خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: کار فرهنگی درد دارد. یک قدم که بخواهی برداری تا مغز استخوانت تیر میکشد. مرد میدان میخواهد. آوینیها و طالبزادهها. درست که قدمان به قدشان نمیرسد اما به قول حضرت سعدی «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»
جشنواره مردمی فیلم عمار هم از آن کوششهای همیشه دوستداشتنی ما بسیجیهاست. ساعت شش و نیم عصر میرسم به افتتاحیهاش. از اول خیابان سینما اکسین اهواز، یک زن سراغ سینما را از کیوسکی میگیرد. صدای مرد فروشنده را میشنوم: «آره آره، درست اومدید، یه خورده جلوتره»
هوا سرد است و رو به تاریکی. مه غلیظی همه جا را بغل گرفته. تابلوی سینما را واضح نمیبینم و یکهو آقای فیلمبردار از بین درختهای اکالیپتوسِ روبهروی درِ سینما بیرون میپرد. بندهی خدا میخواهد فیلم ورود مهمانان را بگیرد اما زَهرهشان را میترکانَد. مه، همهی نقشههای هنریاش را بر آب کرده.
وارد سینما که میشویم هوا مطبوعتر است. و خندههای اهالی فرهنگ به استقبالم میآید. «خوش اومدید» «نه هنوز شروع نشده» «بله کارگاه هم قراره برگزار کنیم» «به نظرتون خوب شده؟» «تشریف نمیارید؟»
دوربینها نقطهگذاری شدهاند. مهمانها زیاد نیستند اما کم هم به نظر نمیآیند. فضا، نه ضدانقلابی است و نه انقلابی محض. همه کس میتواند توی آن نفس بکشد. خودم را کمی از تحلیلهای فرهنگی و هنری و نمیدانم چرا حتی امشب هم سیاسیِ دوستان بیرون میکشم و مینشینم روی نیمکتهای روبهروی باجهی فروش بلیط. خانوادهی چهار نفرهای اجازه میخواهند بیایند داخل. زنِ توی باجه ابروهایش را بالا میاندازد: «برای دیدن بخارست اومدین؟ نمیشه. الآن فقط اکران جشنواره عماره» زن با موهای موجدار و شلوارِ دم پا چین و لبهای پروتزی، شانهی همسرش را میکشد: «چرا نمیگی برای دیدن فیلمای جشنواره اومدیم؟ خب بش بگو دیگه» مرد سر در گم است و کمی ناچار. بچههای عمار به استقبالشان میدوند: «خوش اومدین. بفرمایین تو سالن. اینجا خیلی سرده» مرد نفس راحتی میکشد. خانم جوان با خنده تشکر میکند و کلی چیپس میخرند برای دیدن مستندها!
کمی آنطرفتر از باجه و پشت بنرها، پاتوق دخترهای عکاس است. دورشان میگردم و با هم خوش و بش میکنیم. ریختهاند روی سر لپتاپها و مثل نقل و شیرینی، فلش جابهجا میکنند. دوربین به دستها زیادند و همهشان عشق عکاسی و مستند. حرفهای نیستند اما متعهدند. یک جا بند نمیشوند اما حواسشان جمع است. تجهیزات آوردهاند و تمرین میکنند. هر گوشه یک عکاس. مهربان و خوش خنده. دلشان میخواهد پا جای پای آقا سید مرتضی و آقا نادر بگذارند. کسی هم سر به سرشان نمیگذارد. هر چند مطمئن نیستند کارشان خوب از آب دربیاید اما امیدوارند. با عشق عکس میگیرند و به همدیگر نشان میدهند. انصافا هم سرعت عملشان بالاست. خیلی بالا. چون برخلاف عکاسهای خبری که وقتی عکسی میگیرند هفتصد سال بعد، جان به لبت میکنند تا به دستت برسد، هنوز از پلههای کارگاه پایین نیامده بودم که پیام دادند: «خانم سالمی جان، عکسا رو تو ایتا ارسال کردیم!» این هم از برکات جشنوارهی آقا نادر. تربیت عکاسهایی به سرعت عمل نور.
آقای منادی هم درست راس ساعت میرسد سینما. یکی از رسانهایترین رسانهایهای خوزستان. کاربلد و دانشدار. بعد از سلام و احوالپرسی از پلهها میرود بالا. قرار است در کنار اکران فیلم و مستند، بین فضاهای خالی، کارگاههای آموزشی هم برگزار شود. از حق نگذریم ایدهی خوبی بود. دخترها مثل مدرسهی موشها سینما را گذاشتهاند روی سرشان. وارد کارگاه میشویم. موضوع کاربردیِ خبرنویسی. جلوی درِ کارگاه یک دختر جوان ایستاده. تهدید است یا تشویق نمیدانم اما انگشت توی هوا تکان میدهد: «خبرو نوشتی؟ خبرو نوشتید؟» دخترها ریز ریز میخندند. سر زباندارترشان سرش را از بین صندلیها جلو میکشد: «هنوز که کسی چیزی نگفته! باشه مینویسیم» و همه با هم میخندیم.
آقای منادی بسم الله میگوید: «دو نفر برادر داریم تو کارگاه و بقیه همه خواهرانن. پس با اجازتون تا آخر، همهاش میگیم خواهران» میخندیم. فضا برای یاد گرفتن آماده میشود. دخترها تشنهی شنیدناند. از آنجایی هم که من نشستهام و زاغ سیاه گوشیهایشان را از پشت سرشان چوب میزنم مشخص است چند تایشان از آن شاخهای مجازی پر فالوئرند. (شاخ انقلابی البته)
درباره تاریخچه رسانه و نسلهای مختلف آن صحبت میکنیم. آقای منادی توضیح میدهد و میپرسد و دخترها جواب میدهند. نکتهبرداری با خودکار رنگی هم عالمی دارد در این کارگاه دخترانه. آخرهای کارگاه دو تا از عوامل جشنواره میریزند توی کارگاه. در یک عملیات انتحاری، کشان کشان تخته آوردهاند. آقای منادی تشکر میکند: «برای ماست؟ چقدر زود!» و کارگاهی که با خنده شروع شده بود با خنده هم تمام میشود. همه راضیاند. آن دختر سر زباندار بالاخره خبرش را به خانم منتظرِ جلوی در، تحویل میدهد.
