من بودم و محسن مومنی و رضا امیرخانی و ناصر فیض و محمدحسین جعفریان فیض و جناب سبحانی و شهیدی مجری تلویزیون و ابوالقاسم طالبی صاحب قلاده های طلا و بهروز افخمی سازنده فیلم میرزاکوچک خان جنگلی و حاج آقا زائری و تعدادی دیگر از هنرمندان و صلح طلبان ایرانی و خارجی با هفت هشت خبرنگار جوان . و همه در قالب یک کاروان صلح طلب عازم سوریه ایم. اواخر فروردین سال ۱۳۹۳ شمسی است و ما همه در هتل هویزه جمع شده ایم و با دو اتوبوس عازم فرودگاه حضرت امام خمینی (ره) هستیم. بناست امشب با پرواز ماهان به دمشق برویم.
در لابی هتل جوانی برومند و ریش قهوه ای که انگار مترجم گروه است به کنارم می آید و می گوید: من پسر قلبی حسین کشمیری هستم. می گویم: ها قلبی حسین! من با پدرت رفیقم. او حالا کجاست؟ می گوید کشمیر. از اسمش می پرسم . می گوید روح الله هستم. روح الله رضوی. می گویم پدرت می گفت نام پسرم سرباز روح الله است. تو روح اللهی یا سرباز روح الله؟ می خندد و می گوید من سرباز روح الله ام.
پدر جان اسمیت را هم همان جا می بینم با لباس کشیشی و سنی حدود پنجاه و یکی دو سال. یک سیاه پوست هم در میان کاروان بود که بچه ها به او سلومون می گفتند و بعدها کاشف به عمل آمد که همان سلیمان خودمان است.
دو پاکستانی هم بودند که به زبان اردو حرف می زدند . گمان کردم از هندوستان اند. به اردو سلام و خوش و بشی کردیم. از بندر کراچی پاکستان آمده بودند و کارشان لابد همین صلح طلبی بود. یکی شان قد بلندی داشت و جوان تر می نمود و دیگری قدی کوتاه تر و سنی بیشتر با کت و شلوار و کراواتی که نشان می داد صلح طلب واقعی ست. خیلی زود با من رفیق شدند. آدم های خونگرمی بودند.
یک روحانی علوی با لباس مخصوص و کلاه مخصوص تر شامی و با هیکلی تنومندتر از بقیه در میان جمع حاضر بودت. نامش شیخ احمد است و از جماعت سوری های بندر لاذقیه است که شهری ست در شمال غربی دمشق و کنار دریای مدیترانه. از استرالیا آمده است. کلاه سفید مخصوصی دارد که وسطش یک کلاه قرمز تعبیه شده است. همراه ما از جماعت صلح طلبان خارجی عده ای دیگر هم هستند که بعدا همه شان را معرفی می کنم و جالب آن که عده ای هم از دیگر کشورها و از طریق بیروت خود را به ما می رسانند و در دمشق به ما ملحق می شوند.
به فرودگاه امام می رسیم. اولین بار است که بدون بلیت به یک سفر خارجی می روم. کارت پرواز را بعد از دقایقی به ما می دهند. نام هیچ یک از مسافران بر کارت پرواز نوشته نشده است. همه بلیت ها شکل هم است و نام همه ی مسافران یکی ست. به زبان انگلیسی نوشته اند: همراه! شکر خدا که شماره ی صندلی دارد و خیلی زود فهمیدیم که آن هم چندان جدی نیست. عوارض خروجی مان را هم خودمان دادیم. بعدها فهمیدیم که هزینه هتل و چای و خورد و خوراک مان هم با خودمان است.
***
تلفن زدم به مادرم. به مادرم نتوانسته ام بعضی وقتها راست بگویم. زمان جنگ می رفتم جنوب و می گفتم می رویم اردوی شمال. به پاکستان که می رفتم – همین دو سه ماه قبل- گفتم می روم هند. برای رفتن افغانستان لابد بهترین بهانه تاجیکستان بود. به مادرم گفتم دارم می روم دوبی. گفت چه خبر است آنجا؟ گفتم یک جشنواره ادبی است، راجع به سوریه. از شیخ کویت و شیخ عربستان و شیخ دوبی و من دعوت کرده اند و همه مان سخنرانی داریم ، منتها آنها در حمایت از تکفیری های سوریه حرف می زنند و من به نفع بشار اسد سخنرانی دارم. بنده ی خدا باور کرد و گفت: خدا به همراهت! فقط مواظب باش.
در میان جماعت خارجی کاروان ما پیرمردی قد بلند با قیافه اروپایی هم هست که بچه ها می گویند ایشان پدر جولیان آسانژ معروف است . همان جوانی که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده بود. پیرمرد کپی پیر شده ی آسانژ بود. دقیقا پدرش بود و او هم مثل پسرش کمی تا قسمتی سرش درد می کرد برای مبارزه با امریکایی ها.
به دست چپش دستبندی مسی بسته است . یاد هندوهای سیک یا همان سیک های هندو افتادم که دستبند مسی جزو لاینفک زندگی شان است. همچنان که شانه و همچنان که خنجر.
به فرودگاه دمشق نزدیک می شویم، مهماندار با سرعت می آید و کاور تمام پنجره ها را پایین می کشد . می گویند به خاطر امنیت بیشتر پرواز است. شیطنتم گل می کند و از زیر کاور به چراغ بال های هواپیما نگاه می کنم. می بینم خاموش است. هواپیما دقایقی بعد در تاریکی مطلق فرود می آید. یکی از مهماندارها به بچه ها گفته بود که قبلا اوضاع خیلی بدتر از این بود و حتی گاهی هواپیمای مسافربری با اسکورت هواپیمای جنگی فرود می آمد و قبلا حتی خبری از مهماندارهای زن هم نبود. هواپیما آرام در فضای تاریک فرودگاه دمشق فرود می آید.
در همان نور اندک فرودگاه، هواپیما خود را تا جلوی پاویون می کشاند. تعدادی استقبال کننده با پلاکارد مرحبا بکم و دسته گل و دوربین های فیلمبرداری به استقبال مان می آیند.
در سالن پاویون همه دور خانم ایرلندی برنده جایزه نوبل جمع شده اند . همان خانمی که یکی از بچه ها مدام می گفت درد و بلایش بخورد به جان برنده ی نوبل وطنی مان. مادر اگنس هم هست که از زنان فعال مسیحی در عرصه صلح طلبی است و خیلی از دوربین ها هم زوم شده اند روی چهره ی ایشان.
در طول نصف روز فقط پنج پرواز در مانیتور فرودگاه دمشق ثبت شده است که یکی دو پروازش هم تقریبا داخلی ست و بیشترشان می روند تا همین لاذقیه. در مانیتور هیچ اطلاعاتی از پرواز ما درج نشده است. فرودگاه تقریبا خلوت است ، چیزی شبیه فرودگاه های دورافتاده ی ایران خودمان.
**
چراغ های دمشق از دور دیده می شود. فکر می کنم این هشتمین سفر من به دمشق باشد. تقریبا خیابان ها و کوچه های دمشق را هم مثل خیابان های تهران و دوشنبه و دهلی خوب می شناسم. فرودگاه بیست کیلومتری با شهر فاصله دارد و این سالها در مسیر فرودگاه همیشه اتفاقات و درگیری هایی وجود داشته. سوار دو تا ون می شویم و ما را می برند به هتلی نسبتا شیک. یحتمل قبلا هم به این هتل آمده ام. نام قبلی اش مریدین بوده و بعد ترکها آن را خریده اند و حالا که بین دو کشور ارتباط قطع است سوری ها نامش را عوض کرده اند و گذاشته اند داما رز. خیلی زود می فهمیم که باید پول آب و چای و هتل مان را خودمان حساب کنیم. خدا را شکر که پول ون ها و سواری ها را نگرفتند. البته اینجوری خیلی بهتر است و به کسی بدهکار نیستیم. تمام تدارکات این سفر را موسسه ی غیر دولتی امت واحده تامین کرده و کلی هدایای مردمی از قبیل عروسک و دارو با خودمان آورده ایم.
حدود ساعت نه شب به هتل می رسیم. تقریبا خبری از پذیرایی و شام نیست. به طبقه نهم فراخوانده می شویم. جلسه ای ست با حضور تعدادی از نهادهای سوری و رییس هتل هم خوشامدی می گوید و مژده می دهد که تخفیف خوبی به گروه می دهد . مومنی می گوید قبلا اینجا هر اتاق را شبی چهارصد دلار اجاره می دادند. دوستان می گویند الان تقریبا نود در صد هتل های دمشق خالی اند و نه از زایران ایرانی خبری است و نه از جهانگردان خارجی. از قرار معلوم اتاق ها را به ما شبی ۵۰ دلار اجاره داده اند و ما برای هر نفر تقریبا شبی بیست و پنج دلار می پردازیم. تخفیف بسیار خوبی ست.
به ما خبر می دهند که فردا صبح عازم لاذقیه ایم. می پرسم با هواپیما؟ می گویند نه، زمینی می رویم. قبلا به لاذقیه رفته ام. حدود بیست سال پیش با مومنی در اتاق ۲۰۷ هتل در طبقه ی دوم جاگیر می شویم. اتاق جمع و جور و تمیزی ست. هر چند دقیقه صدای خمپاره و گلوله از دور به گوش می رسد. پنجره را باز می کنیم و هوای بهاری خود را پرت می کند به اتاق مان. بناست فردا به لاذقیه برویم . از طرطوس می گذریم. کنار دریای مدیترانه است و تقریبا در جایی در جنوب ترکیه. گفته اند که یک شب را در لاذقیه می مانیم و فردایش به شهر حمص رویم و غروبش به دمشق برمی گردیم.
در مسیر راه به یک جایی رسیدیم که عکس بزرگی از بشار اسد را بالای جایی زده بودند و نوشته بودند: الامبراتور دکتر بشار اسد. یک لحظه فکر کردم باید یک مقر دولتی باشد . کمی که دقت کردم دیدم یک سوپرمارکت است . شجاعت صاحبش ستودنی بود و نشان می داد بسیاری از مردم از دل و جان بشار را دوست دارند.
**
صبح بعد از صبحانه از هتل “دامارز” راه می افتیم. دو مینی بوس و چند سواری و یکی دو ماشین اسکورت بناست ما را از دمشق ببرند تا بندر لاذقیه در شمال سوریه. دیشب کارت ویزیتم را که به دو زبان فارسی و انگلیسی بود به او دادم و گویا همان دیشب مرا در اینترنت جستجو کرده و به اندکی از فراوان ارزش وجودی ادبی من پی برده و مدام می گوید وری گود وری گود. می خواهد مرا به بندر کراچی دعوت کند. می گویم من تازه کراچی بودم. یادش به خیر در کراچی همین چند ماه پیش برای شعرخوانی و سخنرانی دعوت شده بودیم و دو تا ماشین مسلح ما را اسکورت می کردند. امروز هم در سوریه همان دو ماشین اسکورت ادبی موجودند.
