقلانی در قلمرو اسلامی قرار گرفت. البته در آن زمان منازعات کلامی را هم میبینید.
بالاخره خوارج یک گروه کلامی بودند. یعنی بحثهای کلامی داشتند. فقط جنگهای سیاسی نبود. بعد ظهور معتزله که در دورۀ اسلامی خیلی مهم است. معمولاً وقتی اساتید ما تاریخ فلسفۀ اسلامی را میگویند از قرن سوم به بعد شروع میکنند و در مورد افرادی مثل کِندی صحبت میکنند. در صورتی که قبل از آن معتزله حضور داشتند. معتزله قدرت عقلگرایی کاملاً برآمده از زمینۀ اسلامی بودند. منظورم این است که همۀ اینها در بغداد جمع میشود و بعد از بغداد به ایران منتقل میشود. یعنی این سنت فلسفی قوی یونانی در قلمرو اسلامی قرار میگیرد. تأثیرات فرهنگ اسلامی و تلفیق آن با مبانی دینی این فلسفه را از فلسفهای که در دورۀ یونان بود متفاوت میکند. در اینجا است که توجه به مسائل انتزاعی بیشتر از یونان میشود. در واقع مسائل مربوط به زندگی و سَبک زندگی در متافیزیک ما جای خودش را از دست میدهد. در حالی که از ارسطو به این طرف اینها به فلسفههای انضمامی پرداختهاند. بعد به دوره اسلامی میرسد که مُفصل است. بعضیها تا ابن رشد این را ادامه میدهند. میگویند با ابن رشد که بازگشت به ارسطو است فلسفۀ اسلامی تمام میشود که حرف کاملاً نادرستی است. اگر مسیر آن را ادامه دهیم بعد از ابن رشد میآید تا به حکمت متعالی میرسد. قبل از آن هم فلسفۀ شیراز است. اتفاقی که در قرون ۱۰ و ۱۱ میلادی میافتد سنت یونانی که وارد حوزۀ اسلامی میشود دوباره به غرب منتقل میشود. یعنی تعداد زیادی از آثار عربی به لاتین ترجمه میشود. افرادی مثل آلبرت کبیر و توماس از فیلسوفان اسلامی متأثر شدند و این سنت به غرب منتقل شد. منتها در این انتقال به غرب همانطور که جلو میآید با رنسانس به یک فلسفۀ کاملاً یونانی تبدیل میشود. یعنی شما میبینید از رنسانس به این طرف سنت یونانی اسلامی که به غرب منتقل شد به دلیل تأثیر شگرف رنسانس است. چون رنسانس که انقلاب علم و صنعت نبوده است. انقلاب در فکر بود. انقلاب در توجه به انسان بود. انقلاب در هنر بود. تبدیل هنر آسمانی به هنر کاملاً زمینی بود. تبدیل ادبیات به ادبیات زمینی بود. تبدیل تعلیم و تربیت معنویت گرا به یک چیز زمینی بود. در اینجا فلسفه در غرب هم به این کمک کرد. بنابراین ریشۀ آن را هم باید در انتقال از حوزه اسلامی به حوزۀ غرب دید و هم رنسانس کمک کرد اینها وارد حوزۀ انضمامی شوند. بعد در حوزۀ اسلامی این اتفاق نیفتاد. شما میبینید از ملا صدرا به این طرف خود حکمت متعالیه با اشراق و شهود و معنویت همراه است. یعنی حکمت متعالیه سختیهای فلسفۀ ابنسینا و هم پیچیدگیهای عرفان ابنعربی را داشت. ملا صدرا و دیگران و حتی نو صدراییها خیلی مراغبت داشتند که با مقولههای دینی ناسازگاری نداشته باشد. حکمت پیچیدهای بود. متافیزیک بسیار سنگینی بود. البته مسئلهای که وجود دارد این است که بر خلاف فلسفۀ غرب، فلسفۀ اسلامی یک نگاه جامع است که درمکاتب مختلف میتوان راجع به این حرف زد. ولی حکمت متعالیه که میتوان گفت آخرین حلقه از فلسفۀ اسلامی به شمار میآید. هستیشناسی جمعی دارد. این هستیشناسی دو تکه نشد که ما بگوییم یک تکۀ آن معرفتشناسی شد و یک تکه هم متافیزیک هستیشناسی شد. بعد همین جوری زایش کرد. این یک نظام واحد بود. حتی ملا صدرا وقتی راجع به علم میخواهد صحبت کند این ایراد را به خودش میگیرد که علم چه ربطی به هستیشناسی دارد. شما میخواهی از