دو نیم رُخ از تصویر عاشورا در آیینه شعر فارسی

0 164

باز این چه شورش است / محتشم کاشانی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین

پرورده کنار رسول خدا، حسین

کشتی شکست خورده طوفان کربلا

در خاک و خون تپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زآن تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمه سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلندستون  بی‌ستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان‌سوز اهل‌بیت

یک شعله برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی به روز حشر

با این عمل معامله دهر چون شدی؟

آل نبی چو دست تظلم  برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسله انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید

زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وآن‌گه سرادقی که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنه خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب

از بس شکست‌ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یک‌باره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط‌کار کان غبار

تا دامن جلال جهان‌آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

 

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک‌باره بر جریده رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم  کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل‌بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خون‌چکان ز خاک

آل علی چو شعله آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل‌بیت

گلگون کفن به عرصه محشر قدم زنند

جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا

در حشر صف‌زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

 

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زارزار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب‌وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری محمل شترسوار

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وآن‌گه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

 

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت

چون چشم اهل‌بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم‌های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره هذا حسین زود

سر زد چنان‌که آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعهالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول

این کشته فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان‌سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک‌لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم‌سپاه که باخیل اشک و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

 

کای مونس شکسته‌دلان حال ماببین

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

و اندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تن‌های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلتان به خاک معرکه کربلا ببین

یا بضعهالرسول ز ابن زیاد، داد

کو خاک اهل‌بیت رسالت به باد داد

 

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خون‌چکان

در دیده اشک مستمعان خوناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه‌خیز

روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

 

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای

وز کین چه‌ها درین ستم‌آباد کرده‌ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای

ای زاده زیاد نکرده‌است هیچ‌گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای

کام یزید داده‌ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای

بهر خسی که بار درخت شقاوت است

درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای؟

با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند

 

 

 

 

می‌آیم از رهی…/ علیرضا قزوه

می‌آیم از رهی که خطر‌ها در او گم است
از هفت منزلی که سفر‌ها در او گم است

از لا به لای آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلی که خبر‌ها در او گم است

دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده‌ام که جگر‌ها در او گم است

با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکر‌ها در او گم است

این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سر‌ها در او گم است

یاقوت و دُر صیرفیان را‌‌ رها کنید
اشک است جوهری که گهر‌ها در او گم است

هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحر‌ها در او گم است

باران نیزه بود و سر شهسوار‌ها
جز تشنگی نکرد علاج خمار‌ها

 

جوشید خونم از دل و شد دیده باز،‌تر
نشنید کس مصیبت از اینجانگداز‌تر

صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی شبی ز روز قیامت دراز‌تر

بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی ست
قرآن کسی شنیده از این دلنواز‌تر؟

قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفراز‌تر

عشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیان
من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیاز‌تر

قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکباز‌تر

با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید

 

 

فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات

گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات

با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات

چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات

حالی به داغ تازهٔ خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات

از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات

از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم

 

بعد از شما به سایهٔ ما تیر می‌زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند

پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند

این مردمان غریبه نبودند،‌ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند

غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند

ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند

در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند

هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند

از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید

 

 

کو خیزران که قافیه‌اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند

از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند

بگذار بی‌شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند

پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند

یارب، سپاه نیزه، همه دستشان تهی ست
بی‌توشه‌اند و همرهی کاروان کنند

با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند

با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی‌ام نبود، که با ماه آمدم

 

 

 

ای زلف خون فشان توام لیله البرات
وقت نماز شب شده، حیّ علی الصلات

از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات

خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات

طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات!

بین دو نهر، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت،‌ای چشمهٔ حیات

ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی‌تو چشم بسته و ماتیم و در ممات

عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا

 

 

از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!

دست خداست، اینکه شکستید بیعتش
دستی خدای گونه‌تر از این بیاورید!

وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزه‌های بر شده، پایین بیاورید!

امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام
یک سینه ریز، خوشهٔ پروین بیاورید!

گودال، تیغ کند، سنان‌های بی‌شمار
یک ریگزار، سفرهٔ چرمین بیاورید!

سر‌ها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!
فالی زنید و سورهٔ یاسین بیاورید!

خاتم سوی مدینه بگو بی‌نگین برند!
دست بریده، جانب ام‌البنین برند!

 

 

 

خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما

آن زخم‌های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم‌های نعش علی اکبر شما؟

آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنانِ خون علی اصغر شما؟

دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما

از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما

با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید
زان پیش‌تر که نیزه شود منبر شما

گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی
بر نیزه، شرح سورهٔ احزاب می‌کنی

در مشک تشنه، جرعهٔ آبی هنوز هست
اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟

برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»

تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزهٔ لب تشنگان شکست!

شد شعله‌های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم‌ها نشست

تا گوش دل شنید، صدای «الست» دوست
سر شد «بلی» ـی تشنه لبانِ می‌ الست

ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست

باران می‌گرفت و سبو‌ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف‌ها که دُر شدند

 

باران می‌گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟

آوازهٔ شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟

کی اعتنا به نیزه و شمشیر می‌کنیم؟
ما کشتهٔ توایم، به خنجر چه حاجت است؟

بی‌سر دوباره می‌گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟

بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟

بنشین به پای منبر من، نوحه‌خوان، بخوان!
تا نیزه‌ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم

از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ست
وز حلق تشنه، سورهٔ قرآن بر آمده ست

موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست

این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمهٔ حیوان بر آمده ست

باور نمی‌کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده ست

انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست

راه حجاز می‌گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده ست

چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم

 

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سر‌ها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیا‌ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه

جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته‌ای و می‌نگری سوی قتلگاه

امشب، شبی ست از همه شب‌ها سیاه‌تر
تنها‌تر از همیشه‌ام‌ای شاه بی‌سپاه

با طعن نیزه‌ها به اسیری نمی‌رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!

امشب به نوحه‌خوانی‌ات از هوش رفته‌ام
از تار وای وایم و از پود آه آه

بگذار شام، جامهٔ شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامهٔ سیاه!

بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب

 

 

قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می‌یی که دهندش علی الدوام

قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام

هنگامهٔ برون شدن از خویش، چون حسین (ع)
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام

این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!

تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام

اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام

با کاروان نیزه به دنبال، می‌رویم
در منزل نخست تو از حال می‌رویم

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.