در مینی بوس ما یک ایرلندی شلوغ و یک صلح طلب بسیار تا بسیار واقعی وجود داشت. شب قبل هم دیدمش. داشت اتاق های مهمانان را تقسیم می کرد و خیلی هم داد و قال راه انداخته بود. فکر کردم کارمند هتل است و امروز دانستم که طرف اکتیویست یا همان فعال صلح است. از اسمش پرسیدم گفت مای نیم ایز دیکلن هیس. از بابی ساندز پرسیدیم که به قول سلمان هراتی او را خودکشی کرده بودند. می گفت بابی ساندز دوست صمیمی اش بوده، می گفت من و بابی هر دو متولد ۱۹۵۴ هستیم . هر چه جناب دیکلن هیس سر و صدا می کرد و شلوغ بود ، پدر ژولیان آسانژ آرام گوشه ای نشسته بود و در خودش فرو رفته بود.
از شهر کوچک جنگ زده ای گذشتیم که جنگ بدجوری روی آن سایه انداخته بود. به تمام معنی شهر ارواح بود. نامش را پرسیدیم گفتند شهر “ادرا ” است. نام ادرا را در اینترنت سرچ کردیم دیدیم از خبرهای کشتار عجیب و غریبی حکایت دارد. یک قلمش قتل عام هشتاد نفر از مردم اینجاست و قلم دیگرش کشته شدن ۶۳ نفر از جنگجویان مخالف دولت اسد.
**
قبل از رسیدن به یبرود از کنار معولا گذشتیم. قبلاً هم به معلولا رفته بودم. به کلیسای بسیار قدیمییی که در دل کوه کنده بودند و طبیعت زیبایی داشت. یکی از بچههای خبرنگار گروه هم مدام از سماقهای معلولا میگفت که من سعادت مکیدنش را پیدا نکرده بودم.
سعادت پیدا نشد تا دهکیلومتری به سمت چپ جاده و به سوی سلسله کوههای قلمون برویم و وارد معلولا شویم و سماق بمکیم. جاده را به سمت شمال سوریه ادامه دادیم. وارد نبک شدیم که شهرکی است زخمخورده از جنگ. پیش از نبک هم از روستایی گذشتیم که ساکنانش فقط خاکستر و سکوت بودند. در نبک تعداد اندکی ساکن بودند و انگار تازه داشت آرامش به منطقه بازمیگشت. اما کمی آنسوتر و یکی دو شهرک آنسوتر از یبرود بهخصوص در رنکوس که شهری مرزی با لبنان است، هنوز درگیری با شدت ادامه داشت و یکی از خبرنگارهای صداوسیما همین دیشب از رنکوس برگشته بود و داشت از شدت درگیری صحبت می کرد و اینکه در یک لحظه غافلگیر شده بود و داشت اسیر میشد که با زحمت خودش و دوربین و ماشین صداوسیما را از دل آتش بیرون کشیده بود. در مسیر راه وانتهای پر از وسایل خانه را میبینیم با مردمی که دارند برمیگردند به دیار مادریشان یبرود.
یادش به خیر حدود بیستسال پیش من و موسی بیدج آمده بودیم به دمشق و سری هم به یبرود زدیم برای دیدن شاعری بزرگ به نام خالدالبرادعی. پیرمردی با موی سفید که عشقش حکیم ابوالقاسم فردوسی بود و کتابی نوشته بود به نام “هفتشب با ابوالقاسم فردوسی” و همان سالها به سمینار شعری در ایران هم دعوتش کردیم و گفتگوی مفصلی هم با او داشتیم و شعری نیز از او چاپ کردیم به نام “عبدالله و خوابهایش.” آن روز حاکم عبدالله را در زندان اسیر کرده بود و بر او شلاق میزدند اما عبدالله همچنان میخندید. سرانجام عبدالله را بر دار کردند و باز عبدالله همچنان میخندید. سرانجام عبدالله با سلاح خندههایش بر آن سپاه غدار و زورگو پیروز شد، آن روز خالدالبرادعی ما را به کارگاه نجاریاش در همان یبرود برد و به کارگاهی که با پسرانش در آن جوراب میبافت و به باغی که در آن سیب کاشته بود و به خانهاش که زنش برایمان غذاهای متنوع عربی پخته بود و بیش از همه مزهی کبههای عربیاش تا هنوز به یادمان مانده است. حالا سالهاست خالدالبرادعی دنیا را ترک کرده است، اما فرزندان خالد هستند و عبدالله در شعرهای خالد هست و تا هنوز لابد دارد میخندد. این روزها بعد از سه سال مصیبت و درد، تازه یبرود آزاد شده است و ما با کاروانی از صلح و با کاروانی از خاطرات از کنار یبرود می گذریم.
**
در مینیبوس ما تعدادی از شخصیتهای داخلی مثل حاجآقا زائری و حاجآقا حسینی بُر (از روحانیون اهل سنت سیستان و بلوچستان) و تعدادی خبرنگار جوان و چند فقره فیض و جعفریان و امیرخانی و مومنی به همراه یکی دو فیلمساز مثل بهروز افخمی و ابوالقاسم طالبی موجودند و الیوم که من این حواشی را مینویسم، جمعه ۲۲ فروردین ماه، سال ۱۳۹۳ خورشیدی است.
خانمی آلمانی تقریبا با سنوسالی حدود شصت سال هم میان جماعت ماست. بچهها می گویند نامش خانم اوردیک رین هارد است. وی در یکی از روستاهای نزدیک دهلی مدرسه ای تاسیس کرده و بچههای فقیر و بیسرپرست هندی را جمع میکند و ضمن تدریس از راه نقاشی بچهها روی تختهاسکیت و فروش آن، هزینهی خودش و مدرسه و بچهها را تامین میکند. چهرهای و قامتی کاملاً مردانه دارد و برای رسیدن به ایران مجبور شده است حدود چهارهزار کیلومتر راه را با اتوبوس و قطار و پای پیاده طی کند و خود را به کاروان صلح برساند. بچهها میگویند این خانم هم در ایستگاه قطار تهران به مشهد با مشکل روبهرو شده است و انگار همان بلایی که سر سولومون سیاهپوست در فرودگاه امامخمینی تهران آمده بود بر سر این خانم در مشهد هم آمده و این یعنی که سفیدپوست و سیاه پوست هر دو در ایران بسیار تا بسیار محترماند!
پرسیدم که مشکل این خانم اوردیک مگر چه بوده؟ گفتند: «یحتمل فقیربودنش، و اینکه چرا یک خارجی در ایران سوار قطار شده است درصورتیکه هواپیما هم هست!» گفتم: «حق با برادران قطار است لابد.»
دوباره سلومون یا همان مشتزن سیاهپوست را میبینم. از او میپرسم متولد کجایی ؟ میگوید نیجریا. بچه ها می گویند سالهاست به استرالیا کوچ کرده و شده است مرید تماموقت کلیسای فادر اسمیت.
**
خبرگزاری فارس مصاحبه مادر اگنس را زده بود که راجع به فتوای حضرت آقا نظر داده بود و آن را پیش برنده صلح می دانست. راجع به ابن تیمیه هم حرفهای خوبی زده بود که نشان می داد این مادر اگنس جز رفتن به کلیسا و دعا کردن در کار کتاب خواندن هم هست و انصافا حرفهای خوبی هم زده بود. صحبت از آواره شدن مردم اینجا بود که یکی از خبرنگاران گفت من یک شهروند سوری را می شناسم که تمام زندگی و خانه و وسایلش را به ۲۵۰۰ دلار فروخته و فقط توانسته چند تا بلیت تهیه کند و خود و خانواده اش را از درون آتش بیرون بکشد. پرتویان که انگار قبلا با مادر اگنس مصاحبه ای هم کرده از شجاعت این زن مسیحی می گوید که در یک روستای محاصره شده به تنهایی وارد شده و تعدادی زیادی زن و کودک را از دل آتش بیرون آورده. خبرنگار دیگر از شجاعت پدر اسمیت یا همان کشیش سخن می گوید که از مدافعان فلسطین نیز بوده و چند بار هم یهودیان کلیسایش را به آتش کشیده اند. فادر اسمیت همان کشیشی ست که با سلومون مشت زنی می کنند و با سنی حدود پنجاه و چند سال بسیار زبر و زرنگ است و شنیدم که همین امروز گفته بود: تکفیری ها اگر مردند اسلحه را زمین بگذارند من با همین مشت حساب شان را می رسم. اما مسئله این است که تکفیری ها نه مردند و نه اسلحه را زمین می گذارند.
از پدر ژولیان همان جوانی ست که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده است و تا هنوز در سفارت اکوادر در لندن پناهنده است. می پرسم تا به حال چند بار به دیدن ژولیان در سفارت اکوادر رفته ای؟ می گوید چهار بار. از شغل خودش می پرسم ، می گوید در کار دیزاین ساختمان هستم.
می گویم چه چیز ایران برایت از همه جالب تر است؟ می گوید: عرفانش. حافظ … رومی و چند لحظه به فکر فرو می رود، انگار می خواهد نام دیگری را بگوید که از یادش رفته … می گویم خیام … می گوید یا یا… خایام خایام ….
**
در میان جماعت صلح طلب همراه ما جوانی به نام توبیاس هم هست که به همراه مادرش – گیل مالون- از استرالیا آمده است و بچه ها می گویند اینها هم جزو حزب ویکی لیکس استرالیا هستند. توبیاس مستندساز است و گیتارکی هم می زند و آوازکی هم می خواند هست . از همه جالب تر یک جماعت خبرنگار جوان ایرانی جوانی خوش برخورد به نام علی اکبر سیاح هم با ماست که اطلاعات خوبی هم از اعضای خارجی گروه دارد و بچه آبادان است و پدرش هم جانباز جنگ است و نشانی می دهد که با پدرم در فلان جا شما را دیدیم، مطابق معمول شرمنده این حافظه ی خراب شده ام. می گویم از طرف کجا آمده ای؟ می گوید اتحادیه امت واحده. می پرسم این اتحادیه دیگر چیست و کجاست؟ می گوید بابا تو چقدر از دنیا بی خبری؟ الان این سفر ما به همت همین اتحادیه انجام شده است. می گوید این یک N.G.O است که بعد جنگ تاسیس شده و فعالیت صلح طلبانه دارد. می گوید چند سال پیش گروهی که از ایران با کشتی آزادی به غزه رفتند هم کار همین اتحادیه بود. بچه ها می گویند از بین همه بچه های گروه فقط روح الله رضوی که یک کشمیری الاصل است و پاسپورت هندی دارد توانست به غزه برود و با پرچم جمهوری اسلامی ایران و عکس های امام و مقام معظم رهبری وارد غزه شد و پیام ایرانی ها را رساند. روح الله هنوز با ماست و هنوز دلش برای انقلاب می تپد و هنوز نامش همانطور که در شناسنامه اش نوشته شده ” سرباز روح الله “است.
در بین راه نزدیک شهر حمص در جایی توقف کردیم. تعدادی نیروهای مردمی با لباس های مخصوصی عکس های بشار اسد را در سمت راست و حافظ اسد را در سمت چپ و سیدحسن نصرالله را در وسط روی قلب شان چسبانده بودند. بعد از یکی دو ساعتی آمده بودیم پایین تا هوایی تازه کنیم اما ناگهان یکی از همراهان سوری ما که بعدها فهمیدم دکتر قلب است و از جماعت فلسطینی هاست با عجله فریاد زد که یالله یالله سوار شوید. راستش کمی به ما برمی خورد که چرا این آقای دکتر با این ادبیات ما را سوار و پیاده می کند. یکی از بچه ها می گفت اینجا جای خطرناکی ست و ممکن است برایشان دردسر ایجاد شود. خلاصه سوار ماشین ها می شویم و به سرعت به سمت طرطوس حرکت می کنیم.