مباحث حدودشناسی صحبت کنی و اینجا از معرفت صحبت میکنی. خودش جواب این را میدهد. میگوید : علم از عوارض وجود مطلق است، بنابراین شایسته است در فلسفۀ اولاً از آن صحبت شود. یعنی در عین حال انسجام آن به هم نخورد. اتفاقی که در غرب افتاد ابتدا معرفتشناسی و بعد انسانشناسی جدا شد. بعد فلسفههای جدیدی مثل اگزیستانسیالیسم یا پدیدارشناسی کمک کرد برای این که این فلسفه از آن متافیزیک سنتی خودش خارج شود. اینها ریشههایی است که شما میبینید. الآن فلسفۀ آنها کاملاً در عمل آشکارشده است. بعد ظهور گرایشهایی مثل پراگماتیزم مخصوصاً در انگلیسی زبانها در حوزۀ انگلوساکسون کمک کرد برای این که فلسفه در غرب کاملاً زمینی شود. البته ممکن است برای شما سخت باشد که مصادیق تأثیر گذاری فلسفۀ معاصر غرب در سَبک زندگی را به طور مستقیم بتوانید نشاند دهید. ولی این واقعیت است. چیزی که شما از فلسفه و زایش فلسفه میبینید واقعاً همینطور است. حتی حوزۀ فلسفۀ اخلاق در غرب رشد زیادی کرده است. یک فلسفهی اخلاق کاملاً منفک از الهیات و معنویات است. فلسفۀ اخلاقی است که حتی با الحاد هم سازگار است. البته تبیینهای مادی دارد. یعنی یکی از بهترین تفسیرهای اخلاق معاصر تفسیرهای تکاملی است. در تفسیرهای تکاملی شما هیچ نیازی به مبانی دینی و عرفانی ندارید. ولی برای نظام اخلاق عرفی و اجتماعی میتوانید مبنای فلسفی پیدا کنید.
فرهنگ اسلامی: همۀ ریشههایی که در مورد فلسفۀ غرب فرمودید درست است. به گونهای قدرت و سیاست همیشه در بالندگی فلسفهی غرب دخالت داشته است. همین که در مورد عباسیان فرمودید. بالاخره خلفای عباسی ترجیح میدادند مشغلۀ ذهنی روشنفکران و نخبگان جامعه اندیشه های یونانی باشد نه آنچه که امامان اسلام مطرح میفرمودند. مخصوصاً از زمان امام جعفر صادق تا زمان شهادت امام رضا بیشتر ترجیح میدادند مکاتب فلسفی یونانی باشد. بیشتر هم رویکرد آنها به فلسفۀ یونان بود. چون فلسفۀ یونان تحت تأثیر فضای سیاسی و اجتماعی روم است. روم هم یک نظام کاملاً اشرافی و طبقاتی است. اینها پاسخگوی نیاز خلفای عباسی است. همانطور که تبیین فرمودید فلسفه یونان بعد از جنگهای صلیبی به غرب برمیگردد. هربرت جورج ولز میگوید : آثار حکمای یونان باستان از زبان عربی به لاتین ترجمه شد. آیا این آثار به زبان لاتین در کشورهای اروپایی وجود نداشت؟ ما در دربار فردریک دوم ابن رشد را میبینیم. خود فردریک دوم به زبان عربی مسلط بوده است. این ریشه کاملاً صحیح است. الآن هم دولتهای غربی ترجیح میدهند از همین فلسفه حمایت کنند. منتها چیزی که عرض شد این است که همیشه در غرب یک راه شُسته و رُفته داشتهاند. همیشه رفتن در سراشیبی راحتتر از سر بالایی است. فلسفۀ امروز غرب مد نظر است. پوزیتیویسم و اصالت حس طوری که چیزی که تجربهپذیر نباشد را علم ندانند. این به بخشی از زندگی انسان غربی تبدیل شده است. سَبک زندگی انسان غربی تحت تأثیر این فکرقرار دارد. سؤال این است که اگر امروز واقعاً تمدن بزرگ اسلامی بخواهد شکل بگیرد و جانشین تمدن غربی شود بدون پیش زمینه امکانپذیر نیست. در این جا به شکلی باید فلسفه اسلامی به فلسفۀ مضاف تبدیل شود. فلسفۀ مضاف به سَبک زندگی تبدیل شود. اینراه تا چه اندازه هموار است؟ تا چه اندازه دغدغه این کار وجود دارد؟ تا چه اندازه اساتید فلسفۀ ما خودشان را در مقابل فلسفههای مضاف و سَبک زندگی مسئول میدانند؟ دقیقاً پرسش روی این بخش است.
