ترجمه منظوم شـعر خان ننه اثـر استــاد شهریـار

0 383

 

شهریار در شعر «خان ننه» آشکارا این گفته خود را ثابت کرده‌است که:

شعر باید چنگ در دل‌ها زند، گیرم در آن

از صنایع، فی‌المثل ایهام یا اعناب نیست

به اعتقاد من، این اثر شادبه عزیز ـ که هم خود شاعر است و هم پدرش شاعر بوده‌است ـ ضمن همگامی در القای بار عاطفی اثر اولیه، این نکته را نیز به ما می‌آموزد که شعر آهنگین، بی‌تردید می‌تواند برگی دیگر بر لطف یک اثر بیفزاید و این، خود، تأیید دیگری است بر صحت نظر شهریار.

سیدهادی بهجت تبریزی

(۱)

خان‌ننه کجایی آخر

که به دور تو بگردم

دل من شده پُر از غم

که تو رفته‌ای ز دستم

و نشایدم که دیگر

چو تو همدمی بیابم

 

(۲)

بشِنو که روز مرگت

به سراغم عمه آمد

به بهانه‌های واهی

به دهی دیگر کشاندم

دو سه روز گرم بازی

به محل تازه ماندم

من و اوج بچگی‌ها

چه خبر ز ماجرایت؟

نه تو بودی و نه جایت

و جواب پرسشم این:

که نموده‌ایم راهی

ز وطن به کربلایش

که طلب کند شفایش

سفری‌ست دور و باید

ز یکی دو سال افزون

گذرد که او بیاید

 

(۳)

دو سه روز خانه پُر شد

ز صدای گریه‌هایم

و ز بس که ضجه کردم

بگرفت راه سینه

و گرفته شد صدایم

که بدون من، خدایا

ننِهد قدم به جایی

چه شده که این سفر، او

زده نغمه جدایی؟

 

(۴)

به همه غضب نمودم

همه را به قهر، راندم

و سپس زبان گشودم

که گَرَم نبرده، باید

ز پی‌اش روانه گردم

همه یک‌صدا که هرگز!

نتوان که طفل بردن

سر مرقد امامان

چه نکوتر آنکه باشی

تو به فکر ختم قرآن

که چو شد تمام، شاید

نکشد زیاد، کو هم

ز سفر به خانه آید

 

(۵)

سخن همه شُنودم

و به آن عمل نمودم

و بر این بهانه بودم

که چو شد دمی فراهم

به تو نامه‌ای فرستم

و ز سوز جان، بخواهم

که از این سفر بیایی

و خبر دهم تو را هم

که رسانده‌ام به پایان

همه سوره‌های قرآن

و کنون بر این امیدم

که تو از سفر بیایی

و به سوغات قشنگت

ز دلم، غم بزدایی

 

(۶)

پدر اما، به گمانم

شده بود آیه ماتم

سر هر نامه من هم

می‌شد از غصه تلخی

چشم او، چشمه اشکی

و تو هم که برنگشتی!

 

(۷)

و ز بعد چند سالی

که برای خود شمردم

شب و روز و هفته‌ها را

و همه گذشته‌ها را

دل من گرفت کم کم

و گشوده گشت چشمم

و دگر نماند شکّم

که تو رفته‌ای ز دنیا!

و هنوز در شگفتم

که زِ بعد سال‌ها هم

دل من به طور مبهم

زند از گم‌شده‌ای دَم

و دو چشم من به هر سو

پی جست‌وجوست هر دَم!

و چه قصه‌ای‌ست مشکل

غم یک گم‌شده بر دل!

 

(۸)

خان ننه! چه می‌شد آخر

که دوباره‌ات بیابم؟

شده پیش تو نشینم

و به پای تو بیفتم

که دو دست خویشتن را

چو طناب، حلقه سازم

و بیفکنم به پایت

که دگر خیال رفتن

نکند ز من جدایت

همه شب، به وقت خوابم

به کنار من، تو بودی

بغلم تو می‌نمودی

و به سینه می‌فشردی

تو مرا گَهی به بازو

و به شانه می‌سپردی

من و تو، رها ز غم‌ها

و زِ روی تلخ دنیا

لحظات خوب و شیرین

شده غرق خوابِ سنگین

و اگر که گاه‌گاهی

به روال خردسالی

و چو بچه های دیگر

شده بود جای من، تَر!

تن خسته، آب گرمی

تو تهیه می‌نمودی

و نشان جرم من را

تو شبانه می‌زدودی

و مرا ز دام خجلت

به دو بوسه، می‌رهاندی

چه بگویمت که هرگز

به غضب، مرا نخواندی

به جفا مرا نراندی

سرِ هر جدال و دعوا

کمکم فقط تو بودی

و مرا ز خشم مادر

تو همیشه می‌ربودی

رسد آن زمانه آیا

که محبت و صفایت

ز عزیز دیگر آید؟

دل من دهد گواهی

نشود دگر، نشاید

که چنان یگانه عشقی

همه از برِ تو بوده

و به رفتن تو، آن هم

به عدم سفر نموده

و گذشته، هرچه بوده!

 

(۹)

خان ننه! مگر نگفتی

به بهشت اگر درآیم

ز کرامتش، خدایم

دهدم هر آنچه خواهم؟

تو به من چو قول دادی

سخنم درست بشنو

که گر آید آن زمانم

تو بدان فقط بر آنم

که دوباره طفل باشم

و کنار تو بمانم

 

(۱۰)

خان ننه! چه می‌شد آخر

که همیشه طفل بودم

و دوباره در برِ تو

به تو چهره می‌گشودم

و به سیل اشک، گاهی

غم و غصه می‌زدودم

و شبانه بر در تو

چو گذشته، می غنودم

اگر آن بهشت باشد

و به آن دهند، راهم

به‌جز آنچه با تو گفتم

ز خدای خود نخواهم!

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.