قبلا این راه را آمده بودم، با جماعتی از شاعران و هنرمندان سوری در حدود بیست و اندی سال قبل، یادم نمی رود در آن سفر زیتون های طرطوس به بار نشسته بودند. در این مسیر آثار جنگ تقریبا کمتر از دیگر جاهاست. از طرفی طبیعت زیبا و سرسبزی دارد و کم کم بوی دریا به مشام می رسد. ما نزدیک دریای مدیترانیه ایم و طرطوس شهری ست در کنار دریا، اذان می گویند و ما در کنار یک پمپ بنزین در نمازخانه ای کوچک نمازمان را با تکه سنگی به جای مهر به جا می آوریم.
در جلوی همان نمازخانه زنی عرب با حجابی کاملا اسلامی را می بینیم. دیشب هم در جلسه ای که مسئولان سوری با ما داشتند ایشان را دیدم. نامش کوثرالبشراوی است. بچه ها می گویند یکی از مجریان مشهور شبکه های m.b.c و الجزیره بوده و حالا کاملا متحول شده و طرفدار پر و پا قرص بشار و حزب الله شده است. همین باعث شده که تعدادی از علمای تکفیری فتوای قتلش را صادر کنند.
کمی بعد در مینی بوس به ما ساندویچ های پنیر می دهند با نوشابه. ناهار فقیرانه ای ست اما سیرمان می کند. کم کم کشتی هایی پراکنده در دریا را می بینیم. در سفر قبل تعداد کشتی ها بسیار بیشتر بودند. می دانستم که سازمان فرهنگ و ارتباطات خودمان در لاذقیه نمایندگی فرهنگی دارد و قبلا رییس نمایندگی اش را هم می شناختم، اما انگار سایه جنگ سبب شده که نمایندگی مان در این شهر غیرفعال باشد. مطمئنم اگر کشورهای دیگری مثل همین انگلستان و امریکا و برادران و خواهرانش به جای ما بودند در این شرایط علاوه بر این که نمایندگی شان را تعطیل نمی کردند بلکه فعالیتشان را دو سه برابر هم می کردند. به لاذقیه می رسیم که انگار شهر علوی هاست. در همان ورودی شهر عکس های بشار و حافظ اسد به فراوانی به چشم می خورد. ساختمان های نسبتا بلند و شهری شلوغ که در این سالهای اخیر میزبان بسیاری از زخم خوردگان جنگ بوده است. مغازه ها تقریبا بازند و مردم در رفت و آمد و زندگی به شدت جریان دارد. از چند خیابان می گذریم. ماشین های پلیس و اسکورت ها سبب می شوند که همه شهر ما را تماشا کنند. براستی ما آمده ایم در این شهر چه چیزی را تغییر بدهیم؟ کدام درد را دوا کنیم؟ این سوال هایی که همیشه از خویش پرسیده ام. پیش از این هشت بار در سال های گوناگون به دمشق و حمص و حلب و طرطوس و یبرود و معلولا و بسیار جای دیگر سوریه رفته ام ، اما هرگز ضرورت نوشتن یک سفرنامه را در خود احساس نکرده بودم، اما این بار مدام از لحظه لحظه سفرمان یادداشت برمی دارم. انگار کسی به من می گوید همه اینها را بنویس. به نظرم رسانه های استعمار چهره ای دیگرگون شده از سوریه را به نمایش گذاشته اند. به اعتقاد من مردم سوریه نیز مثل مردم ایران در این جنگ نابرابر ، بسیار تا بسیار مظلوم واقع شده اند. با این تفاوت که در جنگ ما از چهل و چهار کشور دنیا اسیر داشتیم و در این جنگ از هشتاد و سه کشور، نیروهای مسلح به جنگ مردم سوریه آمده اند.
**
در پارک لاذقیه مردی عرب را می بینیم که دست دختربچه اش را در دست داشت و به ما به زبان فارسی سلام می کند و می گوید از ایرانی؟ خوبی ؟ چه طوری؟ می گویم فارسی را کجا یاد گرفتی؟ می گوید من در دانشگاه اصفهان رشته کشاورزی خواندم و الان در دانشگاه لاذقیه درس می دهم. از جلوی پارک سوار ماشین ها می شویم و می رویم به کلیسایی در داخل محله ی شلوغ شهر. نام کلیسای ارامنه سیده العذرا است. کلیسایی قدیمی ست با حیاطی جمع و جور و بنایی دوطبقه با ستون های بزرگ سنگی. در داخل حیاط جای سوزن انداختن نیست. می پرسم چرا ما را به اینجا آورده اند؟ می گویند ۱۶۰ نفر از مردان و زنان و کودکان جنگ زده و آوار شهر کَسَب در شمال لاذقیه و هم مرز ترکیه را به اینجا آورده اند و اسکان داده اند. زنان در طبقه بالا و مردان در طبقه پایین. وارد سالنی شدیم که پر بود از تشک های کنار هم پهن شده و ساک ها و کارتن هایی که بخشی از ضروریات اولیه زندگی شان بود بالای سرشان چیده بودند. چند پیرمرد فرتوت در گوشه ای دراز کشیده بودند. مردی که رنگ چهره اش گواهی می داد که حال خوشی ندارد خود را در گوشه ای جمع و جور می کند. یک پیرمرد با تکه ای کارتن محدوده زندگی خود را مشخص کرده است. جایی به اندازه ی خوابیدن یک نفر و کمی بزرگتر از یک قبر. از چهره اش می شود خواند که آدم متشخصی بوده است و یحتمل دارای زندگی یی مرفه. جنگ خیلی راحت غرور آدمها را می شکند. در گوشه ای از سالن چند جعبه پرتقال و مقداری نان قرار داشت. به سمت سالن اصلی کلیسا می رویم. همه مشغول اجرای مراسم هستند. اول پدر مسیحی دعا می خواند و بعد از دیگر روحانیون می خواهد که آنها هم دعا کنند. تا به حال دعا خواندن مسیحی و مسلمان علوی و سنی و شیعه را در کنار هم ندیده بودم. آن هم در داخل یک کلیسا. در داخل کوچه بیرون کلیسا دوباره پدر اسمیت و سلومون بساط مشت زنی شان را راه انداخته بودند و کلی بچه های محله را دور خود جمع کرده بودند. مراسم شان که تمام شد نمی دانم چه طور شد که یک دفعه سلومون را مثل یک وزنه بلند کردم روی دوشم و یکی دو باری چرخاندم. سلومون هم از خوشحالی صورتم را غرق بوسه کرد.
**
لاذقیه، همان روز، به زیارت مزار شهدای لاذقیه می رویم. قبرستانی در بیرون شهر و در محیطی آرام و در حاشیه تپه هایی نسبتا سرسبز.
همراه با مومنی و رضا امیرخانی و روح الله رضوی به کنار قبری می رسیم که تعدادی عزادار گردش جمع شده اند. قیافه هایشان نشان از آن دارد که همه عضو یک خانواده اند و پدری را از دست داده اند. قبرها بدون سنگ قبر و بدون عکس های بزرگ و تشریفات رایجی ست که در ایران خودمان داشته ایم و دیده ایم. قبرها شبیه باغچه کوچکی ست که در آن هر کس نهالی یا گلی کاشته است. پسر هفت هشت ساله ای بوته شمشادی را در خاک فرو می کند. زنی با تمام خویش می گرید و ما در کنار چند پسربچه و دختربچه ی خرد و نوجوان ایستاده ایم. رضا شروع می کند از شهید و مقامش سخن گفتن و ناگهان همان پسر بچه ی هفت هشت ساله به سخن می آید و به عربی می گوید: او پدر من بود. رضا دست نوازشی به سرش می کشد و او را می بوسد. پسرک مغرورانه صبر می کند و گریه اش را فرو می خورد. اما مادرش همچنان می گرید. نام شهید را بر تکه آهنی نوشته اند: الشهید البطل قیس اسماعیل و انگار همین چند روز پیش مسافر بهشت شده است. تاریخ شهادتش ۳/۴/۲۰۱۴ است. خبرنگارها و فیلمبردارها کنارمان می آیند و این اندوه را گزارش می کنند. بعد متوجه می شویم این شهید یک کارمند ساده بوده که در قالب نیروهای مردمی به جنگ متجاوزان به وطنش رفته و مظلومانه شهید شده است. خواهران زن شهید در کنارش ایستاده اند و آنها هم چشمانشان بارانی ست. انگار زن منتظر کسی ست که بیاید و سر بر شانه اش بگذارد. از همراهان ما خانم رجایی خود را به کنار زن می رساند و ناگهان هر دو بی صدا در درون می شکنند. حس می کنم که این کودکان و زنان شهید همان خانواده ی بزرگ شهیدان اند و انگار نه انگار که ملیت ما و آنها فرق می کند. ما هر دو زخم خورده ی یک دشمن هستیم. کمی آن سوتر باز شهیدی دیگر و باز فرزندانی معصوم و خرد که لبخند را از لبانشان دزدیده اند. زنی عکس کوچک شوهرش را که بر قبرش گذاشته با دست پاک می کند و نوازشش می کند. عکس کوچک چهار در شش تنها سیمای معصوم آن مرد را در ذهن مان ترسیم می کند. حس می کنم شهید دارد در قاب بزرگ آسمان زن و فرزندش و میهمانان تازه اش را که ما باشیم نگاه می کند. براستی جرم این زنان و فرزندان بی گناه چیست؟این شهید هم حتی سنگ قبری ندارد. تعداد بچه های شهدا کم نیستند. یاد ماشینک ها و عروسک هایی می افتیم که با خود از ایران آورده ایم. چند کارتن ماشینک در عقب ماشین مان هست. با عجله به سراغ ماشینک هایی می رویم که اهدایی مردم ایران است و با پول های شخصی بعضی خیرین خریداری شده است. کمی بعد لبخندی بر گوشه لبان بچه های شهید می نشیند. از آنها دور می شویم و آنها برای ما دست تکان می دهند و چرخ ماشینک هایشان را می چرخانند. خدا کند چرخ روزگارشان هم بچرخد.
**
هوا گرگ و میش و گاو گم بود که رسیدیم به داخل شهر لاذقیه و رفتیم به مدرسه ای چند طبقه و بزرگ که محل اسکان مردمی جنگزده بود. پیش از ورودمان به داخل ساختمان تعداد زیادی از بچه های آواره ی سوری با سرود دسته جمعی شان به استقبال ما آمدند. در کنارشان بچه هایی با پای گچ گرفته، با دست شکسته، بچه های روی ویلچر و بچه هایی با دست و صورت سوخته را می شد دید. بچه ها با همان معصومیت خاص شان فریاد می زدند : “بالروح – بالدم – نفدیک سوریا. ” یعنی روح و خون ما فدای تو ای سوریه. مطمئنم اگر به ناصر فیض می گفتم این جمله را معنی کن می گفت یعنی روح و خون ما نفت سوریه است. چیزی در این مایه ها. بعد از این شعار بچه ها یکصدا و خودجوش شعار دیگری سر دادند که دوست داشتم هرگز چنین شعاری شکل نمی گرفت. اگرچه حماقت و نادانی برخی دولتمردان متعصب کشور همسایه شان سبب شده بود که بچه ها یکصدا فریاد بزنند: “الله یحمی سوریا- الله یخرب ترکیا.” چه فرق می کند، سوریه و ترکیه هر دو مردمانی مسلمان و صد البته آگاه و آزاده دارد. ای کاش نخست وزیر احساساتی ترکیه بر احساسات ناسیونالیستی اش غلبه می کرد و اینقدر از تکفیری ها حمایت نمی کرد. شاید مردم شمال سوریه بیش از هر کشوری از دست دولت ترکیه ناراحت باشند. این احساس نفرت را در روزهای دیگر و در شعارهای مردم شهرهای دیگر نیز شاهد بودیم. دوستان ما این بار در کنار کارتن ماشینک ها، کارتن عروسک های شکرستان را هم باز می کنند که هدیه حوزه هنری است. بچه ها با شور و شوق خاصی تلاش می کنند هدایایشان را از دست هنرمندان ما بگیرند. انگار تعداد بچه ها کمی بیشتر از تعداد عروسکها و ماشینک هاست. در میان بچه هایی که دستشان را دراز کرده اند تا هدیه بگیرند دخترکی هشت نه ساله با صورتی سوخته را می بینم که بخشی از گونه و پیشانی اش زخمی ست. او هم تلاش می کند تا عروسکی یا ماشینکی را بگیرد اما انگار تلاشش بی فایده است. با سرعت به طرف ماشین ها می روم. تنها یک عروسک در ته کارتن ها مانده است. آن را با شوق برمی دارم و به طرف بچه ها می روم ، فکر نمی کردم که عروسکی بتواند دخترکی زخمی را این همه شادمان کند.