از پلهها پایین میروم. خواهر تدوینگر را میبینم. قربان صدقهی هم میرویم که «کجایی عزیزم؟ دقیقا کجایی؟» خوش و بش و میگوید: «بعد از تموم شدن مستند متروپل اسمتو رو پرده دیدیم. زده بود نویسنده: حنانِ…» به بهانهی پیدا کردن خودکار، کیفم را زیر و رو میکنم. میپرسد: «چی شده؟ دنبال چی میگردی؟» میگویم: «خودکار! مگه امضا نمیخواستی؟» و باز هم خنده و میرویم توی سالن اکران.
کمی دیر رسیدهام. چند دقیقهای از اکران مستند «نادرترین سردار» گذشته. همه جا تاریک است. و صدای گرم و با صلابت آقا نادر سالن را پر کرده. نزدیک و صمیمی. انگار که خودش نشسته باشد بینمان: «خطی روی سنگی کشیدیم که سیاهه. کاری نکردیم. اما اون خطو که کشیدیم، طلای پشت اون سنگ سیاه مشخص شد.»
نور ضعیفی از نورافکنها میپاشد روی صندلیها. آدم هست اما آنقدر محو تماشا شدهاند که فکر میکنی کسی نیست. سکوت قشنگیست. اولین بار است که سالن پخش سینما اکسین اهواز را اینقدر آرام میبینم. به دور از نوجوانهای شلوغ و پر دردسر. و دوباره تصویر سردار جبهه فرهنگی پرده سینما را پر میکند. آقا نادر روی نیمکتی رو به دریا نشسته. دریایی به آبی چشمهایش. صدایش دوباره سالن را پر میکند: «الان که من اینجا هستم، روزی میمیرم، باید جواب پس بدم» نورافکنها روشنتر میشوند. چشم خیلیها خیس است و یکهو سه تا کلهی پر موی پف با کاپشنهای تینیجری اجق وجقی از بین صندلیها بیرون میزنند. حضرات نوجوان دهه هشتادی هستند با تعدادی دلستر و یک عدد پفک بزرگ. باورم نمیشده این همه مدت توی سالن و ردیف جلوی من نشسته باشند و هیچ مسخرهبازی در نیاوردهاند. حالا اما خودشانند. میروند بیرون تا دخل بطریها را دربیاورند و سریع دوباره برمیگردند. از حق نگذریم واقعا ذوق دارند.
اکران مستندهای روز اول تمام شده. حالا نوبت بزرگداشت است. از آن برنامهها که هر چقدر هم اهل فرهنگ و هنر و رسانه باشی باز هم حوصلهات را سر میبَرَد. عوامل صحنه خیلی زیادند. تقریبا میتوان گفت همه رفتهاند روی صحنه. مدام میروند و میآیند و چک و چانه میزنند با هم. این بینظمیِ بین دو برنامه کمی توی ذوق میزند. البته به علاوهی ضعفشان در پذیرایی نکردن. حالا ما جوانترها که رفتیم و لواشک زردآلو خریدیم اما بزرگترها چشمشان مدام پی یک استکان چای گرم در این هوای سرد بود. احترام مهمان را باید نگه داشت. خصوصا ریشسفیدهایش را.
دندان به جگر میگیریم تا بزرگداشت سرداران جبهه فرهنگی، آقا نادر و حاج سید محسن شفیعی شروع شود. خوب هم شروع میشود و خستگی چهل و پنج دقیقه تماشای دویدنِ آدمهای نورافکن و بیسیم به دست را از تنمان به در میکند. دکتر صافی شعر میخوانَد و خوب هم میخوانَد. بعد از آن استاد سنایی میآید. حالا که اینطور مینویسم استاد، فکر نرود به سمت اینکه میشناسمشان. از کمبهرهای بود که تازه دیشب با این مرد بزرگ دیدار حاصل شد. عبایی به دوش انداخته با محاسنی سفید که ته ماندهای از خاکستری میانسالی هنوز در آن جا مانده. با اقتدار راه میرود. انگار میداند که میتواند حال یک جماعت را با بیتهایش خوب کند. خلاصه بگویم. آنقدر خوب گفتند و خواندند که نه دستم به دوربین رفت تا برایتان فیلم بگیرم و نه توانستم سد راه اشکهایم شوم. بیت آخرشان را که خواندند یک سالن به احترامشان ایستاد. در یک کلمه، شعرهایشان مو به تن اهواز سیخ کرد.
به ساعت نگاه میکنم. یازده و، کمی از دیر هم دیرتر شده اما سینما همچنان شلوغ است. زنان و مادرانی با عکس عزیزانشان آمدهاند تا با ما حرف بزنند. آخر شبها جان میدهد برای گل گفتن و گل شنفتن. دیگر چیزی نمینویسم. مادران شهید روبهروی ما ایستادهاند. ما هم به احترامشان میایستیم و اشک میریزیم. میگویند اشکِ همراه با لبخند از معجزات خلقت و زیباترین اتفاق دنیاست. و اولین شب جشنواره مردمی عمار با این معجزه و اتفاق زیبا به پایان میرسد.