حسینی: پوزیتیویسمهای منطقی بعد از چند دهه افول جدی کردند به طوری که در اواخر عمرشان از حرفهایشان برگشتند. منتها این تغییری نکرد. گرایشهای محدود پوزیتیویستهای منطقی به طبیعتگرایی تبدیل شد. البته این به صورت کلی است. چون وقتی آدم در جایی کلی صحبت میکند ممکن است بیدقتی هم باشد. ولی اگر به صورت کلی به غرب نگاه کنید فلسفۀ حاکم بر غرب چیزی است که ما به آن طبیعتگرایی میگوییم. یعنی طبیعتگرایی رقیب هرگونه نگاههای الهیات است. البته این نگاههای الهیاتی و خدا باورانه در غرب هم هست. ولی اینها جریان بسیار مغلوب هستند. جریان اقلیت هستند. ولی کسانی هستند. حتی در حوزۀ علم هستند. در زیستشناسی هستند. در فیزیک هستند. ولی اینها خیلی معدود هستند. اما چیزی که شما میبینید حاکم است در واقع نچرالیسم است. حالا این طبیعتگرایی را هم خودشان تقسیم بندی میکنند. ممکن است شما قائل به این باشید که من طبیعتگرای روش شناختی هستم. یعنی وقتی خواستم در طبیعت کاری انجام دهم، تبیین نظریه علمی بکنم یا دست به ساخت بزنم فقط با ابزار جسم و ماده سروکار دارم. اینجا از هیبنوتیزم و احضار ارواح نمیتوانم استفاده کنم. این که دانشمند پاکستانی میگفت قدرت جنها به قدری هست که ما میتوانیم از آن برای تولید بمب هستهای استفاده کنیم. این حرفها در طبیعتگرایی و روش شناختی کنار میرود. به لحاظ روششناختی هیچ راهی به جز کار کردن در طبیعت ندارم. منتها از این خیلی عبور کرده است. الآن وقتی صحبت از نچرالیسم میشود، یعنی هویتی غیر از هویتهای جسمانی وجود ندارد. تأثیر و تاثر که از آن به عنوان بسته های فیزیکی نام میبرند. حتی دیدگاهش این است که هرگونه تأثیر و تاثر در اجسام و هویتهای فیزیکی فقط از طریق فیزیکی امکانپذیر است. معنایش این است که اگر هویت غیر فیزیکی هم وجود داشته باشد نمیتواند برای هویت فیزیکی تأثیر گذار باشد. شما ببینید با چنین فلسفۀ جدیدی مواجه هستیم. بنابراین همه چیز به یک تبیین علمی تبدیل میشود. علم به معنای علم تجربی است. علم به معنای مشاهده و آزمایش باشد. آن وقت علوم انسانی و علوم اجتماعی و انسانی هم باید از این تبعیت کنند. یعنی آنها هم باید بتوانند برای خودشان گرایشهای کمیتی و محاسباتی درست کنند. الآن ما در شرق داریم به جای غرب صحبت میکنیم. شما به عنوان یک فرد غربی در غرب میبینید این گرایش فلسفی پیشرفت مورد نظر آنها را حاصل کرده است. میگویند فرض کنید علم حکایت از امور صادق هم نکند. ولی پیشرفت داشته است. یعنی نظریههای علمی جدید بهتر از نظریههای علمی قدیم هستند. دوم این که درساخت آن موفقتر هستیم. ما الآن با تبیینهای علمی که پیدا کردیم میتوانیم وسایلی بسازیم که چند دهۀ پیش یا در صد سال گذشته نمیتوانستیم بسازیم. این پیشرفت خودش عامل موفقیت حساب میشود. آدمی که در غرب زندگی میکند و متکفل نباشد و چه آن آدمی که متکفل است این عامل موفقیت را محصول نگاه طبیعتگرایانه میبیند. این نگاه طبیعتگرایانه برایش این را به وجود آورده است. رقیب آن خداباوری است. در خداباوری هم از این روشهای طبیعی استفاده میکنند. مگر دانشمندان مسلمان چکار میکردند؟ دانشمندان مسلمان چه آنها که مقداری از نظر اعتقادات حرفهای انتقادی راجع به معجزۀ پیامبر و اصل نبوت دارند تا کسانی مثل ابنسینا و دیگران که برای تطابق حرفهایشان با مبانی دینی مراقبت داشتند. کاری که آنها میکردند کار علم روی هویتهای فیزیکی بوده است. کار دیگری نمیکردند. ولی در عین حال یک نظام آسمانی داشتند. نگاهی داشتند که در عالم عقول و عالم افلاک خیلی مهم بوده است. منتها این به سَبک زندگی تبدیل نشده است. من فکر میکنم این به خاطر ظهور حکمت متعالیه بود، بهرغم همۀ ارزشهای متافیزیکی و معنویت گرا که داشت. اما از فلسفههای انضمامی به قول جنابعالی تحت عنوان فلسفۀ مضاف، دور شد. حکمای مکتب تهران را که نگاه میکنیم اینها همه نوصدرایی هستند. علامه طباطبایی هم در واقع شروعی داشتند. همان کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم بالاخره یک حرکت انقلابی در حوزۀ معرفتشناسی است. چیزی که ایشان راجع به ادراکات اعتباری دارد خیلی کمک کننده بود. زمینۀ مساعدی را ایجاد کرد. ولی قبل از مرحوم علامه طباطبایی تا ملا صدرا حکمای زیادی هستند. در این فاصله فقط در مکتب تهران از حدود هزار حکیم نام میبرند. یعنی فاصلۀ عجیب و غریب ناشناختهای است. کما این که قبل از آن هم که مکتب شیراز است در قرن هفتم تا دهم ناشناخته است. البته آنجا مقداری علوم ریاضیاتی هم وجود داشته است. اما حرفم این است که از حکمت متعالیه به این طرف بهرغم فواید هستیشناسی و متافیزیک مقداری هم از فلسفۀ به قول جنابعالی مضاف دور شد. حالا سؤال شما این است که الآن رسالت اساتید چیست؟ جواب این سؤال خیلی مأیوس کننده و شاید تأسفآور باشد. من خودم به عنوان یک معلم خیلی کوچک با بقیۀ همکاران و اساتید متأسفانه لای زنجیرۀ عجیب غریب فلسفۀ غرب هم برای این که عقب نمانند و هم برای این که از آنجا بتوانند سهمی داشته باشند گیر کردهایم. این به نحوی شده که گفته میشود شاید در دورۀ قبل از انقلاب از حکمای اسلامی و متون آنها به عنوان متون قابل برداشت و استخراج مسائل روز در انجمن فلسفه راحتتر پذیرفته میشد تا الآن در دانشگاهی به نام علامه طباطبایی که اگر بخواهید راجع به این مسائل صحبت کنید ممکن است مورد انتقاد قرار بگیرید. این اتفاق افتاده است. نه میتوان گفت حاکمان مقصرند و نه میتوان گفت استادان بیتقصیرند. این حرفها را نمیتوان گفت. اما چیزی که داریم میبینیم این است. این دور افتادگی از فلسفههای مضاف بخشی از آن فلسفۀ فلسفیتر و متافیزیکالتر هستند. متافیزیکالتر از علم یا متافیزیکالتر از ریاضی! بعضیها فلسفۀ مضاف به امور و فلسفه زندگی و معنای زندگی هستند. شاید برای شما جالب باشد، بیشترین ادعا نسبت به تولید ادبیات برای معنای زندگی ،شرقیها هستند. مخصوصاً ما ایرانیها که میراث دار سنت فلسفی غنی هستیم. همانطور که شما دقیق فرمودید تقابلی که بین حوزۀ بغداد و حوزۀ خراسان مطرح میکنند همین است. حوزۀ بغداد تحت تأثیر خلفای عباسی قرار دارند. البته تقابل با ائمه هم هست که بعضیها در این مورد تردید میکنند. میگویند اگر تقابل با ائمه بوده پس چرا ائمه فعالیت آنها را نهی نکردند؟ امام صادق همزمان در همان دوره بودهاند. ایشان مورد اذیت و آزار خلفای عباسی هم بودهاند. مثلاً از حضرت میخواستند به کوفه یا بغداد بروند. بالاخره آزار و اذیت میکردند. این که گفته میشود خلفای عباسی کاری به ائمه نداشتند شوخی بزرگی است. در شهادت تعداد زیادی از ائمه ، خلفای عباسی مستقیم درگیر بودند. حالا دیگر ما این قدر روشنفکر شدهایم که بعضی وقتها در اینها تردید میکنیم. ولی مسئلهای در کنار آن وجود دارد که ائمۀ ما مثلاً امام صادق و دو سه نفر از ائمۀ دیگر نقدی نسبت به تعالیم فلسفی نداشتند.