**
بچه های گروه ما از شاعر و نویسنده بگیر تا فیلمساز و شیخ و مفتی و واعظ همه مشغول پخش کردن عروسک بین بچه های جنگ زده بودند. صلح طلب های خارجی هم هر کدام یک جوری خودشان را سرگرم کرده بودند. بعضی مثل توبیاس که یک مستندساز و نوازنده ویولن بود با ویولون نوازی و آوازش عده ای از جمله یک پیرمرد و چند تا دختربچه و پسربچه را دور خودش جمع کرده بود. این شلوغی جان می داد برای مشت زنی پدر دیوید اسمیت و آن مرید سیاهپوستش سلومون که بساط شان را علم کنند. خیلی زود لباس ورزشی شان را پوشیدند و کیسه بوکس ها را آوردند و شروع کردند به مشت زنی. خارجی های دیگر هم با کارت شناسایی صلح طلبی بر گردن مشغول صحبت با مسئولان شهر و مردم لاذقیه بودند. اما خیلی زود مشت زنی پدر اسمیت و سولومون همه ی بازارها را تخته کرد و تقریبا دایره بزرگی دورشان حلقه زد و آن طرف تر خانم های ایرانی با چند زن و دختران جوان عرب حرف می زدند و پاکستانی ها چند تا جوان را پیدا کرده بودند که زبان انگلیسی می دانستند و توبیاس هم در گوشه ای بساط فقیرانه ی آوازخوانی اش را روبراه کرده بود و بقیه هم یا عکس می گرفتند و یا فیلم . شنیدم که به بعضی از کودکان آواره عروسک و ماشینک نرسیده بود. همین باعث شده بود که در یک لحظه رضا امیرخانی غیبش بزند و چند دقیقه بعد با یک مشمای بزرگ پر از پفک و چیپس به میان بچه ها بیاید. زیباترین کاری که می شد کرد همین بود. اصلا نویسنده ی بزرگ یعنی کسی که حواسش به همه جا باشد. از پله های ساختمان بالا رفتم. اوضاع زندگی مردم در اتاق های کوچک و رنگ و رو رفته هیچ خوب نبود. در کنار پله ها مقداری کمک های غذایی برای آوارگان رسیده بود. کیسه های برنج ۱۵ کیلویی و شکر پنج کیلویی و نمک یک کیلویی و ماکارونی پنج کیلویی تمام سبد غذایی یی بود که برای این آوارگان فرستاده شده بود
برای شام یک موسسه ی خیریه ما را دعوت کرده است. شامی ست عربی با کلی سس سخنرانی و نان اضافه ی فیلم سربریدن و کشتار و قتل عام گروه داعش. کبه هم می آوردند و سالادی عربی نیز هم .
شب برای اسکان ما را به یک هتل پنج ستاره ی بی مشتری می برند که هتلش بی شباهت به هتل دامارز دمشق نیست. در طبقه نهم با مومنی در یک اتاق شب را سپری می کنیم. از این بالا تا دوردست دریا دیده می شود. اتاق تمیز و با کلاسی است. فقط بدی اش به این است که در یخچالش هیچ چیزی پیدا نمی شود حتی آب . شب از بین کانال های عربی مناظره ی چند صاحب نظر را در باره آینده سوریه تماشا می کنم. خیلی نظرات خوبی دارند. تقریبا همه شان قبول دارند که هنوز هم سوریه آزادترین کشور عربی است
هنوز چند دقیقه از ورودمان به حمص جدید نگذشته است، ما را جلوی یک هتل در حمص پیاده می کنند. مطابق معمول لابد باز شهردار و استاندار اینجا می آیند و سخنرانی می کنند و خوشامدی می گویند و لابد بعدش خانم مگوایر همان برنده جایزه نوبل حرف می زند و بعد نوبت به ماادر اگنس می رسد و تازه اگر پدر دیوید اسمیت کوتاه بیاید نوبت به حاج آقای زائری خودمان می رسد و تاحاج آقا دعا کند و از همدلی مردم ایران بگوید و تا مولانا حسینی بر در باره وحدت شیعه و سنی حرف بزند دست کم یک ساعتی می گذرد برای همین چند تا از بچه های جوان و ماجراجوی خبرنگار ایرانی تصمیم می گیرند جلوی یک تاکسی را بگیرند و دربست بروند از سطح شهر و بخصوص جایی که در آن درگیری ها شدیدتر است خبر تهیه کنند. جالب آن که رضا امیرخانی هم با همین فکر به کاروان آنها می پیوندد و کمی بعد من هم با نیت ماجراجویی به کنارشان می روم که دارند با راننده تاکسی کلنجار می روند. از قرار معلوم بچه ها هیچ کدام پول عربی ندارند. رضا بیست یورویی خود را بیرون می آورد و اصرار دارد که آن را به جای لیر سوری به راننده بدهد و راننده انگار برای یورو هیچ ارزشی قائل نیست و فقط لیر سوری می خواهد. دست به جیب می شوم و یک هزار لیری به راننده می دهم. برق هزار لیری نو بدجوری چشمم راننده را می گیرد و می گوید یالله یالله . یعنی بپرید بالا. رضا با اصرار من جلو می نشیند و من و سه نفر از خبرنگارهای جوان در صندلی های عقب تلنبار می شویم. هنوز از هتل صد متر دور نشده ایم که در اولین ایستگاه بازرسی همه مان را پیاده می کنند و می خواهند بدانند که چه کاره ایم. شاید فکر کرده اند ما از گروه داعش باشیم. همین که می فهمند ایرانی هستیم رفتارشان با ما مهربان تر می شود، اما نگه مان می دارند تا بزرگترشان بیاید و بگوید که چه کنیم. کمی نگران به نظر می رسند. به ما می گویند در همین شهر و در بخش حمص قدیم هنوز درگیری وجود دارد و هر لحظه در این شهر انفجاری و درگیری یی رخ می دهد. در پیاده رو خود را مشغول قدم زدن می کنم و به بچه ها می گویم من برمی گردم پیش دوستان در هتل، اما مامور بازرسی که بعدها می فهمیم نامش ناصر است به من اجازه برگشتن هم نمی دهد. یک ربعی طول می کشد تا فرمانده شان که ریبال نام دارد از راه برسد و با کلی نگرانی به ما اجازه می دهد که فقط یک ربع ساعت در منطقه بگردیم و از ماشین هم پیاده نشویم و به راننده هم کلی سفارش می کند که خیلی دور نشود. ما به هر ایستگاه بازرسی که می رسیدیم باید نام ریبال را می گفتیم و راننده عرب نیز مدام با آنها در ارتباط بود. از سه چهار ایستگاه بازرسی می گذریم و در انتهای خیابانی به خانه هایی می رسیم بی سکنه و ویران که آثار خرابی اش مرا یاد روزهای درگیری خرمشهر می اندازد. بچه ها پیاده می شوند و از خانه ها و نوشته ها عکس می گیرند. راننده کمی راحت شان می گذارد اما اصرار دارد که زودتر سوار شویم و برگردیم. هر چند دقیقه یک بار ریبال و ناصر زنگ می زنند به موبایل راننده که ببینند ما کجاییم.
در کنار خرابه ای و درست بر خاکروبه ای نام “عرعور” را نوشته اند. بچه ها می گویند عرعور یکی از روحانیون تکفیری ست از اهالی شمال سوریه که فتواهایش به نفع تکفیری ها و سعودی هاست. راننده خودش را از نیروهای محافظ شهر معرفی می کند و طوری وانمود می کند که یعنی من هم پلیسم. در مسیر راه چند جا نگاهم به بچه های شهر حمص می افتد که اسباب بازی هایشان هم تفنگ و مسلسل و آدات جنگی ست. می رسیم به محله ای به نام “بابا امر” ، راننده برایمان توضیح می دهد که اینجا همان جایی است که یک مولوی تکفیری ضد بشار اسد به خبرنگاران گفته بود اگر بشار جرات کند به اینجا بیاید من ریشم را می تراشم. و اتفاقا همین چند وقت پیش بشار دلیری کرده بود و به این محله آمده بود و با پیرزنی هم صحبت کرده بود و خبرنگار سوال کرده بود از فتوای آن مولوی معروف و بشار هم انگار گفته بود: بگویید به فتوایش عمل کند.
به محل هتل می رسیم. انگار سخنرانی ها تمام شده و همه در ماشین ها منتظر ما هستند. کمی هم نگران شده اند. سوار ماشین ها می شویم و با اسکورت پلیس به محل ختم بزرگداشت شهدای چند روز اخیر می رویم. مراسم ختم را درست در همان محل انفجار و در وسط خیابان برگزار کرده اند و چادر بزرگی زده اند و به مردم و مهمانان چای غلیظ عربی می دهند و قهوه ای غلیظ تر در چند استکانی که اصلا شسته نمی شود و همه از آن چای و قهوه می خورند. دلم را می زنم به دریا و قهوه را سر می کشم. تلخ ترین قهوه عمرم را بی شکر می خورم و خدا را شکر می کنم. کمی آن طرف تر محل انفجار است. دو انفجار درست در کنار هم. خبرنگارهای ایرانی و خارجی فیلم وعکس می گیرند. زنان و مردانی که بستگانشان را از دست داده اند به میان خبرنگاران آمده اند و هر کدام به شیوه ای عمق مظلومیت خود را فریاد می زنند. دختربچه ای نوجوان با چشمانی معصوم و زیبا عکس پدر شهیدش را بغل کرده است و فقط نگاه مان می کند. مردی که معلوم نیست فرزندش زخمی شده یا شهید در کنار زنش فریاد می زند و به اردوغان نفرین می کند و بعد هم از عمق جان به شاه عربستان لعنت می فرستد. کامله مردی ست با ریش های بلند و چشمانی نافذ و صدایی رسا که تاهنوز چهره اش از خاطرم محو نشده است. کمی آن سوتر زنی داد و قال راه انداخته است که حالا خانه ی خراب شده ام را چه کسی برایم درست می کند؟ درست چهار روز قبل در این محله ماشینی پر از بمب منفجر می کنند و بیش از یکصد و سی شهید و مجروح برجای می گذارد. بعد از چهار روز هنوز داغ ها تازه است و شیشه های خانه ها و درها و دیوارها ریخته است و بسیاری از مردم این محله با گوش های زخمی گرد ما جمع شده اند. پنجاه متر پایین تر از اینجا هفته قبل انفجار دیگری را تجربه کرده است و آنجا نیز مردم در کنار دیوارهای ریخته دارند زندگی شان را می کنند. بچه ها به دیدار خانواده ای رفته اند که نیمی از زندگی شان در زیر آوار است و در نیم دیگر نشسته اند و تازه شیرینی هم پخته اند و بچه های ما را میهمان شیرینی هم می کنند.
ما تا ساعاتی دیگر از حمص می رویم. در بخش قدیمی شهر هنوز معارضان و مهاجمان هستند. هر لحظه ممکن است در کنار تو گلوله ای به زمین بخورد یا ماشینی منفجر شود. با این همه زمزمه هایی مبنی بر صلح و عقب نشینی معارضان از بخش قدیمی حمص و روستاهای اطراف به گوش می رسد. زمزمه هایی که چند هفته بعد به واقعیت بدل می شود.
حمص را چهارمین شهر بزرگ سوریه بعد از دمشق و حلب و لاذقیه می دانند. در جایی خوانده بودم که مزار خالد ابن ولید در همین شهر و در محله خالدیه است و مسجدی هم به همین نام در این شهر وجود دارد. نمی دانم چرا احساس و شوقی برای زیارت بعضی آدمها ندارم. شاید اگر به جای شهر حمص در شهر رقّه بودم و اوضاع شهر از این هم بدتر بود اشتیاق زیارت عمار یاسر و اویس قرنی مرا به آن مزارات می کشاند و شنیدم که در شهر رقه مزارات این دو صحابی بزرگ پیامبر را اصحاب داعش و تکفیری ها ویران کرده اند.
یکی از بچه ها تعریف می کرد که جوان بیست و سه چهار ساله ای را دیده که لباس رزم بر تن داشته و از او پرسیده ارتشی هستی؟ و او گفته نه ، دانشجو هستم، دوستم پرسیده که مگر دانشگاه شهر حمص تعطیل نیست؟ و آن جوان رزمنده دانشجو گفته: نه ، حتی امتحانات هم برقرار است.
دوستم می پرسد: پس چرا لباس سربازی پوشیده ای و اسلحه به دست گرفته ای؛ و آن جوان می گوید هنگامی که درس نداشته باشم به کمک نیروهای امنیتی شهر می روم.
در میان جمعیت سوگوار ناگهان زنی را می بینیم که با صدای بلند فریاد می زند و به زبان عربی چیزی می گوید که انگار به مزاج بعضی ها خوش نمی آید. عکس شوهرش را که چهره ای زیبا و تنومند دارد در دست گرفته و با تمام وجود داد می زند و اعتراض می کند. کمی بعد چند نفر از مسئولان چیزی در گوشش می گویند و کمی آرام می شود . شاید گفته اند که جلوی این همه خارجی هر حرفی را نباید زد. کمی بعد زن دوباره فریاد می زند و این بار کلی شعار در حمایت از بشار می دهد. کمی آن سوتر پیرزنی را می بینیم که عکس چهار شهیدش را بغل کرده و فقط مدام دست دیگرش را به سمت آسمان می برد و خدا را شاکر است که هدیه هایش را قبول کرده. پیرزن مرا بسیار تا بسیار یاد مادران شهید ایران می اندازد. براستی که مادران شهیدان چقدر شبیه هم هستند.
پیرمردی مرا با مسئولان شهر حمص اشتباه گرفته و مدام از من می پرسد: مسئول شهدا کیست؟ شاید تازه یکی از جگرگوشه هایش را از دست داده باشد.به عربی می گویم نمی دانم و می گذرم.
بعد یکی از روحانیون شیعه حمص به کنارم می آید و می گوید: در این درگیری بیش از همه شیعیان آسیب دیدند. شیعیان را مظلومانه کشتند و آواره کردند. نامش شیخ علی است و از همین شهر است و عضو گروه مصالحه است. می گوید: ما برای حرکت از خانه نیز مشکل داریم و هر روز معلوم نیست بتوانیم به محل کار و دیدارها برسیم .آنها هر روز با تک تیراندازهایشان یا قلب ما را نشانه می گیرند یا سر ما را.
از شهر حمص داشتیم به سمت دمشق می رفتیم. در آخرین لحظات دوباره همان روحانی شیعی مقیم حمص به کنارم آمد و گفت این همه مسیحی و کشیش اینجا چه می کند؟ مسیحیان را مواظب باشید. دارند کار تبلیغی می کنند. اصلا شما چرا اجازه می دهید در هر مجلسی اول مسیحیان صحبت کنند ؟ آیا اینجا سرزمین مسلمانان نیست؟ آیا اینها در اروپا این اجازه را به ما می دهند؟ چیزی نگفتم، شاید هم حق با آن روحانی شیعی بود، اما دوست داشتم به شیخ بگویم که من یکی فعلا نگران مسیحی ها نیستم، فعلا ما هرچه می کشیم از دست همین مسلمانان است. می خواستم بگویم :از مسلمان بترس، شیخ علی!
بعد یاد این بیت شعر از خودم افتادم که :
کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد
کاش می شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد
به هر حال شک ندارم که پشت این قضایا صهیونیست ها و امریکایی ها و انگلیسی ها هستند و نقشه ها را آنها می کشند اما کارد و خنجر و سرهای بریده در دست مسلمانان است. بعد رفتم به ظهر عاشورا، به سنان و شمر و ابن سعدها و به چچنی های امروز که چه راحت با شعبده ی فتواهای علمای آل سعود دژخیم شدند و سر مظلومان را امروز هم بر نیزه می کنند. فتواهای کشت و کشتار را مسلمانان دو آتشه و چند آتشه در ماهواره هایی می دهند که با پول شیوخ شکم گنده عربستان و کویت اداره می شود. حتی در بین شیعیان خودمان نیز شبه تکفیری ها کم نیستند که از ماهواره هایشان بر طبل نفاق می کوبند، اما کمربندهای انفجاری انحصاری فتوای مولاناهای وهابی سعودی ست. دلم می خواست می توانستم به دیرالزور بروم و زورگویان مسلمانی را که سر در آخور نفت این ملت فقیر کرده بودند و نفت شان با حمایت آل سعود به کیسه گشاد برادر اردوغان می رود از نزدیک ببینم و سرشان فریاد بزنم که پیغمبر شما کیست؟ دلم می خواست سر عرعورهای وهابی فریاد بزنم که به دور بریزید این نمازها و این ریش ها و این فتواهایتان را . تصورش آسان نیست که صبحی فرزندان یک خانواده در خانه شان را باز کنند و سر بریده پدرشان را بر میله های محافظ حیاط ببینند. تصورش آسان نیست که سر دو جوان شیعه را ببرند و در قابلمه ای بپزند و زیرش دیگ آتش روشن کنند و عکس را در فضای اینترنت رها کنند. اینها فرزندان ابن سعد و شمر ابن ذی الجوشن اند که آمده اند نه تنها انتقام دین محمد(ص) و علی(ع) و حسین (ع) و … بلکه انتقام مختار ثقفی و انتقام اسلام ناب محمدی امام خمینی (ره) را یک جا بگیرند
رضا امیرخانی که در گروه صلح با ما بود برایمان تعریف می کرد که به دعوت یک ناشر روسی برای چاپ ترجمه روسی کتابم به مسکو رفته بودم. در آنجا یک روزنامه مشهوری که حتی گرایشی به غرب هم داشت با من مصاحبه کرد و خبرنگار از من پرسید: ما می دانیم که بعد از سوریه نوبت شما ایرانی هاست و بعد از شما هم نوبت ماست که به ما حمله کنند. رضا می گفت آن خبرنگار روسی مثل یک شطرنج باز حرفه ای دو سه حرکت بعدی را درست تشخیص داده بود و من نمی دانم چرا بعضی از منورالفکرهای ما همچنان در خواب خماری و خرگوشی به سر می برند و می گویند مسئله سوریه به ما چه .
**
از حمص برگشتیم ، از همان مسیر که رفته بودیم . در سمت راست مان جاده ای بود که می رفت به یبرود و رنکوس و کمی پایین تر راهی بود که به معلولا ختم می شد. شهرهایی در دامنه کوه قلمون که این روزها زیاد نامش را می شنیدیم. سمت چپ جاده نیز حدودهای نبک خمپاره ها در شهر فرود می آمد و ما را بی اختیار یاد شبهای عملیات می انداخت. کمی بعد چراغ های دمشق به ما چشمک زد. در ورودی دمشق به ساختمان بلندی رسیدیم که ساختمان جیش الشعبی(نیروهای مردمی) بود. حدود پانزده سال قبل با رییس این مرکز دیداری داشتم . از نظامیان کارکشته و به گمانم از همدوره ای ها و دوستان حافظ اسد بود ، یادم نمی رود که آن روز از ایشان این سوال را کردم که آیا شما تا به حال به اسرائیل سفر کرده اید؟ در یک لحظه بسیار آشفته شد و با تندی گفت: اسرائیل؟ نه ، هرگز. برای چه من باید به اسرائیل بروم؟
از کنار همان ساختمان که می گذشتیم یکی از بچه های خبرنگار صدا و سیمای خودمان که در ماشین ما بود، می گفت پارسال تعدادی از مخالفان روی پشت بام این ساختمان سنگر گرفته بودند و تعدادی از خبرنگارها و مردم را با تک تیراندازهایشان به شهادت رساندند. شب خسته به هتل رسیدیم و دوباره در همان اتاق ها ساکن شدیم و دوباره در یخچال آب نبود. صبح بعد از نماز، پنجره اتاق مان را که رو به یک خیابان فرعی باز می شد کاملا باز کرده بودم ، مومنی در خواب خوش بود و به گفته خودش داشت خواب می دید و کمی نگران شده بود که ناگهان با صدای چند انفجار از خواب پرید. من هم کنار پنجره بودم و داشتم یادداشت هایم را می نوشتم. سریع از پنجره به خیابان نگاه کردم. صدای دود و انفجار و سر و صدا می آمد. از قرار معلوم چند خمپاره درست به جلوی هتل ما اصابت کرده بود. نگاهی به خیابان فرعی انداختم. ترکش های خمپاره یکی از نگهبانان هتل را زخمی کرده بود و داشتند کشان کشان او را به سر خیابان می بردند تا با ماشینی به بیمارستان منتقل کنند . بدون معطلی خودم را به جلوی هتل رساندم. قبل از من هم یکی از بچه های خبرنگار برای گرفتن عکس و فیلم رفته بود که ماموران سوری جلوی هتل داد و قال می کردند که برگردید. یکی از نگهبان ها هم از پیشانی اش خون می آمد و کلاه ایمنی بر سر داشت و با داد و فریاد از ما خواست که هر چه زودتر آنجا را ترک کنیم. شیشه های چند ماشین هم بدجور شکسته بود. برگشتم بالا به اتاق مان و قبل از همه در اتاق روبرویی که خبرنگار فارس در آن بود را زدم و گفتم : یک وقت از انفجار چیزی ننویسی. بنده خدا گفت باشد. اما نیم ساعت بعد خبرگزاری تسنیم خبر را با عکس زده بود. از قرار معلوم خبرنگارشان که چند اتاق آن طرفتر بود خبر را با آب و تاب پوشش داده بود. حالا باید تلفن ها را برمی داشتیم و به همه آشنایان و فامیل زنگ می زدیم که به خدا ما زنده ایم و تا اطلاع ثانوی از شهادت خبری نیست.