فرهنگ اسلامی: اصلاً نقدی به مطلق اندیشه نداشتند که شامل فلسفه هم میشده است.
حسینی: بله! همین را میخواهم عرض کنم. ولی در این که خلفای عباسی به دنبال احیای سنت یونانی بودند شکی نیست. ولی وقتی فلسفه وارد ایران میشود در حوزهی خراسان از این خاصیت خالی میشود. گرچه حلقۀ اول بعد از شاگردان کندی در بغداد درس خوانده بودند. بعد که حوزۀ فلسفه به ایران منتقل میشود کاملاً تقابل را میبینید. یعنی فلسفۀ یونانی در ایران کاملاً شرقی است. حکمت مشرقی است. ولی در بغداد کاملاً یونانی است. این تقابل از آنجا شروع شده است. خیلی دقیق است اگر بگوییم خلفای عباسی کار فلسفۀ بر مبنای غرب را انجام میدادند. این کاملاً درست است. لذا اینها روی ابن رشد حساسیت مثبت ویژه دارند. در صورتی که ما در مورد ابن رشد تأملات جدی داریم. چون ابن رشد هم با غزالی و هم با ابن سینا مخالف بود. ابن رشد میگفت فلسفه یعنی یونان و چیز دیگری غیر از یونان معنا ندارد. میگویند اینقدر ارسطو برای ابن رشد مهم بوده که اگر ارسطو الآن که روز است بگوید شب است جناب ابن رشد میگوید شب است. چون ارسطو فرموده است. بنابراین این تقابل واقعاً بوده است. ولی بهرغم این تقابل که فلسفۀ ما را مشرقی کرده است حتی تحلیلیترین فیلسوف ما که ابنسینا باشد حکیم مشرقی است. خودش نوشتهای تحت عنوان منطقالمشرقیون دارد که مشخص میشود ابنسینا یک حکیم یونانی صِرف نبوده است. عرضم این است با این ویژگی مثبتی که داریم شما باید نقاط مثبت را هم ببیند. نقطۀ ضعفی که در فلسفۀ اسلامی وجود داشت از حکمت متعالیه به این طرف است. شما تا قرن شش و هفت هجری قمری میبینید به دلیل این که فیلسوفان طبیعت گرا و دانشمند بودهاند برخوردشان با مسائل روز بیشتر بوده است. تا از حکمت متعالیه به این طرف. مسئلۀ دیگری هم که پیش آمد این است که منطق ارسطویی حاکم بر فلسفۀ اسلامی هیچ وقت جابجا نشد. حتی تا همین الآن و کارهای علامه طباطبایی! درصورتی که منطق در غرب جابجا شد. اینها از جابجایی توانستند استفاده کنند و ثمراتی بگیرند. به هر حال چیزی که جنابعالی میفرمایید درست است. این هم که فرمودید خیلی دقیق است. یعنی همۀ این آثار از عربی به لاتینی ترجمه شده است. اصلاً ورود فلسفه به قرون وسطا همان قرن دهم و یازدهم است. حتی میگویند نهضت ترجمه در دورۀ عباسیون مشابه این است که شما در قرون ده و یازده در اروپا به زبان لاتینی میبینید. اینقدر دورۀ تمدن اسلامی آنها شکوفا بوده است. اما چیزی که از حکمت متعالیه و حتی حکمتهای جایگزین اشراق و مَشاع میتوان انتظار داشت در واقع این تبدیل شدنش به فلسفۀ مضاف است. البته من هیچ وقت نقش حاکمان را نمیتوانم کمرنگ ببینم. بالاخره حاکمان هر وقت اراده کنند و حمایتهایی داشته باشند حتماً جهشی صورت میگیرد. من فکر میکنم دلیل گرفتاریهایی که در دو دهۀ اخیر برای کشور پیش آمد کسانی بودند که هم در اندیشه و هم در عمل غرب گرا بودند و این مسئله مورد حمایت حکومت قرار نگرفت. شما میبینید که حکومتها خیلی مؤثرند. همین خلفای عباسی اگر نبودند شاید این اتفاق نمیافتاد. بالاخره آنها پول گذاشتند. تعداد زیادی آدم جمع کردند تا توانستند آن فلسفه را جلو ببرند. البته خوشبختانه بعد به ایران منتقل شد و ایرانیها از دست آنها گرفتند. ولی این مسئله را هم نمیتوان نادیده گرفت. کمکاری اهل فن و مخصوصاً پیشداران فلسفۀ اسلامی را هم نمیتوان کنار گذاشت.
فرهنگ اسلامی: خیلی ممنون. استفاده کردیم.