صبح بعد از انفجار دو خمپاره جلوی هتل، صبحانه ای خوردیم و با مومنی راهی زیارت حضرت رقیه شدیم. ترجیح دادیم مسیر راه را پیاده برویم. مومنی نگران بود که راه را گم نکنیم. برایش توضیح دادم که من شهرهای دمشق و دوشنبه و دهلی را مثل تهران می شناسم و نگران نباش. پیشنهاد دادم سر راه سری هم به رایزنی ایران و سرپرست رایزنی آقای حبیبی که از دوستان سابق است بزنیم. بعد فکر کردم به لقب حبیبی که بسیار مساعد کشورهای عربی است از بس می گویند یا حبیبی یا حبیبی لابد حبیبی در خیابان مدام باید برگردد و ببیند چه کسی صدایش کرده. به جلوی رایزنی در میدان مرجه رسیدیم اما برخلاف دفعه های قبل در و دروازه بسته بود. در زدیم و در را باز کردند و به طبقه دوم رفتیم. در این ساختمان چند بار برنامه های ادبی مشترک با شاعران سوری و فلسطینی برگزار کرده بودیم. حبیبی به استقبال مان آمد و چایی عربی آوردند و مومنی را معرفی کردیم و چانه مان گرم شد، خیلی زود فهمیدم که امنیت اینجا تعریفی ندارد و تازه حبیبی از نداشتن گیت بازرسی هم گلایه می کرد، حق هم داشت. ایران خارچشم تکفیری هاست. تازه حبیبی می گفت ما بسیار تهدید می شویم اما بی خیال این تهدیدهاییم. گفت که خانواده اش را به ایران فرستاده و فعلا خودش تنها در محله ای از محلات دمشق ساکن است. حال مرتضی امیری اسفندقه را پرسید که با او در دوران دانشجویی در تبریز همکلاس بود. از شاعران سوری و فلسطینی مقیم دمشق پرسیدم که حالا کجایند و ارتباط شان با رایزنی چگونه است. از خالد ابوخالد فلسطینی پرسیدم که نمی شناختش و از حسن حمید نویسنده فلسطینی مقیم دمشق که با او ارتباط داشت . گفت همه اینها با اسدند و طرفدار دولت اند. گفتم کاش با اتحادیه کتّاب عرب تماس می گرفتید و می گفتید از ایران چند شاعر و نویسنده آمده اند. بعد حبیبی از دشواری نرسیدن بودجه و تحریم های بانکی گفت . خودم مزه اش را در هند چشیده بودم و می دانستم چه می گوید ، اما در دمشق که تحریم اندر تحریم بود و علاوه بر ما خود سوری ها هم در تحریم بودند. از مرکز فرهنگی لاذقیه پرسیدم که گفت آنجا هم نیمه تعطیل است و یک کارمند محلی سوری آن را می گرداند. پرسیدم راستی می توانی برایم یک صد دلاری چنچ کنی؟ چنچ کرد به ۱۷۸۰۰ لیر سوری و به قیمت بازار آزاد. تازه فهمیدم که در هتل به اندازه ۲۳۰۰ لیر سرمان را کلاه گذاشته اند و به قیمت رسمی بانک با ما حساب کرده اند.
در دفتر رایزنی فرهنگی ایران در دمشق بودیم و آقای حبیبی می گفت کاش حوزه هنری بتواند در باره کودکان سوری کاری انجام بدهد. می گفت بچه ها بزرگترین قربانیان جنگ اند. خیلی از این بچه ها والدین خود را در همین جنگ از دست داده اند. بعد خاطره ای از خانواده ای سوری را برایمان تعریف کرد که حسابی دمغ مان کرد. می گفت در محله زینبیه دمشق مادری با دختر سه چهار ساله اش در یک خانه محقر زندگی می کردند و از قضا خمپاره ای به آن خانه اصابت کرد و ترکش هایش نصیب مادر شد . همسایه ها هرچه در می زدند که کمک کنند دختربچه می گفت مادرم گفته در را به روی کسی باز نکنم. همسایه ها می گفتند برو به مادرت بگو بیاید، می گفت مادرم خوابیده و بیدار نمی شود!
داشتیم آماده رفتن می شدیم که در کتابخانه رایزنی کتاب شعر عربی ام را دیدم. کتابی بود به نام “قصاید بتوقیت بیروت” (شعرهایی به وقت بیروت) که یکی از ناشران لبنانی حدود هشت نه سال قبل با ترجمه موسی بیدج چاپش کرده بود و در ایران تنها یک نسخه اش را داشتم. خلاصه آقای حبیبی لطف کرد و چهار نسخه را به من هدیه کرد. بعد با محسن مومنی روانه بازار حمیدیه و زیارت مرقد حضرت رقیه (س) شدیم. وارد حرم حضرت رقیه (س) شدیم. خلوت تر از آنی بود که انتظارش را داشتیم. قبل از همه چند برادر افغانی به ما خوشامد گفتند. بیشتر نگهبانان حرم و کفشدارها و خدام از برادران افغان و از جماعت شیعیان هزاره بودند. به یکی شان گفتم افغانستانی هستی؟ گفت هزاره ام. وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم. تا به حال هیچ وقت حرم را این قدر خلوت ندیده بودم. جز ما یکی دو نفری از عربها هم بودند. جای همه تان خالی . به جای همه مرقد سه ساله امام حسین (ع) را زیارت کردیم. کم کم اذان ظهر را گفتند و در شبستان مجاور صف نماز جماعتی برقرار شد که همه نمازگزارانش به سی چهل نفر نمی رسیدند و بیشترشان هم از همان جماعت کسبه اطراف حرم بودند.
در حرم حضرت رقیه (س) روحانی پیشنماز یک روحانی جوان بیست و هفت هشت ساله ایرانی بود که بعدها فهمیدیم از بچه های خزانه بخارایی تهران است و با دو سه نفر دیگر به طور داوطلبانه برای خدمت به زوار به آنجا آمده بودند و در کنار آن برادران افغانی حفاظت از حرم را به عهده داشتند. آن دو جوان دیگر هم سنی حدود بیست سال داشتند و آنها هم بچه های خزانه بخارایی بودند. چای خوش طعمی تعارف مان کردند به همراه نانی عربی. کنارشان هم صندوقی بود که می شد نذورات خود را در آن انداخت. چای حسابی به ما مزه داد و مومنی هم اصرار داشت به جای او مبلغ قابل توجهی بپردازم. یحتمل خرج یک روز چای و نان را دونفری متقبل شدیم . بعد به خاطر آن که کمتر خسارتی متوجه وارث شود یکی دو تا چای اضافه هم خوردیم و بعد از زیارتی کامل روانه هتل شدیم. مسیر برگشت باز از همان بازار حمیدیه بود
عصر شده بود و ما هنوز ناهاری نخورده بودیم. با مومنی دو تا شاورمای مرغ خریدیم و خوردیم و مثل بچه آدم برگشتیم به اتاق مان. دوستان می گفتند فردا ما را به زینبیه می برند و امشب هم گروهی از معارضان سوری می آیند تا با ما گفتگو کنند.
**
عصر به طبقه نهم هتل دامارز رفتیم و معارضان سوری هم آمده بودند. معارضان در صف سمت چپ نشسته بودند و موافقان در سمت راست. کمی دیر رسیدم و دوستان به خنده می گفتند چرا در صف معارضان نشسته ای ؟ جای شما خالی عجب معارضان بی آزاری بودند. از آن معارضان که اگر چند صد میلیونشان را جمع کنی حتی جرات و جسارت آن را ندارند که خون از دماغ پشه ای بریزند. اصلا حضور این معارضان خودش شبیه یک برنامه نمایشی بود انگار. ما را بگو که قبلش چقدر خودمان را آماده کرده بودیم که با سخنان مان اینها را وادار به صلح کنیم. دوستان می گفتند اینها که حدود پنج شش نفر بودند قبلش برای این که کدامشان بالاتر بنشینند و کدام شان اول حرف بزنند حسابی بین شان دعوا و بگو مگو بود. گفتم این از خصوصیات شاعرانشان هم هست. بیست سال قبل که با جماعتی از شاعران سوری از دمشق به لاذقیه می رفتیم تا خود لاذقیه همه تلاش شاعرانشان این بود که کدامشان اول شعر بخوانند. آخر هم شاعری به نام “فایز خضور” توانست قبل از همه خودش را به پشت تریبون برساند و قله قاف را فتح کند. اینجا هم دعوای اصلی بین یک خانم بی حجاب با یک عرب دشداشه پوش عقال بر سر چفیه قرمز سیاه چرده بود که زن بی حجاب و موبور معارض عرب توانست کرسی اول را به زور اشغال کند و قبل از همه او لب به سخن بگشاید. از همه جالب تر رفتار موافقان با معارضان بود که حتی یک لیوان آب هم جلویشان نگذاشته بودند و خانم رجایی از اعضای کاروان ما وقتی تذکر داد که لااقل آبی ، آب میوه ای برای اینها بیاورید، تا چند دقیقه ای این دکتر فلسطینی متخصص قلب موافق در پشت موبایل به عربی مدام عصیر عصیر می کرد یعنی آبمیوه بیاورید و دست آخر هم آبمیوه ای نیامد و یحتمل عصیر را با اسیر اشتباه گرفته بودند. کمی که نشستیم و به حرفها گوش دادیم دیدیم این معارضان عجب مبارزانی هستند. یحتمل اشتباهی آمده بودند آنجا یا عضو یک گروه نمایشی بودند که نقش معارضان را بازی می کردند. چون هم بشاراسد را قبول داشتند و هم در انتخابات می خواستند شرکت کنند. خلاصه من یکی که خنده ام گرفت و پاشدم رفتم پایین. تازه به بچه ها گفتم معارض واقعی تر از اینها خود من هستم. یعنی چی ؟ معارض اگر مسلسل و سلاح گرم ندارد، لااقل باید یک جربزه ای، یک کمربند انفجاری یی ، چیزی ، لااقل قمه ای ، دشنه ای ، شمشیری، خنجری داشته باشد. این همه را گفتم که بگویم من از زمان ورودم به دمشق جزو معارضان شده ام و برای حفاظت از جانم یک قبضه خنجر خوشدست و خوش نقش و کوچک از بازار حمیدیه خریده ام به حدود صد هزار تومان خودمان و گذاشته ام در جیب بغل کتم و از شما چه پنهان از ترس این که مبادا برادران داعش و النصره یک وقتی زاغ سیاه ما را در دمشق چوب زده باشند و بخواهند ما را گروگان بگیرند ما هم لااقل یک غلطی کرده باشیم و ناامید از دنیا نرویم. از همه جالب تر آن که ناصر فیض مدام این خنجر را سوژه کرده است و می گوید سرت حسابی کلاه رفته و الان فروشنده عرب از خوشحالی مغازه را بسته و تا چند روز به مغازه نمی آید که یک وقت خنجر را نبری و پس بدهی.
نشسته ایم در لابی هتل دامارز جای همه تان خالی با هفت هشت نفر از دوستان ایرانی هیات صلح نفری یک فنجان چای خورده ایم و دو بطری آب معدنی و فاکتورمان به پول ما شده است یک چیزی حدود صدهزار تومان ناقابل. دوباره از جیب مبارک مان و این هم از عواقب صلح طلبی و اقامت ناچاری در هتل پنج ستاره ی بی مسافر دامارز دمشق. ناصر فیض هم مطابق معمول از آدمهای مختلف عکس می گیرد و به نام های عجیب و غریبی آنها را معرفی می کند به دوستانش در فضای اینترنت. یک نوجوان موبور سفیدپوست اروپایی در لابی هتل نشسته بود، عکسش را انداخته و زیرش نوشته پسر پادشاه هلند. یک عرب چفیه قرمز دشداشه پوش عقال سیاه پیدا کرده و عکسش را با خودش انداخته در اینترنت و زیرش نوشته : همراه با شیخ کویت! عکس دو تا خانم بی حجاب را در یکی از ادارات سوریه گرفته و زیر عکس برای دخترش نوشته اینها دو تا از دختران حافظ اسد هستند، رفته بودیم خانه برادرشان اینها هم آنجا بودند و عکسشان را گرفتم و سلام هم رساندند. البته دختر فیض هم لابد روحیه پدرش را می داند و می فهمد که اینها را ناصر با چه حس و حالی نوشته که یحتمل خنده ای بر لب فرزند بنشاند. از همه جالب تر این که عکس خانم برنده صلح نوبل ایرلندی را که در هیئت صلح همراه ماست به اتفاق خودش برای دخترش فرستاده و اتفاقا این بار در زیرعکس به درستی نوشته که این خانمی که در کنار من است برنده جایزه صلح نوبل است ، دخترش باور نکرده و برایش نوشته: بابا یک کمی کمتر شوخی کن ببینم این آدمها کی اند.
شب برای شام مهمان یکی از وزرای سوریه هستیم. چیزی در مایه های وزیر صنعت ما ، برای شام به ساختمانی در نزدیکی هتل می رویم و در یک فضای ساده قهوه خانه ای شامی ساده برایمان تدارک دیده اند. بیشتر غذاها گیاهی و غیرگوشتی ست. یاد همین یکی دو سال قبل خودم افتادم که تمام غذاهای گوشتی را کنار گذاشته بودم و تنها غذای سبزیجات می خوردم. آخرش هم با یک سرماخوردگی افتادم در گوشه بیمارستانی در دهلی. امشب هم غذای اصلی ماکارونی است . یحتمل جناب وزیر هم به قول هندوها وج شده بود و غذای گیاهی می خورد. بعد هم وزیر به زبان فارسی چند کلامی با ما خوش و بش کرد. کلماتی مثل خوش آمدید. ایران خوب است . شما چه طور؟ به هر حال این هم از عمر شبی بود که شامی خوردیم . شب بود و با بچه ها پیاده برگشتیم به هتل. هنوز تک و توک صدای خمپاره می آمد که به هتل رسیدیم.
**
فردا با اسکورت ماشین های پلیس ما را به کلیسایی در حوالی پشت بازار حمیدیه بردند. کلیسایی بزرگ و قدیمی با جمعیتی بسیار و آداب و تشریفاتی بسیارتر. در یک گوشه گروه کر و موسیقی و جمع خوان ها آوازهای مذهبی اجرا می کردند . کشیش بزرگ کلیسا پیرمردی بود با صدایی رسا و مویی سفید و عجیب تر از همه نظم صوت و میکروفون های کلیسا بود که صداها را بسیار تا بسیار خوب انعکاس می داد و تا لحظاتی یادمان رفته بود که در یک کشور جنگزده هستیم. عکس بسیاری از کشیش ها و اسقف های قدیم را دور تا دور کلیسا زده بودند و نقاشی های زیبا و معماری زیباتر کلیسا فضای کمی تا قسمتی معنوی ایجاد کرده بود. از همه جالب تر آن که در این کلیسا از روحانیون مسلمان هم دعوت کردند تا برای ایجاد صلح و آرامش در سوریه دعا کنند و جناب زائری روحانی کاروان ما هم آیاتی از سوره مریم را همراه با دعا برای حضار خواند. آمدیم بیرون کلیسا که سوار ماشین شویم و برگردیم که حاجی آقا زائری می گفت، راستی ما خداحافظی نکردیم، می گفت من می روم با کشیش خداحافظی کنم. در دلم گفتم انشاء الله در آن دنیا با همین کشیش ها محشور شوی.
برای ناهار مهمان سفیر جمهوری اسلامی بودیم. در نزدیکی های سفارت در محل کاخ جوانان دمشق برنامه ناهار را تدارک دیده بودند. جای باصفا و زیبایی بود و جالب آن که هر چند دقیقه صدای مهیب انفجاری می آمد و با این حال تعداد زیادی از جوانان و زن ها و مردها برای صرف غذا و گذراندن اوقات فراغت و کشیدن قلیان به اینجا آمده بودند. میزهای غذای ما را کناراستخر زیبایی پر از آب زلال چیده بودند. ناهار باآبرویی دادند. مخصوصا ماهی هایش با آن سس مخصوص و کبه ها و دیگر فطایرش که می شود به عبارتی همان نان های عربی حسابی خوب و به یادماندنی بود. سفیر هم آمد و با همه خوش و بش کرد. حبیبی را هم دیدیم. چند بار رفتم از مراسم، بخصوص از صداهای انفجار و خمپاره هایی که به گوش می رسید فیلم بگیرم همین که دوربین را روشن می کردم صدای خمپاره ها قطع می شد و تا خاموش می کردم صدای انفجارها بلند می شد. بعد از ناهار آماده شدیم به زیارت حضرت سیده زینب (س) برویم.
**
رفتیم زیارت سیده زینب (س)، در مسیر راه چند بار پیچیدند به مسیرهای فرعی و یحتمل داشتند رعایت امنیت راه را می کردند. علاوه بر ما مسیحی ها هم بودند، همان کشیش ها که من مدام به اشتباه به آنان کشیک می گفتم، همان برنده جایزه صلح نوبل خانم مگوایر و همان مادر اگنس و جدیدا خواهر اوا هم در سوریه به ما اضافه شده بود که تازه فهمیدیم یک خبرنگار کانادایی است که چند سالی هم در غزه بوده و عکس فلسطین اشغالی را روی ساعدش خالکوبی کرده و یک جورهایی سرش درد می کند برای مبارزه با اسرائیل. تازه بچه های ما به نام خانم اوا خواهر را اضافه کرده اند تا بعدا در فرصت مناسب جای اوا و خواهر را عوض کنند و بشود اوا خواهر! از در پشتی حرم می رویم داخل. چندین و چند پست نگهبانی گذاشته اند و در اصلی ورودی حرم را بسته اند. جمعیتی کمتر از بیست سی نفر در تمام حرم دیده می شود. زنهای بی حجاب باید چادر عربی سر کنند. مادر اگنس تا حدی حجاب دارد . مقنعه مخصوص با مانتوی گشاد اما ترجیح می دهد چادر هم سر کند. اوا خواهر و خانم مگوایر اصلا چادر سر کردن بلد نیستند، خانم رجایی به دادشان می رسد و یک جوری چادر را به سرشان جفت و جور می کند. کمی جلوتر می آییم و به روبروی حرم می رسیم. بچه های ما هر کدام یک جوری اشک در چشمانشان جمع شده و پراکنده و جدا از هم وارد حرم می شوند. از قرار معلوم خانم مگوایر هم سوالاتی راجع به حضرت زینب(س) پرسیده و از خانم های ایرانی خواسته که برایش سرگذشت حضرت زینب را بگویند و شنیدیم که بعد از شنیدن ماجرا چند قطره اشکی هم ریخته است. به کنار ضریح حضرت زینب می رسیم. خلوت خلوت است. در چهارسوی ضریح یک نفر جوان عرب را می بینیم که دست دو پسربچه اش را گرفته و برای زیارت آمده. مرد عرب زخمی ست. یحتمل ثمره همین درگیری های دور و بر حرم باید باشد. زیارتی می کنیم و دو رکعت نمازی می خوانیم و کم کم سر و کله ی آقایان کشیک و این دوست ایرلندی صلح طلب ما -مستر دیکلان هیس- و پدر ژولیان آسانژ استرالیایی و یکی دو نفر دیگر پیدا می شود. یکی از نگهبانان حرم که جوانی افغانستانی است به سرعت به طرفشان می آید تا یحتمل از دین شان بپرسد و بگوید که تا چه حدودی جلو بیایند. پسره افغانی مدام می پرسید اینها غیر مسلمانند؟ بگویید از این حدود جلوتر نروند. یاد اشک خانم مگوایر همان برنده صلح نوبل برای حضرت زینب افتادم و یک لحظه به دلم افتاد که به این جوان افغانستانی بگویم: نگران نباش اینها همه شان مسلمان اند و اصلا همین چند لحظه قبل شیعه شده اند، به دلم برات شده بود که حضرت زینب یکایک اینها را طلبیده، آدم هایی که با قبول خطر از آن سوی دنیا آمده اند اینجا که صلح را برقرار کنند و برای سرنوشت حضرت زینب اشک هم می ریزند به نظر شما بهتر از این مسلمانان داعشی نیستند که سر محافظان حرم را گرد تا گرد می برند و بر نیزه می کنند؟
در حرم سیده زینب (س) خیلی ها را یاد کردیم. هیچ وقت حرم را اینقدر خلوت ندیده بودم. سفرهای قبلی هر وقت به اینجا می آمدم سری هم به قبر دکتر شریعتی در حیاط گورستان متصل به حرم می زدم، مسیرها عوض شده بود و به سختی توانستم مزار دکتر را پیدا کنم. از شکاف دری قفل شده اتاقک مزارش را دیدیم و فاتحه ای خواندیم و برای بچه ها تعریف کردم که در همان سفر اولم در حدود بیست و پنج سال قبل گشته بودم و مردی که دکتر را دفن کرده بود را پیدا کرده بودم و خاطرات آن مرد را برای دوستان گفتم. برگشتیم به حیاط صحن و تماشا کردیم زیارت نامه ای را که ترکش خورده بود، دیوارهایی را که جای ترکش و گلوله داشت و جوان هایی را که با دست و پا و سر زخمی برای عرض ارادت به حضرت زینب به آنجا آمده بودند. از همه جالب تر پسربچه عربی بود که در کنار ضریح مقدس هم ضریح را می بوسید و هم دست تیرخورده پدرش را. اینها را ما در زینبیه دیدیم. هیچ وقت زینبیه را اینقدر زخمی و کربلا را اینقدر نزدیک ندیده بودم.
**
صبح اول وقت بعد از صبحانه ما را به دانشگاه دمشق می آورند تا چند تن از مهمانان صلح سخنرانی کنند. از بچه های ما افخمی و رضا امیرخانی متن سخنرانی نوشته اند . در مسیر راه آقای دیکلس هیس کتاب ترجمه انگلیسی اشعار مرا که در هند چاپ شده به همراه دارد. یحتمل از همان برادر پاکستانی گرفته است. به انگلیسی می گوید می خواهم در باره شما حرف بزنم. متوجه منظورش نمی شوم. کمی بعد در دانشگاه دمشق ایم. جمعیت نسبتا زیادی در تالار اجتماعات منتظرند. دوستان ما به اتاق رییس دانشگاه رفته اند و خبردار می شویم که همین امروز صبح معاون دانشگاه به همراه خانمش در خانه شان بر اثر انفجار خمپاره شهید شده اند. حوصله سخنرانی را ندارم. با فیض به بیرون دانشگاه و در میان بساط دستفروشان و مردم می رویم. درست در کنار دانشگاه جوانی عرب بساط کرده و مقداری وسایل آرایشی و بهداشتی می فروشد. آن سوتر یکی از محافظان ما که جوانی خوش قیافه و حزب اللهی است نوار محمود کریمی را گذاشته و صدایش را بلند کرده و رهگذران هم می شنوند و از کنارش می گذرند. تازه یک گردنبند هم به گردن انداخته با نقش لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار و همراه با عکس سید حسن نصرالله. دختربچه ای نوجوان التماس مان می کند که کمکش کنیم .یاد حرف حبیبی می افتم که می گفت خیلی از بچه های سوریه به گدایی افتاده اند. پیش خودم فکر می کردم اگر سوریه این موقعیت را نداشت و در مسیر گاز اروپا نبود یحتمل امروز نه داعشی شکل می گرفت و نه حمایت ها و مخالفت های شرق و غرب را می دیدیم و نه این بچه ها به این روز می افتادند. بعضی از دوستان ما از دانشگاه دمشق بیرون می آیند و می گویند شما کجا بودی؟ در سالن آقای دیکلین هیس غوغا کرد و کلی فحش به جان کری و امریکایی ها داده و گفته شما خفه شوید و عکس های ابوقریب را نشان داده همراه با عکس ریگان و القاعده را و بعد هم کتاب تو را بالای دست گرفته و گفته امروز شاعر بزرگی به نام کزوه همراه ماست. می گویم پس خوب شد که نبودیم.
**
بچه ها روز قبل به اردوگاه یرموک رفته بودند و کلی از اوضاع درب و داغان یرموک تعریف می کردند. ناصر می گفت در خانه ای عده ای زن و بچه را دیده که شب ها را پنج نفری تنها با یک پتو می گذراندند. بچه ها از رقص جعفریان هم برایم گفتند که یحتمل تنها هنر این شاعر برای شاد کردن دل بچه ها همین بوده که با پای لنگ و عصا برقصد. کاش آنها فارسی می دانستند و می نشستند به گوش کردن شعرهای این شاعر دردمند. به هر حال هنرمند گاهی باید به هر وسیله ای که شده عده ای را که لبخند را فراموش کرده اند شاد کند. شاید اگر من هم جای جعفریان بودم کاری در همین مایه ها انجام می دادم.
فردا دوباره به یرموک رفتیم. من قبلا اینجا را دیده بودم. روزهای شلوغی یرموک که بیش از یکصدهزار نفر فلسطینی را در خود جای داده بود. در آپارتمان های چهار پنج طبقه ای در جنوب دمشق. این روزها اما در یرموک گرد و غبار مرگ پاشیده بودند. از یکصد و بیست هزار نفر ساکن اردوگاه جمعیت شاید به یک دهم کاهش یافته بود. همه کسانی که می توانستند بروند رفته بودند. پیرمردی فلسطینی که انگار مسئولیتی هم در آنجا داشت برایمان می گفت که این دردناک ترین کوچ فلسطینی هاست. می گفت تنها در اینجا بود که بازگشت به سرزمین های مادری معنا داشت. می گفت دشمن و بخصوص اسرائیل از یرموک می ترسیدند. اشاره می کرد به اختلاف افکنی دشمن بین مردم اردوگاه. پیرمرد طوری سخن می گفت که انگار دردهای عالم را به جانش ریخته اند. می گفت ما چهارده گروه شدیم. پنج گروه با اسد و پنج گروه بی طرف و چهار گروه مخالف اسد. می گفت که عده ای حتی سلاح برداشتند و بر ضد اسد قیام مسلحانه کردند. آخرش نتیجه اش چه شد؟ به نفع کی تمام شد؟ کمی آن سوتر مغازه ای بی در و دروازه را با گونی های شن پوشانده بودند و از درون آن کیسه های برنج و شکر می آوردند و به آوارگان می دادند. و آن سوتر در زیرزمینی کوچک و در محدوده دو اتاق برای خودشان بیمارستانی زده بودند که بالاترین امکاناتش بخیه زدن و تزریقات بود. بالا که آمدیم از کوچه ای گذشتیم و در انتهای کوچه حدود صد متر پایین تر آپارتمان هایی را دیدیم که در دست معارضان بود و برایشان دست هم تکان دادیم . ساختمان های بین ما و آنها همه خراب شده بود. کنارمان یک ماشین پراید وطنی رویت شد که حسابی سوراخ سوراخ شده بود. بچه ها می گفتند عربها از پراید برای منفجر کردن ساختمان هم استفاده می کنند و خیلی خوب جواب داده. از همه قشنگ تر در یرموک وصیت کردن این جوان خبرنگار ایرانی آقای کربلایی بود که از قرار معلوم هنوز حالت ازدواج به او دست نداده بود.
کربلایی می گفت من ازدواج نکردم اکر شهید شدم بروید یک دختر حزب اللهی خوب پیدا کنید و به او بگویید که جواد خیلی دوستت داشت!
**
داشتیم می رفتیم به بیمارستان ارامنه ، جایی پلیس ها جلوی ماشین ها را می گرفتند و یک سگ هم رویت شد که لباسی تنش کرده بودند و رویش نوشته بودند پلیس. ناصر فیض مدام می گفت این سگه درجه اش چیه؟
رفتیم بیمارستان ارامنه سانت لوییز که یحتمل یک فرانسوی بوده و در سال ۱۹۰۲ میلادی این بیمارستان را ساخته بودند. از قرار معلوم ساعاتی قبل یک خمپاره به مدرسه ای در محله باب توما اصابت کرده بود و بیش از شصت بچه مدرسه ای پسر و دختر را زخمی کرده بود و یک کشته هم داده بود. پیشنهاد آمدن به اینجا را مادر اگنس به ما داده بود. همان موقع مدام زنگ می زد به رهبران کلیسا و می گفت که فلان جایم و فلان حادثه اتفاق افتاده و خلاصه حسابی حواسش جمع بود که کجا سکوت کند و کجا گریه کند و کجا مصاحبه کند. قبل از ما مطابق معمول بی بی سی خودش را رسانده بود و داشت گزارش می گرفت. وقتی آمدیم بچه های هفت هشت ساله زخمی روی تخت ها افتاده بودند و بعضی شان درد داشتند و گریه می کردند. چند دختربچه و پسربچه دست و پا قطعی هم بودند که آنها را به اتاق عمل برده بودند. بیمارستانی قدیمی بود. به بچه ها گفتم حاضرید خون بدهیم؟ پیشنهاد من به دلیل این که خون از جای دیگری باید می آمد و بیمارستان خون نمی گرفت زیاد مورد توجه قرار نگرفت. بی بی سی از آقای دکتر مرندی از بچه های کاروان ما خواست که چند کلامی مصاحبه کند. من رفتم و به مرندی گفتم کاش این بی بی سی لعنتی را بی خیال شوی. خیلی از همین مصیبت های سوریه زیر سر همین هاست. مرندی به یک خانم کانادایی مسن که گزارشگر بی بی سی بود اشاره کرد و به من گفت این خانم فارسی هم می داند. گفتم به درک که می داند. من اگر جای شما بودم هرگز با اینها گفتگو نمی کردم. آمدیم بیرون بیمارستان که پیاده به سمت سیده رقیه برویم. مامور حفاظت ما اصرار داشت که نرویم یا اگر هم می خواهیم برویم یک نفر مسلح همراه ما باشد. چند قدمی رفتیم و از مغازه ای یک آبمیوه خریدیم و یکی هم برای آن جوان مسلح گرفتیم که طرف آموزش دیده بود و آبمیوه را نخورد. پیاده روی با یک جوان مسلح زیاد به مذاق مان نچسبید و ناچار برگشتیم.
**
عصر همان روز اتاق مان را تحویل دادیم و از دوستان عرب مان خداحافظی کردیم و به سمت فرودگاه راهی شدیم. از آقای معصومی و این دوست شمالی مان دکتر پل لاهیجی که چهارساله بوده از ایران رفته و حالا امریکایی صلح طلب شده و حتی یک کلمه فارسی هم نمی داند خداحافظی کردیم. از مادر اگنس و خانم ماگوایر و کوثر بشراوی و اوا خواهر و آن دکتر فلسطینی و حتی نگهبانان در هتل هم خداحافظی کردیم و راهی شدیم. اسلومی فیلمبردار ماند تا با مادر اگنس به لبنان برود و از آنجا فیلم بگیرد. تازه فهمیدم چرا در بیمارستان شده بود فیلمبردار اختصاصی مادر اگنس. سوار مینی بوس هایی شدیم که آمده بودیم. باز باید از همان مسیر کمی تا قسمتی خطرناک برمی گشتیم تا به فرودگاه برسیم.
آمدیم فرودگاه و دوباره در همان اتاق پاویون به دشواری آبی برای نوشیدن پیدا کردیم و نفسی تازه کردیم و نمازی خواندیم و کارت پروازهایمان را آوردند و راهی سالن انتظار شدیم. در سالن جمعیت نسبتا زیادی بودند. برخی را قبلا می شناختم. کمی بعد در تاریکی سوار اتوبوس ها شدیم و راه نسبتا طولانی یی را طی کردیم تا در کنار هواپیمایی با چراغ های خاموش ایستادیم. در همان تاریکی کورمال کورمال از اتوبوس پیاده شدیم و سوار هواپیما شدیم . در دو ردیف هواپیما تعدادی زخمی را روی برانکارد دیدیم. بچه ها می گفتند یکی از آنها تیر قناسه به شکمش خورده بود و هنوز تیر را بیرون نیاورده بودند و مدام عطش داشت و آب می خواست. دیگری جوانی بود که یک پایش قطع شده بود.
در هواپیما مطابق معمول نامه ای به خلبان نوشتم و از زحماتش تشکر کردم و گفتم در این پرواز چه هنرمندان بزرگی هستند و از آنها خواستم که نام افخمی و رضا امیرخانی و حاج آقا زائری و جعفریان را بخواند که خواند. دور و بر ما یک مهماندار خانمی بود که بچه ها می گفتند مدام با مجروحان بدرفتاری می کند و زورش می آید به کسی پاسخی بدهد. گفتم این بنده خدا به درد مسیر تهران زوریخ و لندن می خورد که لابد چند کلمه انگلیسی اش را خرج کند. داشتم فکر می کردم به این یک هفته ای که آمده بودیم اینجا، به پسربچه ای که کنار قبر پدرش در لاذقیه ایستاده بود و می گفت این پدرم بود. به دختر نوجوانی که با چشمان معصومش عکس پدر شهیدش را در حمص به دست گرفته بود و ما را نگاه می کرد. به مردی که فریاد می زد و به اردوغان و شاه عربستان نفرین می کرد. به پیرمردی فلسطینی که می گفت یرموک را نابود کردند تا رویای برگشت به فلسطین را فراموش کنیم. و فکر می کردم به این که وقتی رسیدم تهران سفرنامه ای بنویسم و خیلی چیزها را بگویم. در همین فکرها بودم که همان خانم مهماندار از خود راضی آمد کنار ما و گفت : اسم تان را که خلبان خواند. راستی شما برای چه رفته آمده بودید به سوریه؟ حاج آقا زائری و مومنی و رضا امیرخانی داشتند فکر می کردند که چه جوابی بدهند. گفتم: خانم ! جای شما خالی ، آمده بودیم یک تک پا با حاج آقا در کلیسا دعا بخوانیم و برگردیم.